کتاب شیر نشو
معرفی کتاب شیر نشو
کتاب شیر نشو نوشته مجید قیصری است. کتاب شیر نشو داستان اهالی یک روستا است که میخواهند برای تعزیه محرم آماده شوند اما همهچیز به هم میریزد.
درباره کتاب شیر نشو
همه میخواهند تعزیه امسال در روستای رهشا مثل همیشه برگزار شود اما فقط که چند روز مانده به شروع ماه محرم، خیمه بزرگ عزاداری روستا که نمادی از روستا است و قدیمی و با اصالت است در آتشسوزی کاملا میسوزد. این اتفاق برای اهالی روستا بسیار سنگین است زیرا همه به نوعی در مراسم تعزیه شریک هستند و دست به دست هم میدهند تا این مراسم به خوبی انجام شود و این اتفاق همه چیز را به هم ریخته است. اما اهالی روستا ناامید نمیشوند و تصمیم میگیرند هرطور شده مراسم را برپا کنند.
کتاب داستان جمشید است، نوجوانی که لز زمان گمشدن پدرش بار خانواده را به دوش کشیده است و مانند نسلهای قبل خودش وظیفهای که به او محول شده است.
شیر شدن!
جمشید، ترسهای زیادی را بر روحش احساس میکند و باید با این ترسها کنار بیاید و وظیفهاش را به خوبی انجام دهد. این کتتاب روایت عشق آدمهای معمولی به امام حسین(ع) است.
خواندن کتاب شیر نشو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شیر نشو
«کجایی؟ فردا اول محرمه!»
«نه!»
«باور کن!»
داریوش قد راست کرد و به تجمع دوچرخهها نگاه کرد. جمشید با تعجب پرسید: «پس چرا مشرجب و بقیه شروع نکردن؟»
«از کجا میدونی شروع نکردن؟»
جمشید فکری شد. راست میگفت، مگر او که بود که باید خبرش میکردند؟
«خیلی وقت میبره تا خیمه رو بر پا کنن و اجاق ببندن؟»
نگاه داریوش به دوچرخهسوارها بود و حواسش به جمشید نبود.
«مگه تو خودت بچه نبودی؟ ذوق نداشتی؟»
جمشید دست کشید به پیراهن تنش، انگار که لباس تعزیه برش باشد.
داریوش خواند: «باز این چه شورش... .»
جمشید کف دست را گذاشت فرق سرش.
«راستراستی شروع شد.»
داریوش خندید.
«چند سال لباس سبز تنم میکردن و توی کاروان اهل بیت فقط میدویدم و میخندیدم. این قدّم بود. یه بار نزدیک بود توی خیمه جا بمونم و خیمه رو آتیش زدن.»
جمشید با کف دست زمین را نشان داد. کف دستش تا زیر جناق سینهاش میرسید.
«من یه سال اسیری رفتم. یه سال دیر رسیدم، لباس قرمز میخواستن تنم کنن، منم فرار کردم. گفتم من از اونا نمیخوام بشم.»
«از اونا؟ اشقیا؟»
«آره. اشقیا. نمیخواستم بشم. نمیدونستم اشقیا چیه. همهٔ بچهها از رنگ قرمز بدشون میاومد، منم بدم میاومد. سبز که میپوشیدی، میاومدن سروصورتت رو میبوسیدن. حالا پیشپیش همه رفتن سرخپوش شدن.»
«نذر داشتی؟»
«من ذوق داشتم. میخواستم سوار اسب فریدون بشم. مادرا بیشتر نذر دارن بچههاشون سقا بشن.»
«سوار شدی؟»
«نه بابا!»
«باباها بدترن.»
جمشید صدایش را آرام کرد و با کمی خجالت گفت: «آقای من خودش نقش داشت. شیر میشد.»
داریوش نگاه از تپهها و دوچرخهسوارها گرفت.
«بابام میگفت، پوستین بابات خیلی معروف بوده. تک بود تو این منطقه. هنوز داریدش؟»
«نمیدونم. دست مادرمه!»
داریوش پرسید: «پس شبیه نشدی؟ نمیخوای بشی؟ شبیه قاسم، شبیه عبدالله، شبیه شیر، تو باید شیر بشی!»
جمشید ماند که چه جوابی بدهد. تابهحال به آن فکر نکرده بود. اصلاً به تعزیه فکر نکرده بود. به سنش نمیخورد. بازیبازی به تعزیه رفته بود؛ ولی اینکه با قصد قبلی راهی میدان شود، نه.
حجم
۲۱۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
حجم
۲۱۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
نظرات کاربران
روایت عشق و دلدادگی جماعتی به امام حسین (ع) و تلاش برای برپایی تعزیه، اتفاقاتی که برای شخصیت اول داستان میفته و او را از قالب ترس جدا میکنه، تکامل یک انسان در طول داستان به خوبی بیان شده، مثل
مطالعه نسخه چاپی فوق العاده بود عاشق همه ی شخصیت هاش شدم 😍😍😍
چقدر زیبا دلدادگی مردم به آقا امام حسین روایت شده بود... عالی بود