دانلود و خرید کتاب بهت اصلا نمی آد معصومه بهارلویی
تصویر جلد کتاب بهت اصلا نمی آد

کتاب بهت اصلا نمی آد

دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۹از ۵۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب بهت اصلا نمی آد

کتاب بهت اصلا نمی آد نوشته معصومه بهارلویی است. کتاب بهت اصلا نمی آد داستان دختری به نام بهانه است که می‌خواهد انتقام زخمی کهنه را بگیرد و در این راه دست به اقدامات متفاوتی می‌زند.

درباره کتاب بهت اصلا نمی آد

بهانه دختر جوانی است که برای تحصیل به تهران آمده است، در همین زمان مادرش مرده است و بهانه خودش را باعث مرگ او می‌داند، از طرفی دیگر بار گناهی دیگر هم وجود دارد، بهانه حرفی به مادربزرگش زده و او از دنیا رفته است و خودش را باعث مرگ عزیزترین آدم‌های زندگی‌اش می‌داند.

بهانه و مادرش سال‌ها تنها زندگی کرده‌اند به دور از اقوام پدری‌اش، اقوامی که ریش‌سفیدهای خانواده از بهانه و مادرش گرفته‌اند. حالا او آمده است تا انتقام این تنهایی را بگیرد، در داستان رفتارهای بهانه ریشه در خشمی دارد که روز به روز بیشتر می‌شود و بهنام کسی است که بهانه را از صمیم قلب دوست دارد و تلاش می‌کند او را از این خشم سرکوب شده نجات دهد. بهنام سعی می‌کند پشتیبان بهانه باشد اما رازهایی در داستان وجود دارد که قدم به قدم فاش می‌شوند و هر لحظه خواننده را غافل‌گیر می‌کنند. داستان روایتی جذاب و پر از گره است که شما را با خود به دنیای دختری می‌برد که برای انتقام دست به هرکاری می‌زند. 

خواندن کتاب بهت اصلا نمی آد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب بهت اصلا نمی آد

خبر داشتم بیست و یکسال پیش قبل از ترک همیشگی خانه، همین جا به همین امامزاده دخیل بسته بود که خدا کمکش کند و حالا در اولین فرصت پیش از برگشتن، باز هم آمده بود تا همین امامزاده را گواه بگیرد و شفیع قرار دهد که خدا به خودش و دخترش کمک کند.

ساعت دو به خانه باغ رسیدیم. همهمه و صدای شیون شنیده می‌شد. هنوز پیرزن نمرده، برایش مرثیه سر داده بودند! بیشتر سر و صداها از خاله فخری، خواهر عزیزجون بود. هیچ کس را نمی‌شناختم. هرقدمی‌که برمی‌داشتیم صد جفت چشم به طرفمان برمی‌گشت. از همان لحظهٔ اول رسیدن، آماج تیر طعن و کنایه شدیم. در میان آن جمع فقط عمه مهری را شناختم. آن هم چون خانم جان تنگ در آغوشش فشرد و هردو زن گریه سر دادند... دو دوست قدیمی... دو جاری... دو همدم از هم دورافتاده... مثل من و پونه که معلوم نبود قرار است چند سال از هم دور بیفتیم.

وقتی طعنه‌ها کنار جسم بی جان عزیزجون، برسرمان آوار شد خان عمو را هم شناختم. همان طور که همیشه خانم جان ازش تعریف می‌کرد، قوی و با اراده! حامی‌خانواده! اما سرد و عبوس! بعد از مرگ حاج محمود، او بزرگ خاندان بهمنی راد بود و الحق هم که بزرگی اسباب می‌خواست و برازندهٔ او بود. وقتی تنها با چشم غره‌ای توانست تمام خزعبلاتی که دربارهٔ خانم جانم، دخترعمویش، همسر برادرش را ساکت کند، در دل او را تحسین کردم. این تحسین‌ها ادامه نداشت. در آن خانه باغ از هیچ کس به اندازهٔ او بدم نمی‌آمد... نه، از آن نوچه‌اش بیشتر از او بدم می‌آمد و می‌آید...

چشمان گرد شدهٔ عزیزجون در لحظات آخر همیشه یکی از کابوس‌هایم بود. انگار واقعا من عزرائیلش بودم و... شاید هم بودم، اما پیرزن باید می‌فهمید دنیا دست کیست و بعد می‌مرد... نگاهش از رویم برداشته نمی‌شد و هن هن نفسش به وحشتم می‌انداخت.

از جا پریدم. خیس عرق بودم، تا روی تخت نشستم پونه با لیوانی گل گاو زبان کنار تختم نشست:

ــ صبح عالی مستدام خانم! بفرمایین این هم یه گل گاو زبون فرد اعلا؛ سفارش ماما سوسن.

پونه اهل این لحن حرف زدن‌ها و مزه پرانی‌ها نبود. می‌دانستم فقط به خاطر من است که دارد چنین رلی بازی می‌کند و در قالب دختر دایی‌اش رفته است. کنارم لبهٔ تخت نشست و گفت:

ــ تا به نغمه خبر دادم که بعد از چند سال غیبت بالاخره رویت شدی، گفت فوری خودشو می‌رسونه. 

phoenix
۱۴۰۰/۰۶/۱۵

خیلی غیر واقعی و اغراق آمیز. دلم میخواد با نویسنده کتاب حرف بزنم و ازش بپرسم این همه ایده آل گرایی تخیلی اونم تو کشوری مثل ایران چطوری توی ذهنش شکل گرفته!!!!!!!!!!! بجای اینکه از خوندن کتاب لذت ببرم فقط

- بیشتر
Ghazal Hashemi
۱۴۰۱/۰۵/۰۲

زن بودن یعنی رسیدن مرد خانه ات ،هه

Fake Smile
۱۴۰۱/۱۰/۰۳

سلام آن کتابم که به نظرم واقعا پرفکت بود خانم بهارلویی چه کردی😍 جوری که بهانه عاشق بهنام شد رو واقعا دوست داشتم جوری که یک نفر چنان میتونه روت تاثیر بزاره که عوض بشی و جوری بشی که بدی های دیگرانو ببینی ولی ببخشی خیلی زیبا

- بیشتر
نوریه
۱۴۰۱/۰۸/۱۵

شخصیت اصلی داستان، نصف کلماتی که آخرشون ت هست رو کامل میگفت نصفیش رو نه! خیلی مسخره بود به نظرم! در کل یه رمان معمولی و متوسط بود

zolal
۱۴۰۰/۰۶/۱۴

متاسفانه اصلا اون چیزی نبود که من دوست داشته باشم موضوع سطح پایین جذابیت نداشت من عاشق قلم خانم بهارلویی بودم اما این کتابو دوست نداشتم اصلا

Elham Cheraghi
۱۴۰۱/۱۲/۰۳

کتابی مسخره و الکی کش دار با سوژه ی بی نهایت غیرقابل باور برای من که عاشق کتاب ورمانم اصلا جذاب نبود کشش نداشت کاش اونا که میگن عالی بوده وبه بقیه توصیه می کنن حداقل سنشونم بگن که ما

- بیشتر
کاربر ۱۶۱۵۵۷۰
۱۴۰۰/۰۶/۲۴

معمولی بود

kiana2011
۱۴۰۱/۰۷/۰۸

بسیار خسته کننده و غیرواقعی. پر از اغراق و کلیشه. اصلا نتونستم تحملش کنم

کاربر ۳۴۷۸۲۹۶
۱۴۰۱/۰۱/۲۸

اینکه بتونی یک موضوع تکراری مثل انتقام رو انقد ماهرانه از کلیشه دربیاری واقعا توانمندی نویسنده رو در نوشتن نشون میده👏🏻حتما حتما حتما توصیه میکنم بخونین

کاربر 3795148
۱۴۰۰/۱۰/۰۶

فوق‌العاده بود، واقعا توصیه میکنم... نسبت به سایر رمان‌های ایشون متفاوت‌تر بود؛ لذت بردم.

