دانلود و خرید کتاب موهایم را تو بباف سیده حنانه حسینی
تصویر جلد کتاب موهایم را تو بباف

کتاب موهایم را تو بباف

معرفی کتاب موهایم را تو بباف

الینا نریمان دانشجوی تئاتر است او در یک خانواده ثروتمند و بی‌قید با پدری قمارباز زندگی می‌کند و مادرش هم مدت‌ها قبل با استاد موسیقی‌اش فرار کرده و او را تنها گذاشته است. الینا علاقه‌ای به دنیای پدرش و خانه‌شان ندارد و همیشه کمبود پدری واقعی و مادری دلسوز را احساس می‌کند. یک روز در دانشگاه که الینا از روابط روزمره با دوستان و کلاس‌هایش خسته است، در حال قدم‌زدن به کافه‌ای به اسم «کافه کتاب» که تازه در نزدیکی دانشگاه بازشده، می‌رود. محیط کافه و نبودن گارسون برای گرفتن سفارش توجهش راجلب می‌کند و وقتی برای سفارش دادن کاپوچینو به سمت پیشخوان می‌رود، متوجه می‌شود مرد میان‌سال تقریبا چهل و چند ساله صاحب کافه دچار نقصی در پای خود است. طولی نمی‌کشد که از مکالمات همکلاسی‌هایش که بعد از او به کافه آمده‌اند، متوجه می‌شود که صاحب کافه دکتر جانبازی است که تازه به ایران برگشته و کلی هم کتاب نوشته و ترجمه کرده است. الینا مشتاق می‌شود یکی از کتاب‌های نوشته صاحب‌کافه را امانت بگیرد تا با حال و هوای او بیشتر آشنا شود. بنابراین یک کتاب شعر را انتخاب می‌کند و این کتاب‌خوانی‌ها ادامه می‌یابد: «شروع کردم به خواندنش...اشعارش به‌قدری زیبا و روح‌نواز بود که نمی‌توانستم کتاب را زمین بگذارم. کلمات به‌درستی در کنار هم چیده شده بودند و از بهترین واژه‌های ممکن در ابیات استفاده‌شده بود. شعرهای عاشقانه‌اش تمام قلب انسان را فرامی‌گرفت. حتماً برای همسرش سروده است...قطعاً او را خیلی دوست دارد که این‌گونه عاشقانه برایش دکلمه و شعر گفته است. وقتی به شعرهای حماسی می‌رسیدم، باورم نمی‌شد همان روح لطیف و عاشق این‌گونه حماسه سازی می‌کند. فاصله دلدادگی و عشق‌بازی با حماسه‌آفرینی و شجاعت در نظر من خیلی زیاد است. اما او چگونه هر دو را ماهرانه سروده است؟ او حتماً در هر دو فضا قرار داشته است...چیزی ماورای تخیل را به تصویر کشیده است...فکر می‌کنم ماجرای ایثارگری و جانبازی او شایعه نیست و حقیقت دارد! حتماً با تمام وجود در این فضا زندگی کرده است.
نسیم
۱۳۹۷/۱۲/۲۵

یک کتاب عالی با نثر روان و داستانی گیرا... در چشم بر هم زدنی ۳۲۶ صفحه را میشه لاجرعه سرکشید

زینب
۱۳۹۸/۰۸/۰۴

خیلی داستان لطیف و دوست داشتنی ای بود...خیلی راحت با شخصیت اول کتاب همزیستی کردم.

zizy
۱۳۹۸/۰۳/۰۵

عالی بود حس خوبی به آدم میده کتابش

کاربر ۸۵۰۷۴۸
۱۳۹۹/۰۱/۱۹

کتاب خیلب قشنگی بود💝💝💝💝

کاربر ۱۶۴۸۹۷۶
۱۳۹۹/۰۵/۲۶

خوب بود.. داستان ساده وروانی داشت.فقط چندتایی غلط املایی داشت.

