کتاب خواب تلخ
معرفی کتاب خواب تلخ
کتاب خواب تلخ نوشتۀ عبدالقادر مرادی است. کتاب خواب تلخ را انتشارات آمو در سال ۱۴۰۰ منتشر کرده است.
خواندن کتاب خواب تلخ را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟
علاقهمندان به ادبیات بزرگسال افغانستان میتوانند این کتاب را مطالعه کنند.
بخشهایی از کتاب خواب تلخ
بازهم داستان دیگری شروع میشد. شاید هم داستانی پایان مییافت و داستان دیگری شروع میشد. شاید برگی از درخت میافتاد و شاید کسی به دنیا میآمد و کسی از دنیا میرفت؛ معلوم نبود. کسی چه میدانست چه میشد. همه در دوش بودند، بار خطا و سراسیمه. پشت سرخود را نگاه نمیکردند. کسی پیش پایش را هم نگاه نمیکرد. این صدای فریاد کی بود؟ به من چه، بدو که میمانیم. کسی حتی نگران این نبود که مورچهای زیر پایش شود و بمیرد و او جوابده شود. انگار همه به این عقیده شده بودند که سؤال و جوابی در کار نیست. ها، کس نمیدانست چه میشد. اما همه میدویدند، میدویدند.
بهار بود، یک روز کمرنگ بهار. آفتابی بود و روز خنک و رنگپریده، از همان روزهایی که آدم کسل و خسته میبود. او هم کسل بود، خسته بود. درد داشت، در شکمش چیزی میجنبید. از اولهای صبح احساس درد میکرد، کمرش درد میکرد. بیش از روزهای دیگر کسل و خسته بود، دل رشتهها را میتنید. بافتن قالی روی دلش ریخته بود. به فصل دراز ناتمام قالی نگاه میکرد. چقدر باید این رشتههای خرد و کوچک را ببرد و بتند تا فصل طویل قالی تمام گردد. به نظرش میآمد که کار ناممکنی است. پدر چرا مرا به این آتش خانه انداخت؟ در خانه پدر هم روز خوشی ندیده بود. خیال کرده بود که این جا شاید بهتر از خانه پدر باشد. پدرش گفته بود، آن جا که میروی آرام میشوی، آب و نانت میرسد. خانه بخت، خانه خود آدم است. برو، آنجا. بختت بیدار شده. یک روز نی، یک روز آخر میروی. سیاه سر پیش پدر و مادر امانت است. اما او در آنوقت نه معنی بخت را میفهمید و نه خانه شوی و شوی کردن را.
روز اول که او را میبردند، به تنش پیراهن دامن کلان نو و زر زری پوشاندند و یک چادر یاسمنی رنگی بر سرش انداختند که ستارههای کوچک، کوچک نقرهای رنگ داشت و مانند زرهای نقرهای رنگ پیراهن آبیرنگ زیبایش در شعاع آفتاب میدرخشیدند. آن روز که برای بار اول اینگونه لباسها را به تنش کرده بودند، بسیار خوشحال شده بود. چند تا چروکهای رنگ پلاستیکی به دستهایش کردند و یک حلقه نازک نیز در گوشهایش آویختند. سرخی و سپیده هم به لبها و رخسارهایش زدند. بار اول بود که او این چیزها را میپوشید. دلش خوش بود از این که همه خوش بودند، او هم خوش بود. خیال میکرد به جایی که میرود، جای خوبی است و برایش خوش میگذرد. اما حالا که از آن روز مدتها سپری شده بود، میدید که دلخوشیهایش همه خوابوخیال بودهاند. آن روز که تنش را شستند، بقچایی را که با یک دستمال گل سیب بسته شده بود، باز کردند و این لباسها و چروکها را از میان آن در آوردند. بعد از دو سه روز که از آمدنش به این خانه گذشت، بار دیگر این لباسها میان همان دستمال گل سیب بسته شدند و دیگر یکبار هم آنها را نپوشید.
حجم
۲۰۲٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۶۲ صفحه
حجم
۲۰۲٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۶۲ صفحه