نمی‌دانم تا حالا کسی به غیر از من با این حالت روبه رو شده یا نه؟ احساس می‌کنم تمام محدودهٔ مغزم را حجمی پر از هیچ تسخیر کرده است. سرم مثل بادکنکی سبک است؛ خالی خالی! هیچ چیزی برای فکر کردن به آن ندارم. انگیزه‌های زندگی‌ام یک به یک پر پر شدند و رفتند و حالا منم و یک عالم بهانه! بهانهٔ دیروز سیاه! بهانهٔ امروز بی کسی! بهانهٔ فردای تنهایی! بهانه‌هایم تمام شدنی نبوده و نیست
کاربر ۳۲۳۴۴۰۸
انتخابم تو بودی بهانه، همیشه انتخابم تویی، اینو فراموش نکن!
red rose
زن بودن یعنی زیبا بودن! زن بودن یعنی انتظار رسیدن مرد خانه ات! زن بودن یعنی آرامش حریم خانه و خانواده ات!
phoenix
مهم همینه که من دختری رو انتخاب کردم که می‌دونه ایرادای کارش کجاست اما دوست نداره درستش کنه. با این احوال من بهش اطمینان دارم که بالاخره آدم وجودش به گرگ وجودش غلبه می‌کنه.
red rose
ــ بعضی وقتا نگرانی دلیل نمی‌خواد، قرار نیست حتما ننه و بابای کسی باشیم تا نگرانش بشیم! نگرانی‌های بی بهونه و با بهونه مثل آلارم می‌مونه.
red rose
از روی عادت نه، از روی احتیاج! من آدم مومنی نبودم و نیسم. همینی هسم که دیدی. به قول بچه‌های حاج محمود، آشغال و عوضی... اما همین آشغال اون ته ته‌های قلبش می‌دونه یه خدایی هس و دوس نداره تنها راه ارتباطیشو با خدا قطع کنه. نماز من از روی صفای قلب نیس به این خاطره که می‌دونم یه روزی که به بُن بَس رسیدم یه راه باریکه‌ای برای خودم باز گذاشم تا این بار برم یقهٔ خدا رو بگیرم که باید کمکم کنی
کاربر ۱۶۳۱۵۹۸
توی زندگی مشترک هیچ چیزی به اندازهٔ صداقت پایه‌های زندگی رو محکم نگه نمی‌داره.
red rose
من فقط سعی کردم عمق روح تو رو درک کنم. تو روح خیلی بزرگی داری بهانه، خیلی بزرگتر از چیزی که فکر کنی! این روح بزرگ یه چیزی حدود یک دهمش رو سیاهی و لجن گرفته! بوی تعفن می‌ده اون یک دهم! متاسفانه تو وقتی توی خونه باغ بودی به جای این که توی اون نه دهم منزل کنی رفتی و توی همون یه دهم مسموم روحت نشستی و بلند نشدی. هنوزم که هنوزه بعضی وقتا اون سیاهی، دستتو می‌کشه و تو رو به طرف خودش می‌بره.
red rose
نمی‌دانم، شاید هم اشتباه کردم، اگر او کنارم بود و این‌قدر محبت می‌دیدم حتما کینه‌ها فراموشم می‌شد... باید او کنارم بماند، به هرقیمتی! این «باید» را باید، هم خودش می‌فهمید و هم خان عمویش!
red rose
چه قدر خوب بود که یک نفر آدم را خوب می‌دید! چه قدر خوب بود که یک نفر با دیدن این همه پستی و شقاوت از تو، باز هم امیدوار باشد که روزی، روزگاری ذات خوب تو باز هم غلیان کند! چه قدر خوب بود که یک نفر مثل خان عمو پیدا می‌شد که کسی چون بهنام را نصحیت کند که شد اول با مهر و مهربانی، با مهربانی! چه قدر خوب بود که خانم جان، بعد از مرگش مرا دست او سپرد... چه قدر خوب بود... چه قدر خوب بود که من در تارهای "شد با مهربانی" او گیر افتادم، زندگی شاید بی عشق میسر شود اما بی مهربانی نه... من تشنهٔ محبت بودم و او نهری از مهر... می‌دانستم سیرابم می‌کند، می‌دانستم، مطمئن بودم!
red rose
می‌خواست هم مادرمون باشه هم بابامون، اما خب خیلی از مردا بودن که وقتی زنشونو از دست دادن، رفتن زن گرفتن پس چرا اون نگرفت؟ هیچ وقت نگفت اما به نظرم می‌ترسید برامون مادر جدید بیاره. شبا تا صبح بالای سرمون بیدار می‌موند. مثل مادرا برامون آشپزی می‌کرد و بهمون دیکتهٔ شب می‌گفت. اولین باری که من مسابقه داشتم باید بودی و می‌دیدی که چه طور از خوشحالی بپر بپر می‌کنه. اینا شاید برای یه بابای معمولی یه کار معمولی باشه اما حاج محمودی که بیرون از خونه برق ابهتش همه رو می‌گرفت نه! نمی‌ذاشت آب توی دلمون تکون بخوره... وقتی یه دفعه سکته کرد و رفت تازه فهمیدیم که چه خلایی از زندگی‌مون رو پر کرده بود.
red rose
تو توی مشتت بگیرش... توی مشتت شد اولش با مهر و مهربونی، با مهربونی، نشد با اقتدار... اون‌قدر ورز بده تا بتونی ازش یه مجسمهٔ خوب بسازی.
red rose
دل من یکی که نمی‌شینه و بهش شک دارم. می‌دونم زیر کاسه‌ش یه نیم کاسه‌ای هست...
red rose
اون بهانه قوی بود. توی همه چیز. برای همه و به خصوص خونوادهٔ ما مثال زدنی بود. وقتی می‌خواست توی یه چیز حرف اولو بزنه، می‌زد. وقتی می‌خواست بره باشگاه تکواندو باهاش رفتم، من بریدم اون دان گرفت! وقتی گفت امسال قصدم اینه که توی شنا مدال بگیرم با این که اصلا آب بازی هم بلد نبود، مدال گرفت! با وجود این که همیشه معدلش به لطف معلمایی که زیر دست مامانِ مدیرش بودند بازم به زور به چهارده می‌رسید، وقتی گفت می‌خوام دانشگاه تهران قبول بشم، قبول شد! هرچی خواست...
red rose
چشمان گرد شدهٔ عزیزجون در لحظات آخر همیشه یکی از کابوس‌هایم بود. انگار واقعا من عزرائیلش بودم و... شاید هم بودم، اما پیرزن باید می‌فهمید دنیا دست کیست و بعد می‌مرد... نگاهش از رویم برداشته نمی‌شد و هن هن نفسش به وحشتم می‌انداخت.
red rose

حجم

۷۰۵٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۸۸۸ صفحه

حجم

۷۰۵٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۸۸۸ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۴۸,۰۰۰
۲۰%
تومان