کتاب یحیی و یاکریم
معرفی کتاب یحیی و یاکریم
کتاب یحیی و یاکریم نوشته محمدرضا شرفی خبوشان است. این کتاب روایتی جذاب از روزهای پیش از انقلاب است که برای نوجوانان نوشته شده است. کتاب یحیی و یاکریم را انتشارات سوره مهر منتشر کرده است.
درباره کتاب یحیی و یاکریم
کتاب یحیی و یاکریم درباره قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ است، که در طی آن انقلابیوندر اعتراض به دستگیری امام خمینی(ره) دست به راهپیمایی زدند. در روز پانزدهم خرداد و روزهای پس از آن، در بیشتر شهرها درگیری، راهپیمایی، برگزاری جلسات و سخن رانی بر ضد رژیم و اعتراض به دستگیری امام صورت گرفت. این کتاب به این دوره مهم از تاریخ ایران میپردازد.
نویسنده این کتاب را برای مخاطب نوجوان نوشته است. اهمیت آگاهی نسل جدید از تاریخ آنقدر زیاد است که نباید آن را نادیده گرفت. این کتاب تلاشی است برای آشنا کردن نوجوانان با تاریخ ایران.
خواندن کتاب یحیی و یاکریم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام نوجوانان پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب یحیی و یاکریم
گفتم «تاریخ»/ چیزی توی دلش باز شد و از دهانش بیرون آمد/ واژهی تاریخ، مثل یک کلید/ صندوقچهی دلش را باز کرد
من، بشیر جعفری، این را فهمیدم. درست وسط امتحانهای خرداد، با یک جزوهی درسی توی دستم، هی از جلویش رد شده بودم؛ نمیدانم چند بار. توی یکی از همین رد شدنها، نگاه من افتاده بود به صورتش، و نگاه او افتاده بود به جزوهی من. با آن سن و سال، تمام سرش مو داشت؛ موهای کوتاه سفید؛ یکدست سفید. پیراهن سفید هم تنش بود. انگاری همان روز موهایش را کوتاه کرده بود. رفته بود حمّام و پیراهن سفید اتوکردهاش را پوشیده بود. سروصورتش را هم ماشین کرده بود. موهای صورت و سیبیلش هم مثل کلّهاش تیغتیغی بود؛ همه یکدست سفید. گفت:
ـ چشم ضعیف میشود این وقت غروب، پسر.
ـ فردا امتحان دارم.
ـ چی داری؟
ـ تاریخ.
انگار همین واژه باعث شد که من، بشیر جعفری، این را بفهمم. یعنی اگر مثلاً امتحان شیمی داشتم، مطمئن بودم من هم مثل این همه آدم که از کنار پیرمرد رد شده بودند، نمیشد که بشناسمش و نمیشد بفهمم که کیست و چرا هر سال این روز میآید روی پل.
وقتی گفتم تاریخ، چیزی توی دلش باز شد و از دهانش بیرون آمد. کلمهی تاریخ، مثل یک کلید، درِ صندوقچهی دلش را باز کرد؛ آن هم برای من؛ یک پسربچهی شانزدهساله. بعد که گفت پنجاه سال پیش، همسنوسال من بوده که آمده روی پل، فهمیدم فقط این امتحان تاریخ نبوده. فهمیدم سن و سال من هم بوده که به حرفش آورده؛ وگرنه یکی دو تا آدم همسنوسالش پایینتر نشسته بودند و جلو قاب انگشتریهایشان تسبیح میچرخاندند و سر قیمت یک انگشتری درّ نجفی، یک ساعت بود که چانه میزدند. از میان آن همه آدم، از میان آن همه سال، من انتخاب شده بودم؛ انتخاب شده بودم که پیرمرد روی پل برایم حرف بزند؛ آن هم درست روز قبل از امتحان تاریخ.
ـ از اینجا هم نوشته؟
ـ کجا؟
ـ اینجا؛ همینجا که من و تو الان ایستادهایم.
ـ پل؟
ـ پل و همین نزدیکها.
خندیدم؛ ولی وقتی چشمم افتاد به قیافهی جدّی و مهربانش، ذهنم را جمع و جور کردم تا به سؤالش فکر کنم.
گفت که از کجا میآید. گفت که پنجاه سال است که میآید و چقدر اینجا با پنجاه سال پیشش فرق کرده است. اینها را اوّل گفت و حرف اصلیاش را گذاشت برای وقتی که میخواست برود؛ وقتی که دیگر فقط قرمزی غروب مانده بود و من جزوهی تاریخم را زیر بغلم گذاشته بودم و دستهایم را کرده بودم توی جیبم و این پا و آن پا میکردم که خداحافظی کنم و بروم.
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه