دانلود و خرید کتاب گلستان سعدی فرهاد حسن‌زاده
تصویر جلد کتاب گلستان سعدی

کتاب گلستان سعدی

معرفی کتاب گلستان سعدی

کتاب گلستان سعدی را فرهاد حسن‌زاده گرداوری کرده است. این کتاب یکی از کتاب‌های مجموعه قصه‌های شیرین ایرانی است که داستان‌های مشهور ایرانی را گرداوری کرده است.

درباره کتاب گلستان سعدی

خواندن متون ایرانی برای بسیاری از مردم آسان نیست، در این کتاب فرهاد حسن‌زاده به سراغ کتاب ارزشمند گلستان سعدی رفته است و داستان‌هایی جذاب از آن را با نثری ساده بازنویسی کرده است تا مخاطبان بتوانند از خواندن آن لذت ببرند. داستان فصضای متفاوتی از آن حکایت‌های کوتاه است و نویسنده برایشان فضا سازی کرده است. 

خواندن کتاب گلستان سعدی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات ایران پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب گلستان سعدی

بود و بود و بود. چی بود، چی نبود؟ مردی بود که از خسیسی لنگه نداشت. در بساط او پول بود؛ ولی اهل خرج کردن نبود. به خودش و خانواده‌اش سختی می‌داد؛ ولی حاضر نبود از پول‌هایش برای آن‌ها خرج کند. یک کاسه ماست می‌خرید و به زنش می‌گفت: «مواظب باش زود تمام نشود؛ این ماست برای یک ماه است. وقتی هم تمام شد، توی کاسه‌اش آب بزن و یک تُنگ دوغ درست کن که بچّه‌ها بخورند و هی نگویند بابایمان خسیس است و چیزی نمی‌دهد بخوریم.»

بعضی وقت‌ها هم ول‌خرجی می‌کرد و مهمانی می‌داد؛ ولی به چه جان‌کندنی! به زنش می‌گفت: «سال دیگر، شب عید مهمان داریم. این جوجه مرغ را برای آن موقع خریده‌ام. حسابی بهش بِرِس و آب و دانه بهش بده و چاق و چلّه‌اش کن. گاهی هم بگذار برود قاتی مرغ و خروس‌های همسایه. چون مرغمان باید بتواند تخم هم بگذارد. وقتی تخم گذاشت، یک روز در میان برای من تخم‌مرغ درست کن. بقیّهٔ تخم‌ها را هم ببر بازار بفروش و با پولش نان و پنیر و نخود و لوبیا و آلو بخر؛ ولی ول‌خرجی نکن که من مریض نشوم؛ چون اگر مریض و ناخوش بشوم، هر چه پول داریم، باید خرج حکیم و دارو بکنیم... بله، داشتم می‌گفتم. 

بعد از یک سال، شب عید، مرغمان را سر ببُر و بپز که هم خودمان و هم مهمانمان دلی از عزا در بیاوریم. البتّه سعی کن دست‌پختت زیاد خوب نشود که مهمان‌ها زیادی نخورند و چیزی هم بماند برای روزها و وعده‌های بعد.»

زنش نگاهی به جوجهٔ لاغر و مردنی می‌کرد و در دل می‌گفت: ای خدا، چرا شوهری دست‌ودل‌باز به من ندادی؟

این مرد خسیس، چنگیز نام داشت؛ امّا مردم شهر و محلّه او را چنگیز چِکه صدا می‌کردند. علّتش هم این بود که می‌گفتند از بس خسیس است، آب از دستش چکه نمی‌کند روی زمین. چنگیز، پنج پسر و دختر داشت. کوچک‌ترین آن‌ها حمید بود که ده سال شاهد اخلاق و کارهای بابایش بود. روزی حمید سخت بیمار شد؛ طوری که چند روز توی رخت‌خواب ماند و نتوانست از زیر لحاف بیرون بیاید. او تب و لرز داشت و همه‌جای بدنش درد می‌کرد.

روزی مادر حمید یقهٔ شوهرش را گرفت و گفت: «مرد، تو نمی‌خواهی فکری به حال پسرمان کنی. او خیلی حالش بد است.»

چنگیز گفت: «چه کار کنم؟ مگر من حکیم هستم؟ این بچّه از بس پرخوری کرده، به این روز افتاده. چه‌قدر گفتم رعایت حال مرا بکنید؟ چه‌قدر گفتم در خوردن زیاده‌روی نباید بکنید؟»

زن که از حرف‌های شوهرش خنده‌اش گرفته بود، گفت: «خجالت بکش، مرد! کدام پرخوری؟ کدام زیاده‌روی؟ آب از دست تو چکه می‌کند که چیزی به این زبان‌بسته‌ها برسد؟» 

کاربر 7196059
۱۴۰۲/۱۰/۱۷

داستان های کوتاه با زبان ساده

ای که بر من زور داری ای نگار می‌کنی در من نگه مثل شکار تو به فکر سکه و پول منی من به فکر چاره‌ای بهر فرار کاش داشتم گنج و می‌دادم به تو پادشاه دزدهای این دیار.
کاربر ۵۱۰۴۴۳۱
«ای فرزند، پول و ثروت، مثل آب جوی است و خرج مثل آسیاب. اگر بی‌حساب و کتاب خرج کنی، این جوی می‌خشکد و آسیاب از کار می‌افتد؛ همان‌طور که اگر باران نبارد، رودخانه‌ها می‌خشکند. از من به تو نصیحت که ول‌خرجی نکنی و به فکر آینده باشی
کاربر ۵۱۰۴۴۳۱
کسی که در وقت خوشی به فکر فردا نباشد، روزگارش همین است؛ درست مانند درختی که در بهار میوه می‌دهد و در زمستان بی‌برگ است.
کاربر ۵۱۰۴۴۳۱

حجم

۲٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۲٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۴۵,۰۰۰
۲۲,۵۰۰
۵۰%
تومان