دانلود و خرید کتاب بچه تان مبارک فرشته یزدان‌پناه
تصویر جلد کتاب بچه تان مبارک

کتاب بچه تان مبارک

معرفی کتاب بچه تان مبارک

کتاب بچه تان مبارک داستانی زیبا از فرشته یزدان پناه است که در نشر صاد منتشر شده است. این داستان، داستان بچه‌ها است. بچه‌هایی که به دنیا می‌آیند و کسی هست که آن‌ها را دوست داشته باشد و بچه‌هایی که به دنیا می‌آیند و کسی نمی‌خواهدشان. داستانی از این آدم‌ها...

درباره کتاب بچه تان مبارک

فرشته یزدان پناه در کتاب بچه تان مبارک، رفته سراغ آدم‌هایی که بچه می‌خواهند و بچه نمی‌خواهند. او ماجرا و روایت گره خوردن این آدم‌ها و این اندیشه ها را به زیباترین شکل ممکن و در قالب داستانی جذاب و خواندنی نوشته است. 

حوریه باردار است، با همه شور و هیجانه مادرانه در انتظار، رویاهایش را می‌بافد و آینده بچه‌‌اش را تجسم می‌کند، اما بعد از به دنیا آمدن نوزاد، رود پرخروش احساساتش بجای رسیدن به دریایی مواج و پر تلالو به باتلاقی راکد و خاموش رسید که همه شور و هیجانش در آن فرو رفته است. حوریه گره خورده در داستان آدم‌‌هایی که بچه می‌‌خواهند، آدم‌‌هایی که بچه نمی‌‌خواهند و آدم‌هایی که بچه‌‌شان را از دست می‌‌دهند. بچه‌‌ تان مبارک داستان این آدم‌‌هاست، و داستان زنی که بچگی‌‌اش را نمی‌‌خواست.

کتاب بچه تان مبارک را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

بچه تان مبارک داستانی است زیبا برای تمام دوست داران ادبیات داستانی ایران و تمام افرادی که دغدغه فرزند، تولد فرزند و تربیتش را دارند.

بخشی از کتاب بچه تان مبارک

خانم و آقای توک

مثل همهٔ آخر هفته‌ها خانم و آقای توک، سگشان را در خانه گذاشتند و به مهمانی رفتند. البته خودشان از شنیدن کلمه سگشان به شدت ناراحت می‌شوند و ترجیح می‌دهند سگشان را یا پسرشان بگوییم یا اسمش را، ناندا. روز اوّلی که اسباب‌کشی کردند، همهٔ همسایه‌ها پشت درهای بسته‌شان فقط صدای خانم توک را می‌شنیدند:

«بدو مامان، بیا پسرم.»

و صدای آقای توک:

«از این‌طرف بابایی، اون‌ور نه، از این‌طرف.»

و صدای ضعیف و زیری که انگار فقط بله‌گفتن بلد است و گاهی پشت‌سرهم تکرار می‌کرد:

«بله، بله، بله، بله، بله، بله، بله، بله...»

چهار روز بعد پسرِ سه‌ساله همسایه‌شان خوش‌حال از پیداکردن دوستی جدید، درِ خانه‌شان را زد و اجازه خواست تا با بچه‌شان بازی کند. خانم توک در را باز کرد و به کوتوله روی پادری گفت:

«وای عزیزم، بچه من هنوز خیلی کوچولوئه؛ نمی‌تونه بیرون بیاد، ولی اگه بخوای تو می‌تونی بیای تو و باهاش بازی کنی.»

همان لحظه گلوله پشمیِ سفیدی «بله بله» کنان از اتاق‌خوابشان بیرون آمد و خانم توک هیجان‌زده فریاد زد:

«بیا پسرم، دوستت اومده دم در.»

