دانلود و خرید کتاب کبریت کم خطر علیرضا لبش
تصویر جلد کتاب کبریت کم خطر

کتاب کبریت کم خطر

نویسنده:علیرضا لبش
دسته‌بندی:
امتیاز:
۱.۵از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب کبریت کم خطر

کتاب کبریت کم خطر نوشته علیرضا لبش است. کتاب کبریت کم خطر گزیده نثر و داستان طنز امروز است.

درباره کتاب گزیده نثر و داستان طنز امروز

از وقتی بشر به وجود آمده، طنز هم با او همراه بوده است. در این کتاب نویسنده سعی کرده‌ است که از تمام طیف‌های فکری موجود، در این کتاب نمونه اثر طنز بیاورد. این کتاب اثری است که با زبان ظنزپردازان را معرفی می‌کند و کمک می کند تصویر بهتری از طنز فارسی داشته باشید و هم از خواندن یک متن طنز لذت ببرید. 

طنز در لغت به معنای طعنه زدن است (معادل شوخی در زبان پارسی) ولی معنای اصلی که در قبل به کار می‌رفته‌است به معنای تیغ جراحی است. طنز گونه‌ای ادبی است که در آن با نیش و کنایه سعی دارد مشکلات جامعه را بیان کند.

خواندن کتاب کبریت کم خطر را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به تاریخ طنز پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب کبریت کم خطر

یک هفته به عید مونده بود. شب، آقام به ننه‌ام گفت: «لب طاقچه، پول گذاشتم. رخت و لباس بچه‌ها با تو. بزرگ‌تر بگیر، سال دیگه‌ام بپوشن. رخت و لباس امیر هم با من.» بعد هم یه سیگار روشن کرد و رادیو دو موج اسقاطیشو، گرفت درِ گوشش.

اون شب تا صبح خوابم نمی‌برد. آقا، اَلَکی که نبود. رخت نو، لباس نو، عیدمون، عید بود! توی جام به هر طرف می‌چرخیدم، می‌دیدم، خواهرهام بیدارن. اون‌ها هم خوابشون نمی‌برد. سال پیش، آقام هیچی برامون نگرفت، فقط گفت: «توله سگا! خوب می‌پوشیدین تا امسال هم بپوشین.» اما ماها، فهمیده بودیم، نداره که بخره، وگرنه می‌خرید. آقامو، خدا حفظش کنه، بداخلاقه؛ اما بد توی کارش نیست. همه عشقشم، رادیو دو موج و کفترهاشه. 

خلاصه، اون شب تا خود صبح، خوابم نبرد. خیال اینکه بعد از عید با کت‌وشلوار نو، برم مدرسه، یه چیزی اون ورتر از آرزوی نمرهٔ بیست بود.

صبح، اولین کسی که خبردار شد، پسر اسمال‌آقا، بقال محل بود. اونم گفت: «منم با آقام، هفته پیش، رفتیم و خیاط، اندازه‌مو گرفت.» گفت: «کت‌وشلوارش، سورمه‌ایه.» وقتی از من پرسید: «تو چه رنگی می‌دوزی؟» موندم. راستش از عید پارسال تا اون روز، فکر نکرده بودم که اگر بخوام کت‌وشلوار بدوزم، چه رنگی بدوزم، اما توی خیالم، قهوه‌ای بود.

شب، ننه‌ام با آبجیام، از بازار اومدن خونه. همه‌شون رخت نو خریده بودن، حتی ننه‌ام، یه قواره چادر مشکی مرغوب گرفته بود. آبجی بزرگه گفت: «امیر، امسال عید، عباس‌آقا اینا هم از شهرستان می‌آن خونهٔ ما، گفتن تا آخر عید، خونهٔ ما میمونن.»

شب که آقام اومد، یه چایی پُررنگ، براش ریختم و گفتم: «آقاجون، سه روز بیشتر به عید نمونده، کی می‌ریم خیاط‌خونه؟» گفت: «هول نزن بچه! فردا مرخصی‌ام، می‌ریم، برا کفترها دون ریختی؟» گفتم: «بله آقاجون» گفت: «امیری، از حالا داشته باش، کفش و پیراهن تو کار نیست!» گفتم: «آخه آقاجون، این جوری که نمی‌شه!» گفت: «حرف نباشه! مهمون می‌خواد بیاد.» گفتم: «چشم!»

باز هم خوابم نبرد. خیال اینکه هم کت‌وشلوار نو داشته باشم و هم عباس آقا اینا با بنفشه، بیان خونه‌مون، اون هم دو هفته، خوابمو از سرم پَرونده بود. تا چشمم گرم می‌شد، خودمو با بنفشه و کت‌وشلوار قهوه‌ای، توی اتاق زیر شیروونی می‌دیدم که بنفشه، داره نگاهم می‌کنه و می‌خنده و من هم دارم عکس‌های هنرپیشه‌ها رو نشونش می‌دم. با همون فکرها بود که نمی‌دونم، کی خوابم برد.

