دانلود و خرید کتاب صوتی چمدان پرنده
معرفی کتاب صوتی چمدان پرنده
کتاب صوتی چمدان پرنده مجموعهای داستان جذاب برای کودکان نوشته هانس کریستین اندرسون است که با ترجمه لیدا طرزی و صدای مترجم منتشر شده است.
درباره کتاب چمدان پرنده
هانس کریستین اندرسون یکی از مشهورترین نویسندگان کودک در جهان است که داستانهای پریان او همواره مورد علاقه کودکان و بزرگسالان بوده است. ج.جه اردک زشت و دختر کبریت فروش از مشهورترین داستانهای این نویسنده توانا است. این کتاب مجموعهای داستان جذاب برای علاقهمندان است.
شنیدن کتاب چمدان پرنده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام کودکان و بزرگسالانی که داستان دوست دارند پیشنهاد میکنیم.
درباره هانس کریستین اندرسون
هانس کریستین اندرسن، متولد دوم آپریل ۱۸۰۵، در شهر آدنس دانمارک و در خانوادهای است. هانس پس از مدتی کارگری، به ادبیات روی آورد و توانست استعدادش در نمایشنامه نویسی را به همه نشان دهد. به همین سبب از طرف دربار پادشاهی دانمارک، برای ادامه تحصیل و سفرهای علمی، بورسیه شد.
داستانهای اندرسون به عنوان «داستانهای پریان» شناخته میشوند. این داستانهای اندرسون در فضایی خیالانگیز و گاه فانتزی، درونمایههای اخلاقی را بازگو میکنند. هر چند برخی داستانهای وی، رویکردی اجتماعی و رئال دارد و مشهورترین آنها، «دختر کبریتفروش» است.
اندرسون سالها پس از به شهرت رسیدن، در مصاحبهای گفته بود، شخصیت «جوجه اردک زشت» نماینده شخصیت و زندگی خود اوست و این اشاره به گذر او از دوران سخت کودکی به موفقیت در بزرگسالی دارد. اندرسون متوجه ارتباط عمیق کارهایش با کودکان بود و از آهنگسازی خواسته بود، برای آهنگ مراسم تشییع جنازهاش آهنگی مناسب با کودکان بسازد، زیرا میدانست بیشتر تشییعکنندگانش کودکان بودند.
از داستانها و کتابهای اندرسون، اقتباسهای سینمایی زیادی به ویژه در قالب پویانمایی (انیمیشن) انجام شده است. آثار اندرسون به دهها زبان جهان ترجمه شده است. نخستین بار در سال ۱۳۱۰، داستانی از وی به فارسی برگردانده شد و تاکنون داستانهای او در اشکال گوناگون بارها بازچاپ شده است.
دفتر بینالمللی کتاب، از سال ۱۹۵۶، معتبرترین جایزه کتاب کودک در جهان را به یاد و با نام او برگزار میکند و بهترین آثار ادبی ویژه کودکان را تقدیر میکند.
بخشی از کتاب چمدان پرنده
هانس فریاد زد: «من هم دارم می آیم.» و آن قدر آواز خواند که صدایش همه جا را پر کرد.
برادرها در سکوت می رفتند، آن ها یک کلمه هم با هم حرف نمیزدند، چون میخواستند نظرات خوبشان را برای خودشان نگه دارند تا بعد در سخنرانیشان استفاده کنند.
هانس بیریخت فریاد زد: « هی، من آمدم. ببینید توی جاده چی پیدا کردم.» و یک کلاغ مرده به برادرانش نشان داد.
برادرها پرسیدند: «بی ریخت، این کلاغ به چه دردت می خورد؟»
«می برم اش برای دختر پادشاه»
برادرهایش گفتند: « آره، حتماً این کار را بکن. » و خنده کنان به راه خودشان ادامه دادند.
بعد از مدتی هانس دوباره فریاد زد: « هی، من آمدم. ببینید چی پیدا کردم. هر جایی از این چیزها پیدا نمیشود. » برادرها برگشتند ببینند چه چیزی پیدا کرده.
برادرها گفتند: «ولی بی ریخت، این فقط یک کفش چوبی کهنه است که رویه اش کنده شده این را هم برای شاهزاده خانم میبری؟»
هانس گفت: «معلوم است.» و برادرها دوباره خنده کنان راه افتادند. هنوز مدت زیادی نگذشته بود که هانس از نو فریاد زد: «هی، هی، من آمدم. این را دیگر همه میشناسند.»
برادرها پرسیدند: «این دفعه چی پیدا کردی؟»
«شاهزاده خانم کلی خوشحال می شود.»
برادرها گفتند: «این که فقط یک مشت شن است.»
هانس گفت: « آره، شن خیلی نرمی هم هست. به زور میشود نگهش داشت.» و جیب هایش را از شن پر کرد. برادرها با سرعت تمام اسب راندند و درست یک ساعت قبل از هانس به دروازههای شهر رسیدند. دم دروازه به نوبت به خواستگاران بلیط میدادند و آن ها را شش نفر، شش نفر به صف می کردند و آن قدر نزدیک به هم که نمیتوانستند دست هایشان را تکان دهند و چه بهتر چون اگر میتوانستند دست هایشان را تکان دهند برای آن که از هم جلو بزنند لباسهای همدیگر را تکه پاره میکردند.
همه اهالی شهر دور قصر ایستاده بودند و از پنجرهها زل میزدند تا مراسم حرف زدن شاهزاده خانم را با خواستگاران ببینند.
زمان
۰
حجم
۰
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۰
حجم
۰
قابلیت انتقال
ندارد
نظرات کاربران
داستانهای جالبی داره ولی متاسفانه راوی صدای یکنواخت و خسته کننده ای داره