کتاب محله حاجی
معرفی کتاب محله حاجی
کتاب محله حاجی نوشته بهناز ضرابیزاده است. کتاب محله حاجی را انتشارات سوره مهر منتشر کرده است و داستان زندگی دو نوجوان در سالهای پیش از انقلاب است.
درباره کتاب محله حاجی
ملاعلی همدانی یکی از چهره های محبوب مردم همدان است که نسل های بعد از نسل انقلاب هم به او علاقه دارند. ماجرای این کتاب در سالهای نزدیک به پیروزی انقلاب اسلامی روایت میشود. سالهایی که مردم درگیر تلاش و مبارزه شبانه روزی و مقاومت برای پیروزی انقلاب بودند. در این زمان با دو نوجوان در همدان همراه میشوید. این نوجوانان درگیر وقایع مهم مانند فوت حاج ملا علی همدانی و دیگر حوادث این دوران میشوند.
این کتاب داستان امیر و داوود است. داوود زندگی سختی دارد و مدام درخانهاش درگیر است چندین بار تصمیم میگیرد ترک تحصیل کند اما امیر نمیگذارد و دنبالش میرود و او را به مدرسه میبرد. در همین زمان آنان شاهد فعالیتهای انقلابی هستند.
خواندن کتاب محله حاجی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام نوجوانان علاقهمند به داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب محله حاجی
دفترم را گذاشتم روی میز و ایستادم کنار تابلو. آقای فرجی دفترم را ورق زد که یکدفعه صدایی پیچید توی کلاس. صدایی مثل افتادن یک بشکه از روی پشت بام. بچهها بلند شدند و صف کشیدند پشت پنجره.
منِ بیچاره، همانطور، مثل خری که توی گل مانده باشد، ایستاده بودم پای تابلو. آقای فرجی فریاد زد: «بشین ببینم!»
بعد، دوید به طرف درِ کلاس. در را که باز کرد، دیدیم چه خبر است! بچهها با سر و صدا ریخته بودند توی سالن. انگار که زنگ تفریح بود. من همانطور هاج و واج کنار تابلو ایستاده بودم و نمیدانستم باید چه کار کنم، که یکدفعه بچهها از کنار پنجره پریدند به این طرف؛ کیف و کتابشان را برداشتند و مثل آپاچیها فریاد کشیدند و دویدند توی سالن. تکلیفم را نمیدانستم. با چشم دنبال آقای فرجی میگشتم؛ بین آن همه پسر دیلاق گم شده بود! از خدا خواسته، دفترم را برداشتم و دویدم به طرف نیمکتم. کلاس داشت خالی میشد. داوود نبود. دفتر را گذاشتم توی کیفم و پشت سر بچهها دویدم. معلمها ایستاده بودند کنار دیوار و، مات و مبهوت، بچهها را نگاه میکردند. آقای فرجی هم بینشان بود؛ مرا که دید سری تکان داد: «تو کجا میری؟»
فکر کردم الان است که یقهام را بگیرد و برگرداندم توی کلاس. مثل شصتتیر از پلههای طبقهٔ دوم دویدم پایین. گرد و خاکْ سالن را پُر کرده بود. بچهها توی حیاط داشتند شعار میدادند. آنهایی هم که توی سالن بودند یکدیگر را هُل میدادند و با داد و هوار به طرف حیاط میدویدند.
با چشم دنبال داوود میگشتم. همیشه منتظرم میماند و با هم به خانه میرفتیم، اما این بار نامرد معلوم نبود بدون من کجا رفته بود!
آقای ناظم از توی بلندگو فریاد میزد: «بچهها، هر چه زودتر برگردید سر کلاسها! دانشآموزان عزیز، هر چه سریعتر به کلاسهای خود مراجعه فرمایید!»
از بغلدستیام پرسیدم: «چی شده؟»
پسر تازه پشت لبش سبز شده بود. میشناختمش؛ سال سومی بود. با خنده گفت: «آبش رو کشیدند چلو شد! دبیرستانیا تظاهرات کردهان. بیمروّت آقای ناظم درِ مدرسه رو قفل کرده. باید ما هم بریم!» بعد برگشت پشت سرش را نگاه کرد و داد زد: «دَمشون گرم! اونجا رو! ...»
بچهها داشتند میز و نیمکتهای چوبی را از پنجره، دست به دست، میفرستادند توی حیاط. پسر دوید و گفت: «بیا کمک!»
حجم
۸۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۱۸ صفحه
حجم
۸۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۱۸ صفحه
نظرات کاربران
داستان دونوجوان همکلاسی که در روزهای منتهی به انقلاب درهمدان دراثر یک اتفاق شخصی وخانوادگی برای داوود به جریان انقلاب میپیوندند... کتاب های داستانی انقلاب بهترین گزینه برای جهاد تبیین ونمایاندن چهره پهلوی ها به مردم است