کتاب رفته ها برنمی گردند
معرفی کتاب رفته ها برنمی گردند
کتاب رفته ها برنمی گردند نوشته عبدالقادر مرادی است. این کتاب مجموعه داستانی جذاب از ادبیات داستانی افغانستان است که انتشارات آمو منتشر کرده است.
درباره کتاب رفته ها برنمی گردند
این کتاب مجموعهای از داستانهای جذاب است که دریچهای تازه از ادبیات افغانستان برای خواننده به نمایش میگذارد. هر داستان این کتاب شما را به دنیای تازهای میبرد و این فرصت را بهشما میدهد کهبا ترجربیات شخصیتها همراه شوید.
خواندن کتاب رفته ها برنمی گردند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی افغانستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب رفته ها برنمی گردند
خواب میبینم میان درهیی استم. کوهها بلندند. جویبارهای آب شفاف جاریاند. در تیغهٔ کوههای بلند، پارچههای ابر گیر کردهاند. پارچههای ابر در تیغههای کوه ماندهاند. نسیم ملایمی میوزد. صدای پرندهگان و صدای جریان آب در جویبارها. سنگها شفاف و درخشندهاند. آب جویبارها شفاف و درخشنده است و سنگریزهها در زیر آب دانهدانه دیده میشوند. میشود که دانهدانه آنها را شمرد. درختها سبزند، سبز درخشان و تازه. سبزهها پاک و سترهاند و درخشنده، آرامآرام میجنبند. گلهای خودرو، زرد و سرخ و یاسمنی در میان سبزهها میجنبند. نسیم سرد و ملایم تنم را سرد میسازد. خنک میخورم و از این سردی حالت تازهیی در بدنم بیدار میشود. لذت میبرم. با عطش فراوان هوای پاک و عطرآگین را به درون سینهام میکشم. به کوهها، به سنگها، به سبزهها، به درختها، به گلها مینگرم. به جویبار درخشنده و شیشهمانند مینگرم. حظ میبرم و افسوس میخورم که چرا تا کنون از این دنیای دلانگیز و جانبخش بیخبر بودهام. من روی سنگی ایستادهام. پرندهها در میان شاخهها و سبزهها میپرند. هیچکس نیست؛ چیزی به نام آدم و حیوان نمیبینم. طوری به نظر میرسد که اینجا همهچیز دست ناخورده است. اینجا از نگاهها و گامهای خشن آدمها و حیوانها مصوون مانده است. به خیالم میآید که اینجا همهچیز، مثل تن دخترک زیباروی فرشتهگونی است که از نفسها و نگاههای خشن آدمها و حیوانها مصوون مانده است. به خیالم میآید که اینجا، مانند دخترک زیباروی فرشتهگون باکرهیی است که هرگز نگاه مردی، نگاه آدمی، نگاه حیوانی بهسویش نتابیده است. همه جایش باکره است، همه جایش، چشمهایش، رخسارههایش، گیسوان سیاه و درازش، دستهایش، پاهایش، همه جایش باکره است و هرگز نگاه مردی یا زنی بر او نیافتاده است.
در این خیالها غرق استم که ناگهان میلغزم و میان جوی میافتم. تنم، لباسهایم همه در آب سرد جویبار تر میشوند. میلرزم، از سردی آب و هوا میلرزم. دندانهایم بههم میخورند. چه خنک تازه و جانبخشی، حیرتزده به اطرافم مینگرم و از خواب میپرم. صبح یک روز تابستان است. هنوز آفتاب سر نزده، روی صفه خوابیدهام. چشمهایم را که میگشایم، بالای سرم میبینم که او ایستاده است. کیست؟ تبسمی در لب دارد و به من مینگرد. جام آب بر دست، پیراهنم تر است. لحظهیی قبل او آب جام را درون یخنم، بر روی سینهام ریخته است. باد نرم و جانبخش سحرگاهی میوزد. به او مینگرم، به هاجر، هرگز در گذشته او را اینگونه زیبا و دلپذیر ندیده بودم. چوریهای شیشهییاش مانند دانههای انار شفاف و تازهاند. حیرانحیران به او مینگرم. او مثل یک کوهستان، مثل یک درهٔ زیبا، مثل جویبارهای شفاف، مثل درخشندهگی سنگریزهها است، چشمهایش مانند جویبارهای خوابم ستره و صافند. سنگریزههای زیبا، در زیر نگاههایش دانهدانه دیده میشوند. زیباییاش مثل درختها است، مثل سبزهها وگلهای کوچک خودرو، به رنگهای یاسمنی، زرد و سرخ. همه جایش دستناخورده است. مثل اینکه هرگز نگاه مردی، نگاه زنی، نگاه هیچ موجودی سوی او نیفتاده است. به خیالم میآید که او سالهای سال است که از گزند نگاههای خشن آدمها، از نگاههای آدمیزادهگان مصوون مانده است. چوریهایش، چوریهای شیشهییاش مانند دانههای انار شفاف و روشن استند. مثل اینکه چشمهای من، اولین چشمهایی بودند که اینها را میدیدند. از دیدن او همان لحظهها به نظرم آمدند که همهچیزش، همه جایش باکره و همانند آب صاف آن چشمهها و جویبارها دست ناخورده است. مثل اینکه من اولین آدمی بودم که اولینبار نگاههایم بر رویش میافتادند و اولینبار بود که او تمام هستی و تمام نگاههای پاک و دستناخوردهاش را، تبسم تازه و ملایمش را نثار آدمی میکرد. حیرانحیران تماشایش میکردم. او میخندید و به من میدید. بار دیگر صدای شرنگس چوریهای سرخرنگ شیشهییاش را شنیدم. از جا بلند شدم و هاجر قهقههکنان خندید و مثل آهوبچهیی پا به فرار گذاشت و گریخت.
حجم
۱۹۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۶۲ صفحه
حجم
۱۹۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۶۲ صفحه