دانلود و خرید کتاب لاگجری رضا استادی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب لاگجری اثر رضا استادی

کتاب لاگجری

نویسنده:رضا استادی
انتشارات:انتشارات سخن
امتیاز:
۲.۰از ۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب لاگجری

کتاب لاگجری داستانی از رضا استادی است که در انتشارات سخن به چاپ رسیده است. این داستان با درهم آمیختن مسائل و مشکلات اقتصادی و اجتماعی، زندگی عاشقانه و روابط چند زوج را به تصویر می‌کشد. 

درباره کتاب لاگجری 

داستان کتاب لاگجری درباره مهفامِ آقاخان و مزدکِ متحدزاده است. زن و شوهری سی و پنج ساله که در آپارتمانی میلیاردی در زعفرانیه زندگی می‌کنند. مزدک قبلا به عنوان مشاور رسانه‌ای و برندینگ فعالیت می‌کرد اما به تازگی در کارش با مشکلاتی روبه‌رو شده است و شغل و درآمد سابقش را از دست داده است. از طرف دیگر، همسرش به تازگی مسیر پیشرفت شغلی را با سرعت طی می‌کند و به عنوان دبیر شورای مشاوران در شرکتی خصوصی در حوزه ساختمان سازی مشغول به کار شده است. 

همین موضوع باعث شده تا حسادت مزدک برانگیخته شود. او برای اینکه این عقب ماندگی در کار و شغل را جبران کند وارد شغل جدیدی می‌شود. شغلی که او را برای انجام یک ماموریت به آنکارا می‌فرستد و این مسافرت، ماجراهای زیادی برای مزدک درست می‌کند... 

رضا استادی با این داستان مخاطبان را به دنیای روابط عاشقانه زوجی می‌برد که در دل اقتصاد پر التهاب ایران دستخوش تغییرات و مشکلاتی می‌گردد. 

خواندن کتاب لاگجری را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

اگر از طرف‌داران رمان‌ها و داستان‌های عاششقانه هستید، خواندن کتاب لاگجری را به شما پیشنهاد می‌کنیم. 

درباره رضا استادی

رضا استادی روزنامه‌نگار حوزه فرهنگ و هنر است. او در کنار این کار به فعالیت در عرصه هنرهای نمایشی و تلویزیون نیز مشغول بوده است و مدیریت روابط عمومی آثاری همچون: مختارنامه، یوسف پیامبر (ع)، شوق پرواز، کلاه پهلوی، معمای شاه و همچنین ساخت فیلم کوتاه و اجرای برنامه تلویزیونی را به عهده داشته است.

بخشی از کتاب لاگجری

ساعت هنوز پنج و سی دقیقه بامداد نشده بود که «ویدا» در یکی از کوچه‌های خیابان شیخ بهایی سوار اتومبیل مزدک شد و با لبخندی که گونه‌هایش را برجسته می‌کرد، کسالت اول صبح مزدک را برطرف کرد. بوی عطر شیرینی که زده بود فضای کوچک اتومبیل را پُر کرد. با راه افتادن اتومبیل، ویدا گوشی تلفن همراهش را بیرون آورد و سراغ اینستاگرام رفت. انعکاس نور آبی صفحه تلفن همراه بر چهره ویدا، زیبایی خاصی به او داده بود. ویدا وقتی دید مزدک گهگاه چشم از اتوبان برمی‌دارد و زیرچشمی به او نگاه می‌کند، گفت: «به فاکِ فنا ندیمون با این رانندگی! جلوتو نگاه کن پیرمرد!»

مزدک به این شوخی خندید و گفت: «تا حالا کسی بهت گفته وقتی نور صفحه گوشی توی تاریکی روی صورتت می‌افته چقدر قشنگ می‌شی؟»

ویدا در همان حالت که سرش توی گوشی بود، گفت: «هزار نفر!» هزار را کشید و گفت. انگار گفت هزار نفر تا بر کثرت آدم‌هایی مانند مزدک که در زندگی‌اش بودند تأکید کند. در جواب سکوت مزدک، صحبتش را این‌گونه ادامه داد: «چیه؟! نکنه فکر می‌کنی تو اولین نفری هستی که باهاش دوست شدم؟»

مزدک لبخندی زد و گفت: «همچنین فکری نکردم. یعنی معمولاً از این فکرا نمی‌کنم. دیگه مسئله دوستی دختر و پسر تو جامعه ما حل شده. یعنی داره حل می‌شه.»

ویدا دست چپش را مُشت کرد و آرام کوبید به بازوی راست مزدک و گفت: «اما تو یه ریگی به کفشت هست که اسم واقعیتو به من نمی‌گی و صفحه اینستاگرامت رو هم به من نشون نمی‌دی!»

مزدک گفت: «دروغ بلد نیستم بهت بگم. اسم واقعیم مزدکه. اینستاگرام و فیس‌بوک و این چیزا هم قبلاً داشتم، اما الان دیگه فعال نیست.»

ویدا خندید و گفت: «اما مطمئنم زن داری!»

لبخندی که بر چهره مزدک نشست، لُپ‌های او را برجسته کرد و این برای ویدا یعنی پاسخ «بله» به سؤالی که پرسیده بود و مزدک جواب بله یا خیر به آن نداده بود. او سپس از ویدا پرسید: «چرا با من دوست شدی؟»

ویدا خندید و با گذاشتن گوشی داخل کیفش گفت: «اول صبح چه وقت این حرفاست حالا؟! مگه حالا تو این دوستی قراره چه اتفاقی بیفته که همچین سؤالی می‌کنی؟ بهت بگم من از اون دختراش نیستما! خانواده دارم.» ویدا جوری روی واژه خانواده تأکید کرد که انگار مزدک منکر خانواده داشتن او شده بود. سپس ادامه داد: «من تو یه خانواده بسته بزرگ شدم. تازه بعد قبولی دانشگاه اجازه دارم یه کارایی رو بکنم و با دوستام تنهایی مسافرت برم. الان خیلی دوست دارم مردا رو بشناسم. با تو هم دوست شدم که پیرمردها رو بشناسم!»

سپس به حرفی که زده بود، خندید و چشم‌هایش را روی هم گذاشت. اتوبان همت از جایی که باغ‌های کن به انتها می‌رسید و بیابانی بزرگ در فاصله بین یک رشته‌کوه در سمت راست و دشت سمت چپ آغاز می‌شد، آن‌قدر برای ویدا کسالت‌آور بود که هر بار این مسیر را طی می‌کرد، چشم‌هایش را می‌بست و زمانی چشم باز می‌کرد که اتومبیل پس از چرخش سمت چپ و طی کردن یک سرازیری وارد اتوبان کرج شده بود.

نظرات کاربران

کاربر ۱۳۶۵۱۸۲
۱۴۰۰/۰۵/۲۵

خیلی کتاب بیخودی بود

neda
۱۴۰۱/۰۸/۲۸

مزخرف ترین کتابی بود ک توی زندگیم خوندم 😐😐

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۲۴٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۵۲ صفحه

حجم

۳۲۴٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۵۲ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان