دانلود و خرید کتاب صوتی بالکان اکسپرس
معرفی کتاب صوتی بالکان اکسپرس
در کتاب صوتی بالکان اکسپرس مجموعه نظرات و یادداشتهای اسلاوانکا دراکولیچ، درباره جنگ یوگسلاوی را میشنوید. این اثر بخش کوتاهی از زندگی نویسنده از آوریل ۱۹۹۱ تا مه ۱۹۹۲ را دربر دارد. دارکولیچ در شهر ریبکای کرواسی چشم به دنیا گشود و در دانشگاه زاگرب ادبیات تطبیقی و بعد از آن جامعهشناسی خواند. او از سال ۱۹۸۲ تا ۱۹۹۲ با نشریات استارت و باناس که هر دو در زاگرب چاپ می شدند، همکاری میکرد. او در ابتدای دهه ۹۰ کرواسی را به دلایل سیاسی ترک کرد و ساکن کشور سوئد شد.
اسلاونکا درباره کتابش در مقدمه میگوید: «این کتابی درباره جنگ آنطور که هر روز در صفحه تلویزیونهایمان میبینیم یا در روزنامهها میخوانیم، نیست. بالکان اکسپرس از جایی شروع میشود که اخبار تمام میشود؛ جایی بین وقایع و تحلیلها، و روایتهای شخصی آدمها، زیرا جنگ فقط در جبهههای نبرد اتفاق نمیافتد، جنگ در همه جا هست و همه ما درگیرش هستیم. من از آن سوی جنگ حرف میزنم، از آن چهره نادیدنی جنگ. از اینکه چطور آرامآرام ما را از درون تغییر میدهد. اگر این نیمهداستانـ نیمهمقالههای کوتاهِ من حرفی برای خواننده داشته باشد، همین است: همین تغییرِ ارزشها، طرز فکر و نحوه نگاه فرد به دنیا که در این وجه درونی جنگ اتفاق میافتد ـتغییری که آنچنان بهسرعت هویت درونی فرد را فرامیگیرد که آدم دیگر بهسختی میتواند خودش را بازبشناسد.
از آنجا که من بههیچوجه نمیتوانستم خودم را از این جنگ جدا کنم، بیشک خواننده تناقضهایی در دیدگاهها، نظرها و احساسات من خواهد یافت. نمیخواهم به خاطر آنها عذرخواهی کنم، چون این دقیقآ همان چیزی است که قصد داشتم دربارهاش بنویسم.»
شنیدن کتاب بالکان اکسپرس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به خاطرات و تاریخ جهان.
بخشی از کتاب صوتی بالکان اکسپرس
درست قبل از کریسمس ۱۹۹۱ بود. چند روزی پاریس بودم. روزهای اول حس میکردم تا جایی که میشود از جنگ فاصله گرفتهام. دو روز تمام نه روزنامه خواندم و نه اخبار تلویزیون را نگاه کردم. اول فکر میکردم این کار ممکن است. دستکم تا مدتی سعی میکردم خودم را سرگرمِ یک زندگی متفاوت کنم تا آن زندگی را که پشت سرم رها کرده بودم از یاد ببرم. اما از همان موقع ذهنم کاملا دوپاره شده بود، انگار مبتلا به دوبینی دائمی شده بودم و راهی هم برای تغییر این وضع پیدا نمیکردم. در نتیجه پاریس را هم جور دیگری میدیدم. در خیابانهای پرنور شهر راه میرفتم (چراغها در شب آنقدر پرنور بودند که حس میکردم نورشان چشمم را میزند) و تقریبآ وزن بدنم را حس نمیکردم. به نظرم میآمد در فضا معلقم و پاهایم روی زمین نیستند، با واقعیت تماس ندارند؛ انگار میان من و پاریس یک توری حصاری نامرئی کشیده شده بود که از پشتش میتوانستم همه چیز را ببینم اما نمیتوانستم چیزی را لمس یا مزمزه کنم ـحصاری که نمیتوانستم از پیشِ چشمم کنار بزنم و مرا در دنیایی که تازه از آن آمده بودم محبوس نگه میداشت. و در آن دنیا اشیاء، کلمات و زمان جور دیگری بودند. هر چیز خدا، مرا به عقب برمیگرداند: تلخی قهوهام، نوعی اکراه و بیمیلیام برای حرکت، نگاهی گذرا به کفشهای پشت ویترین یک فروشگاه و بعد یکدفعه حسِ بیهودگی، جداافتادگی و عدم تعلق. در اروپایی که غرق در نورِ چراغهایش برای جشن کریسمس آماده میشد، باریکهای از خون مرا از پاریس جدا میکرد: این خون و این واقعیت که من آن را میدیدم اما پاریس با کلّهشقی حاضر به دیدنش نبود.