قبل‌ازآنکه پسرش از در بیرون برود، بغلش کرد تا دو دوست باهم کمی آشنا شوند؛ اما نفهمید چه شد که کوتوله روی پادری به همان سرعتی که ناندا از اتاق‌خواب به جلوِ در آمده بود، جیغ‌زنان به خانه‌شان برگشت و در را پشت‌سرش بست. گویا بیشتر انتظار یک دوست دوپا را داشت تا دوستی که هر لحظه ممکن بود یک جایش را گاز بگیرد یا بلیسد. خانم توک هم در را بست و به اتاقش رفت تا برای مهمانی شبش آماده شود. همه خانه را یک لایه از پشمِ پسرشان پوشانده بود. روی یک مبل با یک لایه پشم می‌نشستند، غذا را با یک لایه پشم می‌خوردند و لباس را با یک لایه پشم می‌پوشیدند. خانم توک پوست یک سمور را جلوِ آشپزخانه گذاشته بود تا بهانه‌ای باشد برای پشم‌های معلق در هوا و غذا و مبل و لباس‌ها. مهمانی که می‌رفتند سگشان را در خانه می‌گذاشتند و حالا صدایش حسابی رسیده بود و از طبقه چهارم هم در پارکینگ می‌پیچید. اوّل در پارکینگ می‌ایستادند و خودشان را از پشم‌ها می‌تکاندند، بعد تمام راه را در ماشین با چسب لباس‌هایشان را تمیز می‌کردند و در آخرین لحظه دستی روی لباسشان می‌کشیدند و وارد مهمانی می‌شدند. سیزده‌چهارده‌سالی بود که ازدواج کرده بودند. خانم توک دلش نمی‌خواست بچه‌دار شود، آقای توک هم خودش نظر خاصی نداشت. خانم توک می‌خواست به‌جای به دنیا آوردن یک بچه جدید، بچه‌ای دیگر را که به دنیا آمده و خانواده‌اش رهایش کرده‌اند بزرگ کند. آقای توک هم مخالفتی نداشت؛ اما مادر خانم توک به‌شدت جلوِ تصمیمشان ایستاد و با تأکید بر اینکه «ذاتِ آدم مهمه»، نگذاشت «بچه‌ای که معلوم نیست ننه باباش کی‌اَن» را به فرزندی قبول کنند. مراحل اداری هم آن‌قدر پردردسر و پرهزینه بود که خانم توک نتوانست بیشتر از یک هفته با مادرش بجنگد و از خیرش گذشت و ناندا را به فرزندی قبول کرد.

fateme68
۱۴۰۰/۰۷/۰۲

اینکه نمیدونی تو نیمه دوم داستان چی قراره بخونی یه کم گیج کننده است و شاید دلت نخواد ادامه بدی...ولی حل شدن علامت سوالها تو قسمت دوم خیلی راضی کننده است و ارتباط و نقطه های کلیدی که داستانها رو

- بیشتر
روزش را با سمنو و عسل و زنجبیل و یک جوش گنده روی لُپش شروع می‌کرد.
fateme68
اسما زودتر از مینو ازدواج کرد و از همان سال اوّل کارخانهٔ تولید بچه‌اش شروع کرد به کارکردن. گاهی خرابی داشت؛ یک پسرِ چشم‌چپ، یک دخترِ دوازده‌انگشتی، یک بچه که معلوم نبود دختر است یا پسر و همان لحظهٔ بعد از تولد مرد و کسی را به دردسر اسم انتخاب‌کردن نینداخت.
fateme68
_ دلم می‌خواست بگیرم تک‌تک موهای شوهرمو بکنم به‌خاطر تهمتش. نمی‌توانست این کار را بکند. نه به‌خاطر بدخلقی شوهرش؛ نه به‌خاطر اینکه شوهرش روی سر مویی نداشت.
fateme68
«اینا کلاه نیستن، رحم تواَن، با هر گره کاموایی رحِمِت محکم‌تر می‌شه، بعد یه گندم می‌ندازی توش و قبل از عید دونه‌دونه دوباره جمعشون می‌کنی و واسهٔ سفرهٔ هفت‌سین سبزشون می‌کنی، به نیت سبزشدن دامن خودت.»
کاربر ۸۵۸۶۹۴۷

حجم

۳۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۵۴ صفحه

حجم

۳۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۵۴ صفحه

قیمت:
۱۹,۰۰۰
تومان