کتاب کیمیاگر
معرفی کتاب کیمیاگر
پائولو کوئیلو در معروفترین کتابش کیمیاگر، قصه روح سرگردانی را روایت میکند که در جستوجوی مقصود و سیر و سلوک است.
درباره کتاب کیمیاگر
کیمیاگر داستان زندگی چوپانی به اسم سانتیاگو است که همه زندگیاش در سفر کنار گوسفندانش خلاصه میشود. پدر و مادر سانتیاگو علاقه داشتند تا او کشیش شود و برای همین تا دوره نوجوانی در یک صومعه تحت آموزش بود. سانتیاگو از بچگی آرزو داشت دنیا را بگردد. کشف هستی و شناخت خداوند نهایت آرزوی او بود. تا اینکه او روزی تصمیم گرفت تحصیل در صومعه را کنار بگذارد، چند گوسفند بخرد و به تمام دنیا سفر کند.
سانتیاگو به شمال آفریقا سفر میکند. او در پی کشف یک گنج در دل اهرام مصر است و در این مسیر با یک زن کولی، مردی که ادعای پادشاهی دارد و یک کیمیاگر آشنا و عاشق دختر صحرا، فاطمه میشود.
آزادی از بند تعلقات و وابستگیها و رهایی از هر چه که هست، موضوع اصلی رمان کیمیاگر را شکل میدهد. این کتاب زندگی روزمره را نقد و تأکید میکند که برای رسیدن به یک هدف بزرگ باید جنگید و از تلاش دست نکشید. این کتاب پایانی شاد دارد زیرا سانتیاگو در آخر با تمام سختیها، با تلاش زیاد به هدف خود میرسد.
پائولو کوئیلو در این کتاب میگوید: اگر هدفی را برای خود مهم شمارید و آن را غیرقابل دسترس ندانید و برایش بجنگید، مطمئناً به نتیجه دلخواه خود خواهید رسید. او ایده اولیه کیمیاگر را از یکی از داستانهای هزار و یک شب و یکی از داستانهای بورخس به نام دو رویابین به دست آورده است.
خواندن کتاب کیمیاگر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه علاقهمندان به آثار پائولو کوئیلو مخاطبان این کتاباند.
درباره پائولو کوئیلو
پائولو کوئیلو اولین کتابش را با نام آرشیوهای جهنم در سال ۱۹۸۲ منتشر کرد که با شکست روبهرو شد. سال ۱۹۸۷ کتاب کیمیاگر را در یک انتشارات برزیلی به چاپ رساند و حتی تصمیم داشت دیگر آن را تجدید چاپ نکند! غافل از اینکه این کتاب به یکی از پرفروشترین کتابهای برزیلی تبدیل میشود و ۶۵ میلیون نسخه از آن در تمام جهان به فروش میرسد. کتاب کیمیاگر تاکنون در بیش از ۱۵۰ کشور به چاپ رسیده و به بیش از ۷۰ زبان هم ترجمه شده و نامش در گینس به دلیل رکورددار بودن تعداد ترجمه به زبانهای مختلف ثبت شده است.
بخشی از کتاب کیمیاگر
نامش سانتیاگو بود.
وقتیکه با رمهاش جلوی کلیسای قدیمی و متروکهای رسید، هوا رو به تاریکی میرفت. سقف کلیسا سالها پیش ریخته و درخت چنار بزرگی در جایی که پیش از آن محراب کلیسا بود، رشد کرده و رو به آسمان داشت.
تصمیم گرفت شب را در آن محل بگذراند. او تمام گوسفندانش را از دروازه مخروبه وارد کرد و چندتخته پاره جلوی آن گذاشت تا بلکه به این طریق مانع از فرار گوسفندان در طول شب شود. هرچند گرگی در آن منطقه وجود نداشت، اما یکبار، میشی پا به فرار گذاشته بود و او ناگزیر تمام روز بعد را در جستجوی گوسفند گمشده از دست داد.
چوپان بالاپوشش را روی زمین پهن کرد و رویش دراز کشید. کتابی را که تازه خواندنش را به پایان رسانده بود، بهعنوان بالش زیر سرش گذاشت. پیش از خوابیدن، او به این فکر کرد که بهتر است کتابهای حجیمتری بخواند تا هم دیرتر به پایان برسند و هم شبها بالش راحتتری برای خوابیدن داشته باشد.
وقتی از خواب بیدار شد، هوا هنوز تاریک بود. نگاهی به بالای سرش انداخت و انبوه ستارههای پرفروغ در بیکران آسمان را دید که از خلال سقف نیمه فروریخته چشمک میزدند. او با خود گفت:
«ایکاش میتوانستم بیشتر بخوابم.» او پیش از بیدارشدن دوباره همان رؤیای هفته پیش را دیده بود.
از جا بلند شد، جرعهای نوشیدنی برای رفع عطش سر کشید، سپس چوبدستیاش را برداشت و به بیدارکردن میشهایی که هنوز در خواب ناز بودند، مشغول شد. او بهخوبی متوجه این موضوع شدهبود که بسیاری از آنها همزمان با خود او از خواب بیدار میشدند؛ گویی یک انرژی اسرارآمیز زندگیاش را با زندگی گوسفندانش پیوند دادهبود و ازاینبابت حس خوبی داشت، حیواناتی که در طول دو سال گذشته با او آن سرزمین را در پی آب و غذا پیمودهبودند.
او آهسته با خود گفت:
«... آنچنان به من عادت کردهاند که حتی ساعت بیولوژیکی بدن مرا خوب میدانند.»
سپس بعد از کمی تعمق اضافه کرد:
«... این مسئله میتواند برعکس هم باشد؛ یعنی این شاید من هستم که به ساعت بیولوژیکی گوسفندانم خو گرفتهام.»
بااینهمه بودند میشهایی که در بلندشدن کمی تعلل میکردند. بههرروی، پسر چوپان با صدازدن نام هر یک با چوبدستیاش آنان را از جا بلند میکرد.
بهراستیکه او به این امر واقف شده بود که میشهایش حرفهایش را میفهمند. جالب آنکه او هرازگاهی بخشهایی از کتابهایی که او را تحت تأثیر قرار دادهبودند، برایشان میخواند؛ و یا از تنهایی یا شادی یک شبان در دشت برایشان سخن میگفت، گاهی هم برایشان شنیدهها و دیدههایش از شهرهایی که همیشه از آنجا میگذشت، تفسیر میکرد.
باوجوداین، از پریشب او موضوعی جز سخنگفتن درباره دختر جوانی نداشت، دخترکی که ساکن در شهری بود که چهار روز تمام با آنجا فاصله داشت.
او دختر یک بازرگان بود. بازرگان یک مغازه پارچهفروشی داشت و عادت داشت برای جلوگیری از هرگونه تقلب در کالا، پشمچینی گوسفندان را با چشم خود ببیند.
پسر جوان تنها یکبار، آنهم سال پیش، به آنجا رفته بود. دوستی آدرس آنجا را به او داده بود و پسر چوپان گلهاش را به آنجا برده بود.
او به مرد بازرگان گفته بود: «میخواهم مقداری پشم گوسفند بفروشم.»
دکان پر از مشتری بود و مرد بازرگان از چوپان خواست که تا غروب منتظر بماند. پسر جوان هم روی پیادهروی جلوی مغازه نشست و کتابی را از خورجینش درآورد.
ناگهان صدای نرم و دلنشین زنانهای به گوشش رسید: «نمیدانستم که چوپانها هم میتوانند بخوانند.»
او دختر جوانی بود که ظاهر دختران اندلسی را داشت، با گیسوان سیاه بلند و چشمانی که بیش از هرچیز فاتحان قدیمی مغربی را به یاد آدم میآورد.
چوپان پاسخ داد: «به این خاطر است که گوسفندان خیلی بیشتر از کتابها به آدم چیز یاد میدهند.»
حجم
۱۱۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۰۹ صفحه
حجم
۱۱۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۰۹ صفحه
نظرات کاربران
کتابش اوکیه ترجمش واقعا مشکل داره و ذره ای باهاش ارتباط برقرار نکردم بعضی جاهاش خیلی عامیانه حرف میزنه بعضی جاهاش ی کلماتی میگه که هیچ معنی این ندارند اگه نسخه انگلیسی و اورجینال رو نخواندید از این ترجمه استفاده نکنید