فقط دو سال از کریسمس ۱۹۸۹ میگذرد: سقوط دیوار برلین، واتسلاف هاول، مرگ چائوشسکو، روزی که برای اولینبار با مادرم به مراسم عشای ربانی نیمهشب رفتم. اما همه اینها بهزحمت یادم میآید. میان آن موقع و الان هیچ چیز نیست، هیچ چیز غیر از فضایی سفید و خالی. انگار زیرِ فشارِ زمانِ حال همه خاطرات محو شده و همه چیزهایی که اتفاق افتاده آنقدر کوچک، دور و بیاهمیت به نظر میرسد که ارزشِ به خاطر سپردن ندارد. در آشپزخانه ماریا نشستهام و آن بیرون مِهی شیریرنگ همه چیز را پوشانده؛ همه چیز، غیر از جنگ.
ماریا برایم از جنگ میگوید، از این میگوید که مادرش دیگر حاضر نیست وقتی آژیر حمله هوایی در زاگرب به صدا درمیآید به زیرزمین خانه سالمندان برود، از اینکه دیگر نمیتواند در بلگراد زندگی کند، از پسرش میگوید که برای فرار از اعزام به خدمت در جنگ علیه کرواسی درسش را در بلگراد رها کرده و به پاریس آمده است. حالا ماریا دارد دنبال کار میگردد. شوهرش دائم پای تلویزیون است و مرتب بین سیانان، اسکاینیوز و شبکههای خبری فرانسه کانال عوض میکند. همه وقت آزادش را صرف این میکند که بیشترین گزارشهای خبری ممکن را ببیند، و هر روزنامهای را که گیرش میآید چه صرب و چه کروات بخواند تا شاید بتواند حقیقت را از پشت تبلیغات سیاسی دریابد. بعد شبها در رختخوابش بیقرار و ناآرام از این دنده به آن دنده میشود و خوابش نمیبرد. ووکوار سقوط کرد، دوبرُوونیک در محاصره است، بدون آب و برق. تلفن دائم زنگ میخورد و با هر تماس جدید تعداد کشتهها به شکل سرسامآوری بیشتر و بیشتر میشود. حتی در این آپارتمان بزرگ در پاریس، با مبلمان آنتیکش، فرشهای ضخیمی که صدای پای آدم را میگیرد و آینههای مجلل با قاب آبطلا، جنگ مثل غبار در پوست، مو و ریههایمان نفوذ میکند. حتی کسانیکه سالهاست اینجا زندگی میکنند، نمیتوانند کاملا خودشان را از این جنگ جدا کنند و واقعآ اینجا زندگی کنند. جنگ مثل بذری است که در وجود تک تک ما کاشته شده و بعد جوانه میزند و رشد میکند.
زمان
۰
حجم
۰
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۰
حجم
۰
قابلیت انتقال
ندارد
نظرات کاربران
مثل بقیه کتاب های خانم دراکولیچ، واکاوی سوسیالیسم در گوشه ای از دنیاست به نام اروپای شرقی، که همیشه در هاله ی ابهام و شبیه یک علامت سوال برای بقیه دنیاست. می پرسید چرا؟ کتاب های خانم دراکولیچ خیلی قشنگ
من کتاب غیررمان خیلی خیلی کم میخونم ولی خانم دراکولیچ جوری مینویسند که خیلی از خوندن کتابهاشون لذت میبرم حتی اگر موضوع تلخی مثل کمونیسم و جنگ در اروپای شرقی و در منطقه بالکان باشه. گویندگی و صدای خانم لطفی هم