کتاب هفت گام یک پلیکان قبل از پرواز
معرفی کتاب هفت گام یک پلیکان قبل از پرواز
کتاب هفت گام یک پلیکان قبل از پرواز نوشتهٔ بابک طاهری است و انتشارات آزادمهر آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب هفت گام یک پلیکان قبل از پرواز
کتاب هفت گام یک پلیکان قبل از پرواز درواقع پایان بخش کتاب اول بابک طاهری، پلهٔ ششم یوسفآباد است. ایدهٔ نوشتن کتاب حاضر در هنگام نوشتن کتاب اول نویسنده در ذهنش ایجاد شد، چون پایان رومانتیک کتاب اول همهٔ چیزی نبود که میخواست و این کشمکش درونی همانطور که در حین نوشتن آن کتاب در او رشد میکرد ایدهٔ کلی این کتاب را هم به همان میزان در جان او رویاند. دوست نداشت که قهرمان داستانش را آنقدر زار ببیند، کما اینکه قالب عاشقانه آن برای او محملی بود تا حرف دیگری را بزند و آن جدالهای درونی برای پی بردن به ارزش خویشتن خویش و به نوعی بازیابی عزت نفسی کم رمق و نادیده گرفتهشده درونی (که این خود نیز مفهوم تازهای در بین هم نسلان او بوده است) در فرهنگ طبقه و نسل او در این دوران پرتابهای پیدرپی به قالبهای جدید فرهنگی و روانی است. پرتابهایی که به قدری زود بهزود اتفاق میافتند که تا هنوز شناختی در خور از تغییرات فرهنگی از راه رسیده را از سر تجربه کسب نکردهایم بهناچار به چیزی جدید هل داده میشویم. در کل، آن چیزی که در این کتاب یافت میشود میل به ارادهگرایی و خواستن و رفتن و شدن آن چیز خود خواسته است، نه تحمیلی از بیرون. پدیدهایی نادیده گرفته شده در درازای تاریخمان در میان بخش اعظمی از لایهٔ اجتماعی که آنرا زیستهایم.
خواندن کتاب هفت گام یک پلیکان قبل از پرواز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب هفت گام یک پلیکان قبل از پرواز
زن دور شدن چمدانش روی تسمه نقاله را نگاه میکرد بدون اینکه واقعا توجهی به آن داشته باشد فکرش مشغول بود، سعید همراهش به فرودگاه نیامد و در عوض فقط نامهای به او داده بود. توی خودش بود و همینطور خیره به تسمه نقاله نگاه میکرد پشت سرش مردم صف ایستاده بودند و بعضیهاشان این پا و آنپا میکردند تا زودتر کارت پروازشان را بگیرند، تا اینکه با صدای مسئول کنترل بلیت و بار که گفت لطفا نفر بعدی، به خودش آمد از جلوی پیشخوان کنار رفت، نگاهی از سر خجالت به بقیه مردم کرد، سنگینی بعضی نگاه ها باعث خم شدن سرش به پایین شده بود. قدمهایش ناخودآگاه تندتر شدند کارت پرواز را لای گذرنامهاش گذاشت، کیف دستیاش را که روسری حریر آبی رنگی با گلهای قرمز به دستهاش گره زده شده بود را در دستش جابجا کرد، و به سمت سالن ترانزیت براه افتاد. چون صبح زود بیدار شده بود و هنوز تا ساعت پروازش زمان باقی بود تصمیم گرفت که صبحانهای بخورد پس به طرف کافیشاپی که گوشهٔ سالن ترانزیت بود رفت، دختری سفید رو با موهایی قرمز و یک پسر سیاه پوست با پیشبندهایی که نقش لیوانی قرمز رنگ روی زمینهٔ سفید داشت از گردنشان آویزان بود و با بندی به کمرشان محکم شده بود مشغول کار بودند. نشاط اول صبح در حرکاتشان پیدا بود، برق جوانی درچشمهاشان هم انگار صورتشان را روشنتر کرده بود.
میزی رو به پنجره بزرگ سالن ترانزیت برای نشستن انتخاب کرد تا بتواند رفت و آمدهای هواپیماها را در آسمان آبی بهتر ببیند، احساسی شبیه حال اولین خروجش از کشور در جانش دوباره زنده شد رفتن و آغازیدن دوباره زندگیاش را، با این تفاوت که دفعه اول خود را رهانیده بود و اینبار شاید باعث رهایی کسی میشد. دختر جوان با لبخندی عمیق به طرفش آمد بیست و دو سه سالی داشت. حرف سعید بیادش آمد «خندههات منو میکُشت فریبا» صبحانهٔ مختصری سفارش داد و به هفتهای که گذرانده بود فکر کرد...
حجم
۱۵۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۱۵۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه