بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب زمزمه های چرنوبیل | طاقچه
تصویر جلد کتاب زمزمه های چرنوبیل

بریده‌هایی از کتاب زمزمه های چرنوبیل

۴٫۳
(۷)
عادلانه‌ترین چیز در دنیا مرگ است. هیچ‌کس از آن در امان نیست. زمین پذیرای همگان است: هم خوبان، هم بدان و هم گنهکاران. غیر از آن هیچ عدالتی در این دنیا وجود ندارد.
Juror #8
سرنوشت، زندگی یک نفر است، ولی تاریخ زندگی همهٔ ماست.
Juror #8
من تمام زندگی‌ام را شرافتمندانه و به سختی کار کرده‌ام. با وجدانی آسوده زیسته‌ام، ولی طعم عدالت را نچشیدم. وقتی خداوند عدالت را تقسیم می‌کرده، گویا تا نوبت به من رسیده، همه چیز تمام شده است و چیزی برای من باقی نمانده است!
Juror #8
می‌گفتند: «شما همگی خواهید مرد... باید از اینجا بروید... منطقه را تخلیه کنید...» همهٔ مردم ترسیده بودند. وحشت برشان داشته بود... بعضی‌ها شبانه وسایل‌شان را در خاک دفن کردند. من لباس‌هایم را جمع کردم... «تقدیرنامه‌های سرخ» که بابت کار شرافتمندانه دریافت کرده بودم و تمام پولی را که برای روز مبادا ذخیره کرده بودم برداشتم. چقدر غم‌انگیز بود! غم سنگینی بر قلبم فشار می‌آورد! کور شوم اگر دروغ بگویم!
Juror #8
توصیه می‌کردند که در باغچه، با ماسک و دستکش‌های لاستیکی کار کنیم و خاکستر تنور و بخاری را در زمین دفن کنیم. به خاک بسپاریم! وای چه مصیبتی!... یک دانشمند برجسته هم آمد، در باشگاه سخنرانی کرد و گفت که باید تمام هیزم‌ها را شست... چه وحشتناک!
Juror #8
خاطرات دانش نیستند بلکه فقط احساساتند.
Juror #8
وقتی همسرم را دیدم، به او گفتم: «واسیلی، عزیزم! چه کار می‌توانم برایت بکنم؟» او گفت: «از اینجا برو! از اینجا دورشو! تو بارداری». بلی من حامله بودم، ولی چطور می‌توانستم تنهایش بگذارم؟ دوباره تکرار کرد: «برو! بچه را نجات بده!» به او گفتم: «باید اول برایت شیر بیاورم و بعد تصمیم می‌گیریم».
Juror #8
مفهوم مرگ و تولد برایم یکی بود. وقتی زنی در بوته‌ها خودکشی کرد، من تقریباً همان حسی را داشتم که گوساله‌ای از گاوی متولد می‌شد یا گربه‌ای به دنیا می‌آمد. نمی‌دانم چرا مفهوم تولد و مرگ برایم کاملاً یکسان بود...
Juror #8
من بارها به منطقهٔ چرنوبیل رفته‌ام. بارها... در آنجا بود که فهمیدم چقدر بی‌یاور هستم. من نمی‌توانم موضوع را درک کنم و دارم از این بی‌یاوری خودم و از این که نمی‌توانم دنیایی را بشناسم که همه چیز آن به شدت تغییر کرده است، نابود می‌شوم. حتی بدبختی‌ها هم عوض شده‌اند. گذشته دیگر هیچ محافظتی از من نمی‌کند. گذشته دیگر مرا آرام نمی‌کند... در گذشته، هیچ پاسخی برای این مسئله وجود ندارد... قبلاً همیشه برای مشکلات، پاسخ‌هایی وجود داشت، اما امروز هیچ پاسخی وجود ندارد. این آینده است که مرا ویران خواهد کرد و نه گذشته. (به فکر فرو می‌رود).
Juror #8
عادلانه‌ترین چیز در دنیا مرگ است. هیچ‌کس از آن در امان نیست. زمین پذیرای همگان است: هم خوبان، هم بدان و هم گنهکاران. غیر از آن هیچ عدالتی در این دنیا وجود ندارد.
Juror #8
یک عمر را با سیب‌زمینی و سیر و پیازچه خودمان سر کرده بودیم و حالا می‌گفتند که ممنوع است! می‌گفتند هم کشت پیاز ممنوع است و هم هویج. شنیدن این حرف برای یکی خنده‌دار و برای دیگری عین بدبختی بود...
Juror #8
من اینجا شنیدم که سربازان مردم را از روستایی تخلیه می‌کردند، ولی یک پیرمرد و همسر پیرش از ترک روستا خودداری کردند و همان جا ماندند. یک روز قبل از این که اتوبوس‌ها برای تخلیهٔ مردم بیایند، آنها گاوشان را برداشتند و به داخل جنگل فرار کردند. روز تخلیهٔ روستا، همهٔ اهالی مدت‌ها منتظرشان ایستادند، ولی از آنها خبری نشد. شاید زمانی‌که دزدها روستا را به آتش کشیدند، آنها... چه بدبختی‌ای! (گریه می‌کند.) این است زندگی بی‌ارزش ما... نمی‌خواهم گریه کنم، ولی اشک‌هایم بی‌اختیار جاری می‌شود...
Juror #8
ای کاش در این خانه تنها نبودم. کمی دورتر از اینجا، در روستای دیگری هم یک پیرزن به تنهایی زندگی می‌کند. من از او خواسته‌ام که پیش من بیاید. شاید این اتفاق بیفتد و شاید هم نه، ولی دلم خیلی هم‌صحبت می‌خواهد. دوست دارم کسی را صدا کنم...
Juror #8
شب‌ها تمام بدنم درد می‌کند. پاهایم مورمور می‌کند، مثل این که مورچه روی پاهایم راه می‌رود. این اعصاب من است. من چیزی در دستانم می‌گیرم. مثلاً دانهٔ غله‌ای و آن را خرد می‌کنم و این‌گونه اعصابم آرام می‌شود... اکنون این چیزی است که در تمام زندگی‌ام به دست آورده‌ام، خیلی غصه می‌خورم. همه چیز دارم و هیچ کمبودی ندارم، ولی اگر بمیرم، راحت می‌شوم. روحم در آن دنیا چگونه خواهد بود؟ آیا جسمم راحت خواهد بود؟ من چندین دختر و پسر دارم... همهٔ آنها در شهر زندگی می‌کنند... ولی من نمی‌خواهم از اینجا به جای دیگری بروم. خدا به من عمر داده، ولی سهمم را نه.
Juror #8
من می‌دانم که آدم پیر برای دیگران خسته‌کننده است و بچه‌ها کمی تحمل می‌کنند. تحمل می‌کنند، ولی کاسه صبرشان سرریز می‌شود و شروع به پرخاش می‌کنند. از بچه‌ها خیر زیادی به آدم نمی‌رسد. زنان روستای ما که به شهر رفته‌اند، همگی ناراحتند. یا عروس‌هایشان ناراحت‌شان می‌کنند یا دختران‌شان. همه دل‌شان می‌خواهد بازگردند. شوهر من اینجاست. در همین قبرستان... اگر او اینجا نبود، شاید در جای دیگری زندگی می‌کردم. خوبی‌اش این است که من کنارش هستم. (ناگهان خوشحال می‌شود.)
Juror #8
آخر چرا باید رفت؟ اینجا خیلی خوب است! همهٔ درختان رشد می‌کنند و همهٔ گل‌ها هم شکوفه می‌دهند. از مگس سیاه گرفته تا حیوانات درنده، همگی اینجا زندگی می‌کنند.
Juror #8
خیلی دلم می‌خواست حتی یک دقیقه هم که شده با واسیلی تنها باشم. همه این موضوع را حس کردند و هر کدام بهانه‌ای آوردند و از اتاق خارج شدند و به راهرو رفتند. واسیلی را در آغوش گرفتم و بوسیدم.
Juror #8
ما از این رادیواکتیو خیلی نمی‌ترسیدیم. اگر نمی‌دیدیم و نمی‌دانستیم، خُب شاید هم می‌ترسیدیم، ولی وقتی دیدیم، متوجه شدیم که آن‌قدرها هم وحشتناک نیست.
Juror #8
اوه! به پنجره نگاه کنید، زاغی آمده است... من این پرنده‌ها را پَر نمی‌دهم، اگرچه چندین‌بار اتفاق افتاده که این زاغ‌ها به تخم‌مرغ‌های داخل انبارم دستبرد زده‌اند. در هر صورت کاری به کارشان ندارم. همهٔ ما الان بدبختی مشترکی داریم. هیچ‌کس را بیرون نمی‌کنم! دیروز هم یک خرگوش آمده بود...
Juror #8
همسرم همیشه می‌گفت که این انسان است که شلیک می‌کند، ولی این خداوند است که تیر را حمل می‌کند.
Juror #8
من همه چیز را خوب به خاطر دارم. مردم رفتند و سگ و گربه‌هایشان را جا گذاشتند. روزهای اول من قدم می‌زدم و برای همهٔ آنها داخل ظرفی، شیر می‌ریختم و به هر سگی تکه‌ای نان می‌دادم. آنها کنار حیاط‌های خودشان ایستاده بودند و منتظر صاحبان‌شان بودند. تا مدت‌ها منتظر برگشتِ مردم بودند. گربه‌های گرسنه، خیار و گوجه‌فرنگی هم می‌خوردند.
Juror #8
دستور دادند که ملحفه، پتوها، روتختی‌ها و پرده‌ها را مجدداً بشوییم... پس مواد رادیواکتیو الان در خانه‌های‌مان هم بود و به قفسه‌ها و صندوق‌های‌مان هم نفوذ کرده بود. چه وحشتناک! حتی در جنگل و مزرعه هم بود... چاه‌های آب را بستند، پلمپ کردند، قفل زدند و با روکش سلفونی رویشان را پوشاندند... می‌گفتند آب «آلوده» است... ولی آخر کدام آلودگی... آب که زلال است! برای خودشان داستان می‌بافتند.
Juror #8
بخشی از صحبتم با پرستار در خاطرم مانده که برای‌تان بازگو می‌کنم. می‌گفت: «شما نباید فراموش کنید که آنچه که در مقابل شماست، دیگر شوهرتان یا عشقتان نیست، بلکه چیزی آلوده به رادیواکتیو و با قدرت سرایت بالاست. شما که نمی‌خواهید خودکشی کنید. بر خودتان مسلط باشید!» ولی من مانند دیوانگان می‌گفتم: «من دوستش دارم! دوستش دارم!» واسیلی خوابیده بود و من در گوشش زمزمه می‌کردم: «دوستت دارم!» وقتی در محوطهٔ بیمارستان قدم می‌زدم، وقتی لگن را می‌آوردم یا می‌بردم، مدام می‌گفتم: «دوستت دارم!»
ایران آزاد
مفهوم مرگ و تولد برایم یکی بود. وقتی زنی در بوته‌ها خودکشی کرد، من تقریباً همان حسی را داشتم که گوساله‌ای از گاوی متولد می‌شد یا گربه‌ای به دنیا می‌آمد. نمی‌دانم چرا مفهوم تولد و مرگ برایم کاملاً یکسان بود...
Juror #8
من بارها به منطقهٔ چرنوبیل رفته‌ام. بارها... در آنجا بود که فهمیدم چقدر بی‌یاور هستم. من نمی‌توانم موضوع را درک کنم و دارم از این بی‌یاوری خودم و از این که نمی‌توانم دنیایی را بشناسم که همه چیز آن به شدت تغییر کرده است، نابود می‌شوم. حتی بدبختی‌ها هم عوض شده‌اند. گذشته دیگر هیچ محافظتی از من نمی‌کند. گذشته دیگر مرا آرام نمی‌کند... در گذشته، هیچ پاسخی برای این مسئله وجود ندارد... قبلاً همیشه برای مشکلات، پاسخ‌هایی وجود داشت، اما امروز هیچ پاسخی وجود ندارد. این آینده است که مرا ویران خواهد کرد و نه گذشته. (به فکر فرو می‌رود).
Juror #8
واسیلی هر روز تغییر می‌کرد و من هر روز با فرد دیگری مواجه می‌شدم... سوختگی‌ها بیرون می‌زدند. ابتدا زخم‌های کوچکی در دهانش، روی زبانش و گونه‌هایش پدیدار شدند و سپس این زخم‌ها بزرگ‌تر و پخش شدند. غشاهای مخاطی لایه لایه و به صورت نوار سفید رنگی از بدن جدا می‌شدند. رنگ صورت و بدنش، آبی، قرمز و حتی به رنگ خاکستری و قهوه‌ای در می‌آمد...، ولی او همه چیز من بود، عزیز من بود. نمی‌شود این صحنه‌ها را تعریف کرد، نمی‌شود نوشت، قلم از نوشتنش عاجز است! و تحملش هم سخت. آنچه که نجات‌دهنده بود، این بود که تمام این‌ها خیلی سریع و آنی رخ می‌داد و فرصتی برای فکرکردن و گریه‌کردن نبود.
ایران آزاد
به ما آموخته بودند که اتمِ جنگی چیزی بود که در هیروشیما و ناکازاکی رخ داد، ولی اتم صلح‌آمیز همین لامپ الکتریکی است که همهٔ ما در خانه‌های‌مان داریم. هیچ‌کس هنوز حدسش را هم نمی‌زد که اتم نظامی و صلح‌آمیز، برادران دوقلو و از یک خانواده‌اند.
ایران آزاد
یک روز پاییزی باغچه‌ای که قبلاً بازرسی شده بود، توجه ما را به خود جلب کرد. صاحب باغچه داشت پشت گاوآهن راه می‌رفت و زمین را شخم می‌زد که متوجه ما شد و گفت: «بچه‌ها داد و بیداد راه نیندازید. ما تعهد داده‌ایم که بهار اینجا را ترک کنیم». پرسیدیم: «پس چرا دارید باغچه را شخم می‌زنید؟» گفت: «خُب، پاییز فصل کار است».
ایران آزاد
چرنوبیل زمانی رخ داد که زمینهٔ درک و پذیرشش آماده نبود و ایمان مطلق به تکنولوژی وجود داشت. هیچ اطلاعات تکمیلی دیگری هم وجود نداشت. کوهی از کاغذهای مهرخورده و نوشته‌های: «خیلی محرمانه»، «اطلاعات انفجار محرمانه شود»، «اطلاعات نتایج معالجات محرمانه شود»، «اطلاعات میزان آلودگی به مواد رادیواکتیو کارکنان شرکت‌کننده در مهار حادثه محرمانه شود» و... وجود داشت.
ایران آزاد
کاپیتالیسم وحشی حاکم شده. گذشته‌مان و در حقیقت تمام زندگی‌مان را محکوم می‌کنند. فقط از استالین و مجمع الجزایر گولاک صحبت می‌شود، ولی ببینید زمان شوروی چه فیلم‌هایی داشتیم! چه ترانه‌های شادی داشتیم! حالا شما پاسخ دهید، چرا؟ حالا فکر کنید و پاسخ دهید که چرا الان چنین فیلم‌هایی نداریم و از آن ترانه‌ها خبری نیست؟ باید انسان را درک کرد و به او روحیه داد. حاکمیت قوی فقط زمانی می‌تواند شکل گیرد که آرمانی وجود داشته باشد. کالباس، آرمان و ایده‌آل نیست، یخچال پر و نشستن در مرسدس بنز هم آرمان و ایده‌آل نیست. نیاز به آرمان‌های درخشان داریم. آرمان‌هایی که داشتیم.
ایران آزاد

حجم

۵۹۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۷۶ صفحه

حجم

۵۹۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۷۶ صفحه

قیمت:
۸۴,۶۰۰
۲۵,۳۸۰
۷۰%
تومان