کتاب و خوابی که آرام گرفت
معرفی کتاب و خوابی که آرام گرفت
کتاب و خوابی که آرام گرفت نوشتۀ زهرا مطلوبی است. انتشارات کتاب آترینا این اثر را روانۀ بازار کرده است. این رمان، حاوی دو داستان عاشقانه است که در آنها مسألۀ جنگلخواری و معضلات زیستمحیطی نیز مطرح میشوند.
درباره کتاب و خوابی که آرام گرفت
کتاب و خوابی که آرام گرفت داستان «نورا» و «روحان» است.
نورا دختری شجاع، قوی و جسور اما آدمی معمولی است. روحان ابرقهرمانی است که در پسِ چهرۀ سردش، قلبی رئوف دارد.
این رمان ۱۲ فصل دارد.
خواندن کتاب و خوابی که آرام گرفت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب و خوابی که آرام گرفت
«امروز، روز جمعه است. از همان جمعههای دوست داشتنی که دلم میخواهد تا لنگ ظهر تنم را آوار تخت کنم. از همانهایی که بوی قرمهسبزی مامان خورشید از صبح مدام به پرزهای بینیام میچسبد و من را بین خواب و بیداری نگهام میدارد. از همان جمعههایی که مینو علی الطلوع بیدار شده و پای لپ تاپ صورتیاش مینشیند و فیلمهای دلخواهش را میکس میکند و سالاد روز جمعه را با سلیقه عجیب و غریبش تزیین میکند. امروز همان روز است؛ اما از بوی قرمه سبزی مامان خبری نیست. نه صدای آهنگ لپ تاپ مینو میآید و نه خندههای هراز گاه بلندش که من را سراسیمه از خواب بیدار میکرد و با یک ببخشید و لبخند مسخرهاش، قضیه را فیصله میداد!
دستانم را از هم باز کرده و کش و قوسی به تنم میدهم. پلک باز میکنم؛ این سکوت خانه بیشتر مرموز به نظر میرسد تا آرامش بخش! صورت خیسم را با حوله خشک میکنم و به محض عوض کردن لباس خواب از اتاق بیرون میآیم.
با دیدن میز خالی صبحانه ابرو بالا میاندازم. در یخچال را باز
میکنم و خبری از سالاد روز جمعه هم نیست! متعجب دور خود میچرخم...! با دیدن گوشیهایشان روی اپن؛ مضطرب و سراسیمه خودم را به اتاق میرسانم. اولین مانتویی که به دستم میآید را روی تنم میکشم و شالی به سرم میاندازم. از خانه بیرون میروم و در اطراف باغ نگاهی میگردانم. از این نبودنها و بیاطلاعیها هیچ خاطره خوبی ندارم و همین دلشورهام را دو چندان کرده. از لابه لای درختان عبور میکنم و نقطه به نقطه باغ را میگردم. وقتی بینتیجه به راه اصلی میرسم؛ هزاران فکر خراب به مغزم هجوم میآورد، درمانده به طرف خانه راد، راه کج میکنم.
چشمانم آماده باریدن میشوند؛ اما درست در مزر فرو ریختن؛ با صدای خندهٔ مینو که از کارگاه زیر زمین به گوشم میرسد؛ حیرت زده و متعجب پا تند میکنم و خودم را به آنجا میرسانم. چند پله عریض زیر زمین را پایین میروم و میبینمشان:
ـ مامان!
همه نگاهها به سمتم کشیده میشود. خیره به مامان و مینو نگاه میکنم. مامان لبخندی به رویم میزند و در حالی که به طرفم میآید؛ میگوید:
ـ سلام... بیدار شدی عزیزم؟
چشم روی هم میگذارم و نفس آسودهای میکشم. مقابلم میایستد و جلوی مانتو بازم را به هم نزدیک میکند:
ـ دکمههاشو ببند سرما میخوری مادر!
نگاهی به جمع میاندازم. مینو پشت لپ تاپِ روی میز نشسته و سهراب مشاور و دوست روحان هم کنار دستش. روحان هم با مکثی چشم از من برمیدارد و به ماشین درب و داغونش نگاه میکند. اینجا همه چیز عادی است، انگار نه انگار که من داشتم از بیخبری قبض روح میشدم!
ـ مامان جان چرا اومدین اینجا؟ نمیگین بیخبر میرین بیرون نگرانتون میشم؟ گوشیهاتون هم که خونه مونده، دلم هزار راه رفت!
ـ بمیرم الهی، شرمنده عزیزم...
ـ اِ... خدا نکنه مامان!
ـ صبحی آقا سهراب اومد دم خونه ناهار دعوتمون کرد، منو مینو هم که دیدیم کاری نداریم اومدیم تو باغ بگردیم که آقا سهراب گفت اگه حوصلهمون سر رفته میتونیم بیایم کارگاهشون رو از نزدیک ببینیم، این شد که ماهم سر از اینجا درآوردیم!
ـ وای نورا این عالیه بیا ببین... تقریبا شبیه فتوشاپ خودمونه!
سهراب بلند میخندد. بیتوجه به مینو آرام میگویم:
ـ چی؟ ناهار دعوتمون کردن؟
با لبخند سر تکان میدهد:
ـ آره عزیزم، مهری خانوم از صبح داره تدارک میبینه، هر چی بهش گفتم ساده بگیره و زیاد خودشو تو زحمت نندازه گفت نه، آقا گفتن سنگ تموم بذارم!
میخندد، برمیگردد و با نگاهی به روحان میگوید:
ـ جوونای سالم و عاقلیان. خدا خیرشون بده خیلی به ما کمک کردن!
لب روی هم میفشارم:
ـ مامان پس من میرم خونه!
اخم میکند:
ـ کجا مادر؟ وقت ناهاره دیگه ما هم داشتیم میرفتیم بالا!
گوشه لبم را به دندان میگیرم و سعی میکنم با بهانهای خودم را از همراهیشان معاف کنم:
ـ متاسفانه من نمیتونم بیام!
نگاه استفهامیاش را به چشمانم میدوزد:
ـ چرا عزیزم؟
ـ خونه کار دارم، شما برین!
ـ زشته مادر!... میدونی چقدر تدارک دیدن! انگار اولین مهمونهای خونهاش ماییم، مهری خانوم از کله صبح سرپاست!
ـ گفتم که مامان...
ـ خب بفرمایید بالا ناهار آمادهاس!
بر میگردم و به مهری خانوم که جلوی در با لبخند به انتظار ایستاده؛ نگاه میکنم. سهراب جلوتر از همه راه میافتد و کنار مهری خانوم رو به ما میگوید:
ـ حاج خانوم، نورا خانوم بفرمایید بالا...
رو به مینو ادامه میدهد:
ـ مینو خانوم ادامه کلاسمون باشه برای بعدِ ناهار!
مینو با لبخند بلند شده و به طرف ما میآید:
ـ آقا سهراب کارتون نسبت به کار ما خیلی هیجان داره! این که میتونین هر طرحی که رو سیستم طراحی کردین، به واقعیت تبدیل کنین واقعا عالیه، درست برعکس ما که شکل واقعی رو طرح میزنیم و مصنوعی میکنیم!
سهراب میخندد:
ـ بله، البته تا وقتی خستگی نیومده سراغت میشه گفت کارش هیجان داره؛ ولی وای به وقتی که خسته باشی و اخلاق روحان هم کوک نباشه، همین کار هیجانی برات میشه جهنم!»
حجم
۳۲۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۸۸ صفحه
حجم
۳۲۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۸۸ صفحه