صبح زودتر از همیشه بیدار شده بودم. با خودم فکر می‌کردم: «آخه، چطور خوابم برده؟» بالاخره آقام، اومد توی حیاط و تخت کفششو خوابوند و گفت: «بریم بچه!» دو قدم عقب‌تر از آقام، می‌اومدم. توی محل همه به آقام، سلام می‌دادن؛ انگاری می‌دونستن داریم می‌ریم خیاط‌خونه. جلو خیاطی علی‌آقا، آقام، یه سیگار روشن کرد و رفتیم تو. علی‌آقا، اطو رو گذاشت روی پاره‌آجر و گفت: «خوش اومدین، امری باشه؟» آقام گفت: «برا این امیری، می‌خوام رخت بدوزی.» گفت: «دیر اومدین، سرم شلوغه. شاگردم هم یه دو هفته‌ای هست که انداختم بیرون. دستش کج بود.» آقام گفت: «علی‌آقا، من به این امیری قول دادم، ریش گرو گذاشتم، خیاط محل ما شمایی، از بچگی، این امیری رو، دیدیش، هیکلش، دستته. کجا بریم شب عیدی؟»

علی‌آقا، کمی مِن و مِن کرد و گفت: «فقط یه دست، خودتون چی؟» آقام گفت: «نه امسال مهمون می‌آد». 

احمدسید
۱۴۰۱/۰۷/۱۱

سوالم اینه که ایشون تا این حد داستان های بی مزه رو از کجا پیدا کردن و فکر می‌کنم تا پایان کتاب شما لبخند هم نمیتونی بزنی..

احمد صفا
۱۴۰۱/۰۵/۱۰

بی نمک و مسخره

هوشنگ مرادی کرمانی یکی از معروف‌ترین نویسنده‌های زنده ایرانی در کل دنیاست. قصه‌هایش به همه زبان‌های زنده و نیمه‌جان دنیا ترجمه شده است. کلی هم جایزه برده است. مرادی کرمانی برای کودکان و نوجوانان قصه می‌نویسد و طنز شیرین و دل‌نشینی دارد. هوشنگ مرادی کرمانی خودش می‌گوید: من در کودکی مانده‌ام و هر چه بگذرد، کودکی از ذهنم نمی‌رود. هر کسی که کودکی‌اش را از دست بدهد، جانش را از دست می‌دهد و می‌میرد. بالاغیرتا تلاش نکنید که مرادی کرمانی را از دوران کودکی بیرون بکشید تا برای بزرگ‌ترها هم داستان بنویسد. جایش خوب است، خودش هم راضی است.
مادربزرگ علی💝
آخه شوما سبزه می‌ذارین سبز بِشِد، آ هر روز آبش می‌دین که چی؟ تازه هر روزَم از بوی گندی که می‌دد، می‌رین می‌ذارینِش بیرون. بعد از سینزَه روزَم، یوخته‌چی علفی‌هرز دارین که می‌رین می‌ذارین رو ماشیندونو تو یه باغ و بیابونی می‌ندازینش دور! از نمی‌دونم کِی، همهٔ اسباب اثاثیهٔ خونِدون را می‌ریزین به هم واسه چی؟ یعنی می‌خواین خونه‌تکونی کنین؟ خب گیرم خونه‌تکونیَم کردین، بعدش چی؟ یه کم خونِدن تمیزتر می‌شِد. واقعاً یوخته‌چی تمیزتِر شدنی خونه، ارزشی این همه کمر درد و خستگی و اعصاب‌خوردی رو دارِد؟ حالا اگه خونادونَم تمیز می‌شد که حرفی نبود.
مادربزرگ علی💝
من یاد ندارم یه جا رفته باشم مهمونی و عید دیدنی که دری یکی از اتاقاشون را چندقفله نکرده باشن. انگار مهر و موم شده باشِد. منطقه ممنوعس!
Dina
خیلی زجرآورس که بیشینی و بیبینی که پسری «شاپور» خان که گردنش به کلفتی منارجنبونس بیاد خونه آدِمو و هافّ و هاف، میوه شیرنیای را که با هزار بدبختی خریدِی را دو لپی کوفت کونه و مامیش هم هی بگِد، «کامبیز جون، مامی پسته بخور...» و اونم بیفته به جون آجیل‌ها و نسلی هرچی پسته تو آجیلاس را منقرض کونه! بعد هم مجبور باشی چندتا هزاری خوشگل بذاری کفی دستی این و امثالش که چی؟! هیچی، چون عیدس و باید عیدی بدی...
Dina
عیدی نوروز و تعطیلاتِش جُزوی بدتِرین مواقعی زندگی من بوده، هست و ان‌شاءالله خواهد بود! بِرین بابا دلتون خوشس. اِز چَن وخت قبلش می‌شینین و مثلی (...)‌ ها، تدارک می‌بینین که مثلاً چی؟ هان؟
Dina

حجم

۸۵۰٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۵۳۶ صفحه

حجم

۸۵۰٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۵۳۶ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۸۰,۰۰۰
۵۰%
تومان