دانلود و خرید کتاب بدون مرز هاشم نصیری
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب بدون مرز اثر هاشم نصیری

کتاب بدون مرز

نویسنده:هاشم نصیری
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۱۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب بدون مرز

بدون مرز اثر نویسنده جوان ایرانی، هاشم نصیری است که داستانی درباره شهید چمران دارد. ترجمه عربی این داستان همزمان با انتشار نسخه فارسی آن در لبنان منتشر شده است.

درباره کتاب بدون مرز

 داستان این کتاب، روایتی خیالی از شهید دکتر چمران و یاران او است از روزهای بالندگی علمی و عملی‌اش در امریکا تا روزهای  شلوغ و پرکار و نبردهای پارتیزانی در لبنان.

نویسنده در این اثر از زوایای گوناگون بهزندگی این شهید نزدیک شده و قصه می‌گوید.

 خواندن کتاب بدون مرز را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به رمان و داستان به ویزه دوست‌داران شخصیت شهید چمران مخاطبان این کتاب‌اند.

بخشی از کتاب بدون مرز

۱: رویا

در خانه‌ای قدیمی، کوچک و ساده که نشان از صاحبی ساده و باصفا دارد، نشسته‌ام؛ روی یک صندلی چوبی گرد، دوروبرم را برانداز می‌کنم. هیچ‌چیز آشنایی پیدا نمی‌کنم. هرچه در ذهنم مرور می‌کنم، این خانه و اثاثیه‌اش را به یاد نمی‌آورم. مطمئنم اولین باری است که به این خانه آمده‌ام؛ راحت و آسوده و متعجبم که چرا در این خانه احساس غریبگی نمی‌کنم!

دکتر با دو استکان دم‌نوش به‌سویم می‌آید.

- مهندس جان سلام!

با لکنتی که حاصل از استرس است، جوابش را می‌دهم: «س س سلام.»

لبخند آرام دکتر از استرسم می‌کاهد. او هر دو استکان را روی میز چوبی جلویم می‌گذارد و روی صندلی مقابلم می‌نشیند.

- چون می‌دانستم که قند نمی‌خوری، برایت نیاوردم. مهندس، اگر زُهورات دوست نداری بروم برایت چای یا قهوه بیاورم.

- نه دکتر! به زُهورات عادت کرده‌ام!

کنار دکتر احساس راحتی می‌کنم، اما درونم آتشی به پا شده. با خودم می‌گویم که امیدوارم این آرامش حکایت از طوفان نداشته باشد!

صدای بازشدن ناگهانی در خانه توجه دکتر و من را جلب می‌کند. خانمی که می‌دانم نامش پروانه است، با حالتی محزون و بی‌قرار، با عجله وارد اتاق می‌شود. کودکی که در آغوش مادرانه پروانه آرام به خواب رفته، جمال است! پروانه با عصبانیت به دکتر نگاه می‌کند و اضطراب را لابه‌لای لرزش‌های بی‌وقفهٔ تنش می‌بینم! او بدون ازدست‌دادن فرصت به‌سمت دکتر می‌آید و رو به او با دلخوری می‌گوید: «خسته شدم مصطفی! من دیگر نمی‌توانم در اینجا بمانم! می‌خواهم بروم و جان بچه‌هایم را حفظ کنم! خواهش می‌کنم که تو هم با ما بیایی. اما این بار دیگر فرق می‌کند. حتی اگر تو نیایی، من و بچه‌ها می‌رویم.»

دکتر با همان لبخندی که به من می‌زند، به پروانه می‌گوید: «سلام پروانه خانم!»

پروانه تازه یادش می‌افتد که سلام نکرده است.

- سلام مصطفی جان. سلام آقای مهندس!

- سلام خانم.

پروانه کمی منتظر ماند تا دکتر با او حرف بزند. اما سکوت دکتر او را به‌سمت چمدانش کشاند! چمدانی که معلوم است از قبل بسته شده. سه فرزند دیگر دکتر به‌ترتیب پشت‌سر مادرشان به خط شده‌اند. پروانه طاقتش تمام شده است و دیگر نمی‌تواند جلوی بغضش را بگیرد. آرام و متین از چشم‌هایش اشک جاری می‌شود و با همان چشم‌های گریانش به‌صورت جمال که بر شانه‌اش افتاده است اشاره می‌کند.

- امروز در بازار اگر آن خمپاره فقط چند متر نزدیک‌تر برخورد کرده بود، الان معلوم نبود جمالم چند تکه شده بود. من هیچ! این طفل معصوم چه گناهی دارد؟ مصطفی من نمی‌توانم تلف‌شدن تو و بچه‌هایم را ببینم. تو را به همان خدایی که به‌خاطرش به اینجا آمده‌ایم، بیا به خانه و زندگی‌مان برگردیم. به خدا خسته شده‌ام. در لبنان کسی قدر تو را نمی‌داند. شده‌ای نوکر زن‌های بی‌سرپرست و بچه‌های یتیم! تو درس نخوانده‌ای و دانشمند نشده‌ای که به اینجا بیایی و به این مردم دل‌داری بدهی!

دوست دارم که وارد بحث آن‌ها بشوم و حرفی بزنم؛ اما حرفی برای گفتن ندارم؛ ساکت می‌مانم و فقط گوش می‌کنم.

پروانه دارد می‌رود. دکتر دیگر لبخند نمی‌زند! او بلند می‌شود و به‌سمت بچه‌هایش می‌رود. آن‌ها را می‌بوسد و در آغوش می‌کشد. پروانه با دورشدن از شمع دارد می‌سوزد! با خودم می‌گویم شاید تقدیر پروانه این باشد که همیشه بسوزد؛ چه در نزدیکی شمع باشد و چه در دوری از او.

از طرز وداع دکتر با بچه‌ها واضح است که او دیگر امیدی به دیدن آن‌ها ندارد! پروانه با لحنی مملو از التماس به دکتر می‌گوید: «نمی‌آیی مصطفی؟»

لحن غریبانه دکتر، جان من و پروانه را آتش می‌زند.

- نمی‌توانم این همه جمال و پروانه را به حال خودشان رها کنم!

- باشد. پس ما خودمان می‌رویم. هروقت دوست داشتی، به خانه برگرد. مصطفی جانِ من! ما همیشه منتظرت می‌مانیم.

می‌دانم که پروانه دارد راست می‌گوید. دکتر، جانِ پروانه است. می‌دانم که دکتر نیز حاضر است که جانش را فدای پروانه کند. این شمع و پروانه عاشق یکدیگرند!

دکتر می‌گوید: «مهندس، من می‌روم پروانه و بچه‌ها را برسانم. شما همین‌جا منتظرم بمان.»

پروانه هم رو به من می‌گوید: «مواظب آقا مصطفای من باشید! شماها که ارزش او را می‌دانید، مواظبش باشید!»

پروانه از اتاق بیرون می‌رود. دکتر در حال خروج از اتاق به‌سمتم برمی‌گردد و بعد از کمی مکث دوباره به‌سمت در می‌رود و دوباره برمی‌گردد و در آغوش من شکیبایی را تمرین می‌کند. او سرش را روی شانه‌ام می‌گذارد و بدون صدا گریه می‌کند. اشک‌های پنهان او لباسم را خیس می‌کنند...

در آغوش گرم دکتر یخ می‌کنم و از شدت سرما از خواب می‌پرم و می‌لرزم!

نظرات کاربران

علی اکبر
۱۴۰۰/۰۶/۰۷

کتاب واقعا زیبایی است ، به زیبایی و کاملی مرد رویاها نیست اما گوشه های زیبایی از زندگی و زمانه شهید چمران رو نشون میده داستان هم از دید یک شخص سومی که به مهندس نامگذاری شده نوشته شده در

- بیشتر
Amin
۱۴۰۱/۰۱/۰۴

بدون مرز روایت داستانی و رمان گونه گوشه هایی از زندگی شهید چمران هستش، از فعالیت در آمریکا تا... که از زبان یک دانشجوی ایرانی(مهندس) که در آمریکا مشغول تحصیله و با دکتر آشنا و همراه میشه پرداخته و روایت شده. دیالوگ

- بیشتر
کاربر ۳۷۷۱۲۰۴
۱۴۰۱/۰۵/۱۱

یکی از بهترین کتاب هایی که تا بحال خوانده ام یکی از بهترین سبک ها هرچه تعریف کنم کم است کتابی بی نقص از هاشم نصیری

م.ظ.دهدزی
۱۴۰۰/۱۲/۰۲

کتاب خوبیه، برای آشنایی تقریبی با شهید چمران میتونید بخونیدش

کاربر ۱۸۹۷۱۷۶
۱۴۰۱/۱۰/۰۸

باور نکردنیه این کتاب از دیروز دستم گرفتم نتونستم زمین بزارم خیییییلی عالی ، توصیه میکنم مرد رویاها هم حتما مطالعه شود.

ali alboghbesh
۱۴۰۱/۰۱/۰۶

کتابی بسیار جذاب و عالی داستان زندگی شهید چمران را از زبان یک رفیق همیشه همراه تعریف می‌کند

~شهید هادی~
۱۴۰۳/۰۱/۲۳

چقدر کتاب دلچسبی بود ... بعضی جمله ها ارزش بار ها خوندن رو داشت و من رو پر از انگیزه می‌کرد.

Ali Bolouki
۱۴۰۲/۱۱/۱۶

خیلی کتاب خوبیه ، از زاویه سوم شخص به زندگی شهید چمران نگاه میکنه ، قلم نویسنده رو دوست داشتم ، امیدوارم که بخونید و لذت ببرید

یا محمد مصطفی
۱۴۰۲/۰۷/۰۳

برگی از مجاهدتهای دکتر چمران زیبا بود

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۲۰)
آیا تابه‌حال شده است شما ناامید یا خسته شده باشید یا به جایی برسید که بگویید دیگر فایده‌ای ندارد. دکتر بدون معطلی و به‌طور قاطع گفت: «فایده داشتن یا نداشتن تلاش‌ها، دغدغه من نیست. ما موظفیم به انجام وظایفمان. وظایفی که در برابر اسلام و مردمانمان داریم. اینکه تلاش‌های ما نتیجه داشته باشد یا نداشته باشد، دست خداست! خیر تا حالا خسته یا ناامید نشده‌ام!»
م.ظ.دهدزی
- راه‌حل مسائل پیچیده بشر، عشق است. اگر بخواهیم حضور خداوند را در زندگی‌هایمان درک کنیم و خودمان را به او نزدیک کنیم، باید عاشق او بشویم. عاشق، همه دار و ندارش را وقف معشوقِ خودش می‌کند تا او را به دست بیاورد. به نظر من اگر بخواهیم عاشق خداوند بشویم، باید خودمان را از همه تعلقاتی که داریم رها کنیم؛ همه تعلقات؛ حتی جان‌هایمان!
م.ظ.دهدزی
مادرم همیشه می‌گوید، به بعضی از چیزهای گران‌بها نباید نگاه کرد. ممکن است که از ارزششان کم بشود. دُر، هرچه نایاب‌تر باشد، گران‌بهاتر است!
آر-طاقچه
بله سوزناک‌تر از آتش وجود دارد و آن درد فراق و دوری از معشوق است؛ درد نرسیدن به مرادِ دل است. آن آتشی که دل انسان را تبدیل به خاکستر می‌کند، آتش دوری و هجران است!
م.ظ.دهدزی
دکتر که دوباره تبسم در چهره‌اش دیده می‌شد، جواب داد: «بنده نگفتم فعالیت نکنید. گفتم درستان را رها نکنید! طوری درس بخوانید که همیشه یکی از نفرات برتر باشید! ما هم به ایمان و هم به تخصص احتیاج داریم. تخصص را با تلاش شبانه‌روزی و توکل بر خدا به دست بیاورید؛ ایمان را هم که خدا را شکر، دارید. از خداوند بخواهید تقویتش کند.»
م.ظ.دهدزی
دکتر گفت: «من که چند سال اینجا مشغولم به شما می‌گویم از مقداری که شما الان گفتید نیز ما عقب‌تریم. اگر شما دو نفر مانند بقیه، درس را رها کنید و مشغول تظاهرات بشوید، نه کسی صدایتان را می‌شنود و نه به جایی می‌رسید. در اِمریکا سِلاح شما، علم‌آموزی است! در دنیای امروز، اگر علم نداشته باشید صدایتان از جمع خودتان بالاتر نمی‌رود.»
م.ظ.دهدزی
مهندس هم از جایش بلند شد. اما بی‌اختیار! نه اختیار پاهایش را داشت و نه اختیار دستان لرزانش را. اعضای بدن او به‌یک‌باره مستقل شده بودند و دم از آزادی می‌زدند! چشم‌هایش آهسته و در سکوت، همانند رگباری بدون صدا می‌باریدند! اما رگبار که بدون صدا نمی‌شود!
م.ظ.دهدزی
- اگر برای مادرت نامه نوشتی، سلام من را به او برسان و به او بگو که دُر، اگر ارزش خود را نداند، تکه سنگ بی‌ارزشی بیش نیست.
م.ظ.دهدزی
فرصت را غنیمت می‌شمارم و تا رسیدن به فرودگاه چشمانم را برای گریستن، آزاد می‌گذارم. اگر الان مادرجان این صحنه را می‌دید، می‌گفت مرد که گریه نمی‌کند و پدرجان نیز با کمی تفکر به او پاسخ می‌داد: «گریه‌کردن نعمت خداوند به مردهاست که شما زن‌ها از آن به نفع خودتان سوءاستفاده می‌کنید.»
م.ظ.دهدزی
آدم زمان‌شناس نباید از رویدادهای زمانه‌اش متعجب شود، بلکه باید منتظر رخ‌دادن آن‌ها باشد.
آر-طاقچه

حجم

۱۸۹٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

حجم

۱۸۹٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان