دانلود و خرید کتاب به دنبال تو فاطمه سادات موسوی
تصویر جلد کتاب به دنبال تو

کتاب به دنبال تو

امتیاز:
۲.۲از ۱۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب به دنبال تو

کتاب به دنبال تو نوشته‌ فاطمه سادات موسوی زندگی دختری به نام رویا را روایت می‌کند که آرزوهای بسیاری در سر دارد. 

درباره کتاب به دنبال تو

رویا دختر بسیار زیبا و شادی است و دیگران به سرعت به او علاقه‌مند می‌شوند، اما او عاشق مردی است که به وصالش نمی‌رسد و زندگی از او روی برمی‌گرداند.

رمان احساسی و عاشقانه‌ به دنبال تو درباره‌ زندگی پرفراز و نشیب دختری زیبا و بازیگوش است که دل همه را می‌رباید. رویا آرزوهای بسیاری دارد اما بزرگ‌ترین آرزوی او رسیدن به عشق زندگی‌اش است، اما این اتفاق رخ نمی‌دهد. زندگی رویا پس از این شکست عشقی، زیر و رو می‌شود و خوشبختی دیگر برای او معنا و مفهومی ندارد. رویا به جای زندگی با مرد رویاهایش مجبور است در کنار مرد دیگری باشد تا این‌که ... .

خواندن کتاب به دنبال تو را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به رمان‌های عاشقانه فارسی مخاطبان این کتاب‌اند.

بخشی از کتاب به دنبال تو

در مقابل آینه ایستادم، وقتی از مرتب بودن وضع ظاهری خود اطمینان پیدا کردم؛ لبخندی کودکانه بر لب آوردم و خطاب به بهار که از آینه به خوبی نمایان بود گفتم:

-امروز چه کاره‌ای؟ پارک، سینما، نه اصلاً چه طوره بریم توچال؟

بهار از پشت سر به من نزدیک شد و صدایش را کمی پایین آورد و گفت:

-امروز باید به عرض تون برسونم که هیچ کاره ام به این علت که شب مهمون سفارشی دارم، در ضمن هنوز اون بلایی که سر اون دوتا پسر آوردی رو یادم نرفته.

رویم را برگرداندم و با بی توجهی شانه‌هایم را بالا انداختم، گفتم:

-اونا که حق شون بود. خوب، حالا که تو نمی‌یای بهتره من راه خونه رو در پیش بگیرم و خودم رو آماده کنم، تا شب به مهمون‌های سفارشیم برسم.

بهار، کیف کولی‌اش را بر پشت انداخت، در برابرم ایستاد و از فرط تعجب و خوشحالی لبخندی بر لب آورد و گفت:

-درست شنیدم؟!

عینک آفتابی را به چشم گذاشتم، لبخند کمرنگی بر لب آوردم و گفتم:

-هی، علامت تعجب، مهمون‌های من اونایی که تو فکر می کنی نیستن، امشب رامین به همراه سهیلا و میلاد وروجک برای شام خونه‌مون هستن، البته با اجازهٔ سرکار علیه.

لبخند بر روی لب‌های بهار کمرنگ شد و با دلخوری گفت:

-واقعاً که؟

از حیاط مدرسه بیرون آمدیم؛ در تمام طول راه، بهار از اضطراب و نگرانی که بابت مراسم خواستگاری امشب تمام وجود او را فراگرفته بود صحبت و طلب کمک می‌کرد و من با آرامش و خونسردی لبخندی بر لب آوردم و گفتم:

-اولین خواستگارت است، که داری اینقدر بال بال می‌زنی؟

بهار در حالت تعجب و ناباوری گفت:

-رویا یعنی تو نمی‌دونی؟!

لبخند موزیانه‌ای بر لب آوردم و گفتم:

-چی رو باید بدونم؟!

به پارک نزدیک خانه‌یمان رسیدیم بهار ناراحت و غمگین بر روی اولین نیمکت نشست؛ من نیز در کنارش نشستم بهار لبخند غمگینی بر لب آورد و گفت:

-پویا رو به همین زودی فراموش کردی؟!

دستان سرد بهار را در دست گرفتم و فشردم، لبخندی بر لب آوردم و گفتم:

-بهت تبریک می‌گم، خیلی خوشحالم

بهار دستانش را از دستانم جدا کرد و با لحن آشفته و نگرانی گفت:

-می‌ترسم پدرم موافقت نکند، انوقت همهٔ امید و آرزوهای من و پویا برای همیشه به

نا امیدی مبدل می شه

خندیدم و گفتم:

-نخیر، این قصهٔ آقا پویا، پسر همسایه و عاشق پیشهٔ شما سر دراز دارد شما دختر و پدر خوب دارید واسهٔ مدیرعامل شرکت مهندسی ناز می‌کنید!

بهار لبخند تلخی بر لب آورد و گفت:

-پس طرز تفکر تو اینه؟

مقداری تخمه از جیب یونیفورمم در آوردم و شروع به شکستن کردم. نگاهی به چهرهٔ گرفتهٔ بهار انداختم و گفتم:

- غیر از اینه؟ از وقتی که با تو دوست شدم و از اون روزی که شاهد برخورد بین شما دو نفر بودم؛ به خوبی به این علاقه دو طرفه پی بردم و خیلی خوب تونستم این علاقه رو از نگاه هردوی شما بخونم حالا که پویا قصد داره امر مهم ازدواج که امروزه فقط به نظرم اسمش باقی مونده رو انجام بده تو می گی پدرم ناز می کنه؟

بهار با لحن عصبانی گفت:

-رویا به چه زبونی باهات حرف بزنم؟

خندیدم و گفتم:

-زبان شیرین فارسی.

بهار لبخند غمگینی بر لب آورد و دستانش را درهم گره زد و گفت:

-آخه تو که همه چی رو نمی‌دونی؟ یعنی فرصت نشد که بهت بگم؛

و بدون اینکه منتظر پاسخی از من باشد، ادامه داد:

-همه چیز خیلی خوب پیش می رفت. من و پویا عاشقانه، کلبه عشقمان را می ساختیم و شب تا صبح از آینده و روزهای طلایی صحبت می‌کردیم تا اینکه پدرم بازنشسته شد و مجبور شد نگهبان یه کارخونه بشه و برای اولین بار که پویا به همراه خانواده ش به خواستگاریم اومدند؛

نبودی، ببینی الم شنگه‌ای راه انداخت؛ آبروی منو جلوی خانواده پویا برد. من با خودم شرط بسته بودم که هرگز مادر و پدرش به صورتم نگاه نمی اندازن. پدرم بعد از رفتن اونا مجبورم کرد ازدواج با پویا رو از سرم بیرون کنم، گفت: «غاز با غاز، باز با باز، تموم شد و رفت» اما من شرط رو به خودم، باختم. برای دومین بار خانوادهٔ پویا به خواستگاریم اومدن؛ بازم لجاجت و یکدنده بازی های پدرم مراسم خواستگاری رو به هم زد. من رضایت، از این وصلت رو در چشمای پدرم می‌بینم، اما ترس از عاقبت این فاصله طبقاتی باعث شده که کلامش این قدر تلخ و گزنده بشه. پدر و مادر پویا برای تک فرزندشون راضی شدند تا برای بار سوم هم به خواستگاری بیان اما پدر من هم به خاطر ترس از آینده نیومده با زندگی فرزندش لجاجت می کند، پس به من حق بده که نگران باشم.

پوست تخمه ها را داخل سطل زباله ریختم، قدم زنان به طرف خانه به راه افتادیم به بهار گفتم:

- تو فقط باید یکی را انتخاب بکنی، خانواده یا پویا؟ تصمیمش با خودته.

بهار پوزخندی زد و گفت:

-رویای دیوونه، ما یه خونواده‌ایم؛ میدون جنگ نیست که من سمت مخالف اونا باشم.

-اینو خیلی خوب درک می‌کنم؛ اما موافق بودن با کانون گرم خانواده ات به قیمت از دست دادن پویا، مردی که شاید هرگز مانند او را پیدا نخواهی کرد، منجر می‌شه؛ اگه می بینی طرف، ارزششو داره پس به خاطرش بجنگ اما اگه....

بهار حرفم را قطع کرد و لبخندی بر لب آورد و گفت:

-دیگه نمی‌خواد چیزی بگی، فکر می‌کنم حالا دیگه می‌دونم باید چه کار کنم. در همان لحظه ماشین مدل بالایی جلوی پایمان ترمز کرد، مرد جوان و مرتب و اتوکشیده‌ای لبخندی جذاب بر لب آورد و به من رو کرد و گفت:

-ببخشید، خانم، مزاحم تون شدم خیابان مرصاد کجاست؟

آدرس را به او دادم، وقتی که مرد جوان با رضایت خاطر با یک حرکت سریع از برابر چشمانمان محو شد،

بهار با لحن متعجبانه‌ای گفت:

-اما تو که اشتباه آدرس دادی!

لبخندی کمرنگ بر لب آوردم و گفتم:

-بیش از حد، به زمان اهمیت می داد از ظاهرش می شد فهمید، پس تلف کردن ثانیه ها و دقایق از عمر با ارزش و محترمش براش یه کمی لازم بود.

بهار در حالیکه از من جدا می شد، خندید و گفت:

-بیچاره اون کسی که گول چهرهٔ فریبندهٔ تو رو می‌خوره و تا ابد خودشو بدبخت می‌کنه، تا فردا خداحافظ.

لبخند محزونی بر لب آوردم و گفتم:

-خداحافظ و به امید فردایی بهتر برای تو.

به رفتن بهار خیره شدم، وقتی از برابر چشمانم محو شد، کلید به در حیاط انداختم و وارد ساختمان شدم، خانه را در سکوت و آرامش دیدم؛ مادر در آشپزخانه سرگرم کار بود، من فرصت را غنیمت شمردم و محو تماشای چهرهٔ زیبا و مهربان او شدم. و با صدای بلند گفتم:

-سلام، خسته نباشی مامان خوبم



zh2411
۱۴۰۰/۱۲/۲۸

اولش اصلا خوب نبود آخراش قابل تحمل بود توصیه نمیکنم

فرهیخته
۱۴۰۲/۰۲/۲۵

چقدر نویسندگان زن ایرانی اصرار دارند که دختران را یک موجود بی منطق و عصبانی جلوه بدهند،نوشته این کتاب رو با کارای خانم ناهید گلکار کنار هم بگذارید،انگار از روی دست هم کپی کردند،همش دخترا در اتاقو باز میکنن و

- بیشتر
کاربر 1558875
۱۴۰۰/۰۸/۰۵

واقعا افتضاح بود خانم موسوی نویسنده این کتاب چه فکری کردند که اسم خودشون رو نویسنده گذاشته اند بدترین و مزخرفترین کتابی بود که به عمرم خوانده ام انگار یه بچه نوشته یعنی یه بچه دوازده سیزده ساله خیلی قشنگتر

- بیشتر
کاربر ۳۲۶۷۶۹۸
۱۴۰۱/۰۵/۲۹

اصلا خوب نبود اصلا جذاب نبود. بی محتوا بود.

azim13750
۱۴۰۰/۰۶/۱۴

کتاب فوق العاده قشنگ و زیبا توصیه می کنم حتما یه بار بخونیدش

کاربر ۱۴۳۱۴۴۷
۱۴۰۰/۰۹/۱۵

کتاب خوبی بود فقط گاهی از یک سری وقایع زود می گذشت

در سرم سودای عشقت دارد ای دوست زچشمم درد غم می‌بارد ای دوست میان دشت دل هرلحظه صد بار نگاهت بذر غم می‌کارد ای دوست»
کاربر ۱۴۳۱۴۴۷

حجم

۲۴۷٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۲۴۷٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۳۴,۰۰۰
تومان