کتاب آدم ها و لباس هایشان
معرفی کتاب آدم ها و لباس هایشان
کتاب آدم ها و لباس هایشان نوشته لیندا گرانت است که با ترجمه مصطفی اسلامیه منتشر شده است. کتاب آدم ها و لباس هایشان درباره دختری است که چیزی که فکرش را نمیکند در انتظارش است.
درباره کتاب آدم ها و لباس هایشان
راوی کتاب ویویان کواکس است، او کودکیاش را در تنهایی گذرانده، در کنار پدر و مادری با عقایدی عجیب و نظریاتمستبدانه که در افسردگیِ مزمنشان شکل گرفته است، در آپارتمان یک مجتمع مسکونی در قلب لندن که درش هیچ وقت به صدا درنمیآید و هیچ آشنایی، خویشی، همسایهای به آن وارد نمیشود.
تا ده سالگی خبر نداشته است که قوم و خویشی دارد، تا اینکه روزی زنگ درِ خانه زده شد. پدرش همانطوری در را گشود که روی هرکس دیگر بازمیکرد، زنجیر پشت در را برنمیدارد و از شکاف در نگاه میکند. مردی پشت در است اما پدر او را راه نمیدهد و در را میبندد. اما زمانی نمیگذرد که تلوزیون حقیقت را مشخص میکند. عموی ویویان پشت در بوده. عمویی تبهکار و رذل و آزمند و مالک زاغهها و خانههای فقیرنشین لندن که شرخرهای محلی را استخدام میکرده تا مستأجرهایی را کتک بزنند که نمیتوانستند کرایهی روزانهشان را بپردازند؛ عمویی که پاانداز نیز بوده و عمویی که دربارهاش میخواند «با دستگیری و محکومیت ساندور کواکس یکی از تاریکترین دورههای تاریخ غربِ لندن به پایان رسید.»
ویویان بزرگ میشود و فراز و نشیبهای بسیاری را از سر میگذراند تا اینکه پیرمردی را میبیند که از او می خواهد داستان زندگیاش را بنویسد. داستانی عجیب و باورنکردنی.
این رمان بر لباسهایی که آدمها میپوشند تأکیدی خاص دارد. لیندا گرانت همین پوشش ظاهری آدمها را بهانه میکند تا به ژرفای خواستها، باورها و معیارهای اخلاقیای بپردازد که در پس آن لباسها پنهان است، زیرا به عقیدهی او «لباسهایی که آدمها میپوشند یک جوری دگرگونشان میکند. آنها را از بیرون تغییر میدهد».
خواندن کتاب آدم ها و لباس هایشان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب آدم ها و لباس هایشان
«نه، نه، جایی نزدیک ریجنتس پارک».
مرا برانداز کرد و من فهمیدم در چه فکری بود سر و وضع من به زنی که در ریجنتس پارک زندگی کند نمیخورد. پس گردنبندهای مروارید، کیفدستی شانل، گوشوارههای الماس، کت پوستخزم کجا بود؟ یونیس دقت عجیبی روی لباس ثروتمندانی داشت که هر روز صبح بعد از خواب میپوشیدند، همهی مجلههای مد را میدید، اما ظاهر من کم و بیش زار میزد. آن هم توی آن لباسهای جین!
و او در تمام زندگی فروشندگیش هیچوقت فرصتها را از دست نداده بود. یک زن ثروتمند بد لباس همیشه به یک زن فروشندهی با هوش احتیاج داشت. گفت: «خب، خب، پس میخوای لباس بخری؟ یه چیزی دارم که قالب تن توست. چون داریم تخته میکنیم چیز زیادی نداریم، اما میشه برات یه لباس مناسب پیدا کرد».
خندهام گرفت. از میان آن همه آدم، لباسی برای من. چون مدتها بود که هنگام گذر از خیابانها، حتی به عکس خودم توی شیشهی ویترینها هم نگاه نکرده بودم تا چه برسد به اینکه جلوی آیینهی قدی اتاق پرو، با آن نورهای تند بالای سرم، به خودم نگاه کنم، که اگر هم میکردم خودم را بهجا نمیآوردم. پس کی بود آن زن شیدایی که با خطهایی دور چشمهاش، با لباسهای جین، پوتین، کت چرمی، پوست دستهای خشکیده، گردنِ شکسته از پلههای مترو بالا میرفت؟ آن آدم میانسالی که مردد پشت چراغِ قرمز میایستاد و میخواست از میدان آکسفرد بگذرد، با آن موهای رنگکرده و بی هیچ مقصدی؟
من تا مدتها ــ چندین ماه، شاید هم بیشتر ــ خودم را رها کرده بودم، همینطور میگذراندم، بیآنکه حتی فکرکنم چه قیافهای دارم، چنان خودم را رها کرده بودم که یک بار به آیینه خیره ماندم، به دستی که با اطمینان ریمل را گرفته بود، به آدمی که براش مهم بود چطور جلوی دیگران ظاهر شود.
اما دلایل دیگری هم درمیان هست. شخصیت واقعی من این نیست. سال پیش شوهرم مرد، دقیقش را بگویم سهماهونیم پیش، بعد هم پدرم. این همه غبار مرگ روی موها، در پرههای بینی، لباسها، هر جورسلیقهای را در آدم میکشد. پدرم، پیرمرد کهنسال بیدندانی بود با لباسِ توی خانه و شلوار پراز لکههای رنگ؛ شوهرم آدمی بود با بازوهای عضلانی و موهای طلاییِ قرمز و گردنِ کلفتی که پیداکردن یقههای مناسب براش سخت بود. بهقدری سرزنده و پر انرژی و شوخ بود که به هرکاری دست میزد، چه از عهدهاش برمیآمد یا نمیآمد، و بعد در بارهی ناکامیهای خودش جوک میگفت؛ فقط آدمی مثل ویک ممکن بود توی زمین گلف گم شود.
حجم
۲۸۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۴۴ صفحه
حجم
۲۸۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۴۴ صفحه