Yasna
۱۳۹۹/۰۱/۱۶

عالی بود خیلی خوب 😍😍😍❤❤❤❤❤❤❤واقا خیلی خیلی عالی من از خواندنش لذت بسیار بردم من نسخه چاپی این کتاب و دو کتاب هلن و دوشنبه های لعنتی که از همین نویسنده عالی است دارم 😘

ثمانه
۱۳۹۸/۰۳/۰۷

به نظرم عالی بود

helen
۱۳۹۹/۱۰/۱۴

خیلی کتاب جذابی بود، اصلا بعضی جاها یادم میرفت خودمم و فک میکردم شخصیت اول قصه منم...ضمنا دریچه جدیدی تو ذهنم راجع به جانباز ها و اونایی که رفتن جنگ باز کرد، همه رزمنده ها خشکه مذهب نیستن و میتونن

- بیشتر
خانم مقدسی
۱۴۰۱/۰۵/۳۱

متنی روان و رمانی خواندنی

کاربر ۵۱۶۳۸۷۳
۱۴۰۳/۰۸/۲۸

سلام، گرچه داستان کمی از واقعیت دور است ولی جالب است،فقط ایراد بیشتر کتاب‌ها همان غلط های املایی است که این کتاب هم این مشکل را دارد،از جهت مذهبی هم نکات آموزنده‌ای دارد.

ناگهان چشمم به تابلوی بالای پیشخوان خورد که نوشته بود: لطفاً برای سفارش تشریف بیاورید. عذر من را بپذیرید. چه مسخره!!! حتی در این حد به مشتری ارزش قائل نیستند که برای گرفتن سفارش خود را به‌زحمت بندازند! حتماً مد جدید کافه‌ها این است! با اکراه مِنو را برداشتم و نگاه کردم، جمله‌ای نظرم را به خودش جلب کرد. «هر پنج صفحه مطالعه کتاب، هزار تومان تخفیف» ناخودآگاه خنده‌ام گرفت. هرکسی می‌تواند ادعای خواندن فلان صفحه کتاب کند و نیز تخفیف هم بگیرد. صاحب اینجا یا خیلی سرخوش است یا برای خودنمایی دست به این کار زده است. تعلل بی‌فایده است، برای سفارش باید خودم همت کنم، هوس کاپوچینوی داغ‌کرده‌ام، سمت پیشخوان رفتم، انتهای آن به یک آشپزخانه مارسید که تقریباً قسمتی از آن دیده می‌شد، زنگ روی پیشخوان را نواختم و منتظر ماندم. عود همچنان می‌سوخت و خاک آن روی عود سوز می‌ریخت! در همین حین مرد میان‌سالی لنگان‌لنگان از آشپزخانه بیرون آمد. او تقریباً چهل‌وشش یا هفت‌ساله
Ketab_baz
لطف خدا بیشتر از جرم ماست نکته سربسته چه گویی خموش!
Ketab_baz
«هر چه دادم به او حلالش باد غیر از آن دل که مفت بخشیدم دل من کودکی سبکسر بود خود ندادنم چگونه آرامش کرد او که میگفت دوستت دارم پس چرا زهر غم به جامش کرد»
Ketab_baz
در این دیار هوای نفس کشیدن نیست برای هیچ پری فرصت پریدن نیست
فاطمه
حالا دیگر دوست دارم تو موهایم را ببافی...مثل وقتی که بچه بودم و موهای خرمایی بلندم را میبافتی... حالا دیگر حال دلم خیلی خوب است...خیلی
فاطمه
«هر چه دادم به او حلالش باد غیر از آن دل که مفت بخشیدم دل من کودکی سبکسر بود خود ندادنم چگونه آرامش کرد او که میگفت دوستت دارم پس چرا زهر غم به جامش کرد»
فاطمه
دیدم سینی چای را روی میز گذاشته و منتظر من است! نگاهم کرد و گفت: حالا سر و وضعت خوب نیست اینی!!! خوب بود که الان باید زنگ میزدی اورژانس!! بعد بلند خندید... لبخند زدم...آمدم و و کنارش روی کاناپه نشستم. نمیدانم چرا دیگر مثل گذشته درصدد خودنمایی برای او نیستم، بلعکس، حالا که او به دیدنم مشتاق شده من کمی خجالت زده میشوم و از تعاریفش گونه هایم سرخ می شود. هنوز باور نمیکنم که هاتف از اینهمه نزدیکی به من معذب نباشد! دستم را بین دستان گرم و مهربانش گرفته و میفشرد...با خنده گفتم: مگه میخوام فرار کنم اینجوری محکم دستمو گرفتی؟!!
زینب

حجم

۱۲۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۵۱ صفحه

حجم

۱۲۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۵۱ صفحه

قیمت:
۴۵,۰۰۰
تومان