کتاب داستان های دل انگیز ادبیات فارسی
معرفی کتاب داستان های دل انگیز ادبیات فارسی
کتاب داستان های دل انگیز ادبیات فارسی نوشته زهرا خانلری (کیا) مجموعهای از داستانهای ایرانی است که به زبان امروز بازنویسی شده است و برای افرادی که خواندن متون کلاسیک ادبی برایشان سخت است بسیار جذاب است.
درباره کتاب داستان های دل انگیز ادبیات فارسی
هرکس با ادبیات شیرین فارسی مخصوصا شعر دلکش آن سروکار دارد در هنگام مطالعه بارها به مضامینی برخورده است که در آنها تمثیل و اشارهای به داستانهای تاریخی یا افسانهای وجود دارد.
مردم این سرزمین کهنسال در هزار ساله اخیر تاریخ خود چنان با این داستانها آشنا بودهاند که اندک اشاره و کنایهای به یکی از قسمتهای سرگذشت اشخاص هر داستان سراسر واقعه را در ذهن ایشان میانگیخته است.
اما جوانان این روزگار شاید فرصت آن را نداشته باشند که همه این داستانها را در متن اصلی که اغلب شاهکار بزرگان نظم و نثر ماست بخوانند و به این دلیل غالبآ از فهمیدن اشارههایی که در شعر به سرگذشت این اشخاص داستانی میشود ناتوان میمانند و آن لذتی را که در اینگونه اشارات و کنایات وجود دارد متوجه نمیشوند. به همین دلیل ممکن است ارتباط جوانان با ادبیات کلاسیک قطع شود، کتاب داستان های دل انگیز ادبیات فارسی کمک میکند جوانان امروز داستانهای کهن را درک کنند.
خواندن کتاب داستان های دل انگیز ادبیات فارسی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب داستان های دل انگیز ادبیات فارسی
چنین قصه که دارد یاد هرگز؟
چنین کاری که را افتاد هرگز؟
رابعه یگانه دختر کعب امیر بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دلها میربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دلها مینشست. جانها نثار لبان مرجانی و دندانهای مرواریدگونش میگشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بیهمتا ساخته بود. رابعه چنان خوشزبان بود که شعرش از شیرینی لب حکایت میکرد. پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منصرف نمیشد و فکر آینده دختر پیوسته رنجورش میداشت. چون مرگش فرا رسید، پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت: «چه شهریارانی که این درّ گرانمایه را از من خواستند و من هیچکس را لایق او نشناختم، اما تو چون کسی را شایسته او یافتی خود دانی تا به هر راهی که میدانی روزگارش را خرم سازی.» پسر گفتههای پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما روزگار بازی دیگری پیش آورد.
روزی حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی خجسته برپا ساخت. بساط عیش در باغ باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود. سبزه بهاری حکایت از شور جوانی میکرد و غنچه گل بهدست باد دامن میدرید. آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل میگذشت و از ادب سر برنمیآورد تا بر بساط جشن نگهی افکند. تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته و حارث چون خورشیدی بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشتههای مروارید دورادور وی را گرفته و کمر خدمت بر میان بسته بودند. همه نیکوروی و بلندقامت، همه سرافراز و دلاور. اما از میان همه آنها جوانی دلارا و خوشاندام، چون ماه در میان ستارگان میدرخشید و بیننده را به تحسین وامیداشت؛ نگهبان گنجهای شاه بود و بکتاش نام داشت. بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتند و از شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آنهمه شادی و شکوه را به چشم ببیند. لختی از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقیگری در برابر شاه ایستاده بود و جلوهگری میکرد؛ گاه با چهرهای گلگون از مستی میگساری میکرد و گاه رباب مینواخت، گاه چون بلبل نغمه خوش سر میداد و گاه چون گل عشوه و ناز میکرد. رابعه که بکتاش را به آن دلفروزی دید، آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فرا گرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر میگریست و دلش چون شمع میگداخت. پس از یک سال، رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا درآورد و بر بستر بیماریش افکند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند، اما چه سود؟
چنان دردی کجا درمان پذیرد
که جان درمان هم از جانان پذیرد
رابعه دایهای داشت دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان. با حیله و چارهگری و نرمی و گرمی پرده شرم را از چهره او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام، بر دایه آشکار کرد و گفت:
چنان عشقش مرا بیخویش آورد
که صدساله غمم در پیش آورد
چنین بیمار و سرگردان از آنم
که میدانم که قدرش میندانم
سخن چون میتوان زان سرو من گفت
چرا باید زدیگر کس سخن گفت
باری از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد، به قسمی که رازش بر کسی فاش نشود، و خود برخاست و نامهای نوشت:
حجم
۷۷۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۶۳
تعداد صفحهها
۲۲۴ صفحه
حجم
۷۷۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۶۳
تعداد صفحهها
۲۲۴ صفحه