دانلود و خرید کتاب راز دل لوکا اینیاتسیو سیلونه ترجمه بهمن رئیسی دهکردی
تصویر جلد کتاب راز دل لوکا

کتاب راز دل لوکا

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب راز دل لوکا

کتاب راز دل لوکا نوشتهٔ اینیاتسیو سیلونه با ترجمهٔ بهمن رئیسی دهکردی در انتشارات آزادمهر به چاپ رسیده است. این رمان مکاشفه راز لوکا است که به خاطر فاش نکردن آن، بدون کوچک‌ترین دفاع، حبس ابد را می‌پذیرد. داستانی است عشقی، عاطفی... داستان زارعی است که با خشونت دستگاه اداری دادگستری و موازین نوشته نشده زندگی کشاورزی روبرو می‌شود. لوکا که اشتباها به جرم قتل محکوم به حبس ابد می‌شود، چهل سال از عمر خود را در زندان به سر می‌برد. در پایان عمر، در حالی که قاتل اصلی به جرم خود اعتراف می‌کند، از زندان آزاد شده به آبادی خود بر می‌گردد و...

درباره کتاب راز دل لوکا

وقتی مأموران دادگاه لوکا را دستگیر می‌کنند و به محاکمه می‌کشانند، رفتارش شبیه رفتار مسیح است. طوری که سؤالات و اتهامات قضات را آن قدر بی‌اساس و بی‌پایه می‌پندارد که شایستهٔ جواب نمی‌داند. او با آن که بی‌گناه است، حاضر به نجات خود به قیمت از دست دادن حیثیت و آبروی دیگری نیست. از طرف دیگر رفتار او به رفتار سقراط شباهت دارد که مخالفان او را به کفر علیه خدایان یونان و فاسد کردن اخلاق جوانان متهم و به مرگ محکوم کردند. لوکا، همانند سقراط که به بی‌گناهی خود آگاه است، اعلام می‌کند که محاکمهٔ او لکهٔ ننگی برای آینده خواهد شد. او که از مرگ باکی ندارد، نه تنها عشق را گناه نمی‌داند بلکه تمام اتهامات را علیه مخالفان خود برمی‌گرداند. ساده‌دل، روحیهٔ سقراط فیلسوف را در اذهان زنده می‌کند که خطاب به قاضی‌القضات می‌گوید: «وقت رفتن همهٔ ما رسیده است. من به طرف مرگ، شما برای ادامهٔ زندگی. کدام‌یک از ما به طرف آینده‌ای بهتر می‌رود، این چیزی است که بر هیچ‌کس جز خدا معلوم نیست.»

کتاب راز دل لوکا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب به علاقه‌مندان به رمان‌هایی با مضامین عاشقانه و انتقاد به جریانات اجتماعی و دوستداران نوشته‌های اینیاتسیو سیلونه پیشنهاد می‌شود.

بخشی از کتاب راز دل لوکا

در راست و چپ جاده، مزارع سوختهٔ گندم، تک و توک درختان لاغر بادام و شاخه‌های پراکندهٔ تمشک وحشی دیده می‌شد. قبل از رسیدن به دامنهٔ تپه، جاده از روی پُلی سنگی رد می‌شد که زیر آن، درون دره‌ای عمیق آب جویباری روان بود. مرد از راه پله‌کانی به درون دره رفت و خود را به کنار آب رساند. سپس جای تر و تمیزی برای قرار دادن کیسهٔ خود پیدا کرد.

زیر پل، آب جویبار از روی سدی سنگی پایین می‌ریخت که درون حوضی نسبتاً عمیق جمع می‌شد. مرد به قصد فروبردن پاهای خسته و کوفتهٔ خود در آب، پاچهٔ شلوار خود را تا زانو بالا کشید و برای نشستن در میان علف‌های کنار جوی، جایی یافت. جریان آب سرد حالت خوشی در او به وجود آورد که مثل بچه‌ها شروع کرد به جفتک‌پرانی و آب‌بازی با پا. لحظه‌ای بعد چشمانش را بست و شروع کرد به آهسته خندیدن، اما بعد از آن که از آب بیرون آمد و پاهایش را در آفتاب خشک کرد، مکافات کشید تا آن‌ها را به درون گیوه‌هایی که از کیسه در آورده بود، فروکند. شستن سر و صورت را با سرعت انجام داد. سپس کنار جویبار دراز کشید تا از آب خُنک بنوشد: دمرو شد و همچنان که دست‌های خود را محکم به علف‌ها گرفته بود، روی آب چنان خم شد که نوک دماغش به سطح جویبار رسید. همانند اسبی که تمام روز زحمت کشیده و به آبشخور رسیده، جرعه‌هایی طولانی از آب نوشید. در حالی که از نوشیدن فارغ شده بود و لب و لوچه‌اش را با آستین لباس خود پاک می‌کرد، صدایی را شنید که خطاب به او بود. چند قدمی آن طرف‌تر، در زیر سایهٔ درختان اقاقیا، مردی روی علف‌ها خُسبیده بود که تا به حال متوجه او نشده بود.

به او گفت: «فوارهٔ آب آشامیدنی هست. در کنار دروازهٔ شهر، برای آب خوردن، فوارهٔ آب گذاشته‌اند.»

مرد پرسید: «آه خدایا! اکنون فواره‌دار شده‌اید؟»

آن یکی سوال کرد: «اهل کجا هستید؟ دنبال چه کسی می‌گردید؟»

بدون جواب دادن و با عجله، مرد راه برگشت پله‌کانی را در پیش گرفت و رفت تا به اولین خانه‌های آبادی رسید. بعد از ظهر بود و ساعت خواب خوش مردم رسیده بود: ساعت بی‌حالی و مرگ ظاهری فعل و انفعالات روزانه بود. به نظر می‌رسید که آبادی خالی از سکنه است. بنی‌بشری در خیابان‌ها دیده نمی‌شد، درها و پنجره‌ها بسته شده بودند و سکوت بر همه جا حاکم بود. در خیابان اصلی، خانه‌های تازه ساخت و ابنیهٔ نو در کنار ساختمان‌های قدیمی و مخروبه‌ها و پیش‌ساخته‌های حلبی و موقتی، به چشم می‌خورد. در میان آبادی، قدم‌های مرد یکنواختی خود را از دست داده بود. گاهی تُند و عصبی راه می‌رفت و گاهی آهسته، گاهی نیز ناگهان سر جای خود می‌ایستاد و به در و دیوار خیره می‌شد. در مقابل بعضی خانه‌های خرابه، به طرف پنجره‌ها و ایوان‌هایی که دیگر از آن‌ها اثری نبود نگاه می‌کرد؛ در وسط خیابان راه می‌رفت. در آن ساعت روز، با آن روشنایی نور خورشید که چشم انسان را خیره می‌کرد، در آن سکوت و میان آن ساختمان‌های خراب شده، احدی متوجه او نمی‌شد. انگار شبحی است که همانند ارواح سرگردان هیچ کس او را نمی‌بیند. وقتی مقابل کلیسای قدیمی رسید، از حرکت باز ایستاد و اندکی در فکر فرو رفت، سپس آن را دور زد و به طرف رواق سر در رفت. اما چگونه می‌توانست زنگ در را به صدا درآورد؟ مرد ژنده‌پوشی که لباس‌های پاره پاره داشت، در میان گرد و خاک و پشه و مگس، در کنار دروازهٔ اصلی کلیسا خوابیده بود؛ لاغراندام بود و پوست سیاه‌رنگی داشت، همانند مُرده‌ای سیاه سوخته به نظر می‌آمد. با این حال سایهٔ مرد غربیه کافی بود تا او را از خواب خوش بیدار کند. با بی‌حالی، در حالی که اوقاتش تلخ شده و پلک‌هایش هنوز نیمه‌بسته بود، پرسید: «در این ساعت روز، دنبال چه می‌گردید؟»

AS4438
۱۴۰۱/۰۵/۲۰

کتاب خوبی بود اگر؛ اینقدرگنگ وطولانی نمیشد، شاید مشکل درترجمه کتاب بود، درهرحال برای یکبارخواندن بدنیست.

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۹۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۲۸۶ صفحه

حجم

۱۹۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۲۸۶ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان