دانلود و خرید کتاب یک خانواده تقریباً معمولی ام. تی. ادواردسن ترجمه نسرین رمضانی
تصویر جلد کتاب یک خانواده تقریباً معمولی

کتاب یک خانواده تقریباً معمولی

ویراستار:مصطفی نظری
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۵از ۳۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب یک خانواده تقریباً معمولی

کتاب یک خانواده تقریباً معمولی داستانی از ام. تی. ادواردسن است که با ترجمه نسرین رمضانی منتشر شده است. این کتاب داستان خانواده‌ای را روایت می‌کند که با متهم شدن دخترشان به قتل، از هم می‌پاشد. حقیقت چیست؟ قاتل حقیقی چه کسی است؟

درباره کتاب یک خانواده تقریباً معمولی

یک خانواده تقریباً معمولی داستان خانواده‌ای است که خودشان فکر می‌کنند خانواده‌ای معمولی هستند. اما همه چیز در شبی که استلا دیر به خانه برمی‌گردد، تغییر می‌کند. 

یک شب استلای هجده ساله دیر به خانه برمی‌گردد و فردا به قتل متهم می‌شود. خب، اگر شما به جای پدر و مادر او بودید، چه کار می‌کردید؟ تا کجا حاضر بودید برای نجات جان فرزندتان مرزهای اخلاق را پشت سر بگذارید؟ 

پدر خانواده مطمئن است که برای دخترش پاپوش درست کرده‌اند. مادرش فکر دیگری می‌کند و اطمینان دارد دخترشان در تلاش است تا چیزی را پنهان کند. اما خود استلا فکر دیگری می‌کند. او فکر می‌کند پدر و مادرش هیچ نمی‌دانند که از دست دخترشان چه کارهایی که برنمی‌آید! 

این داستان از زبان هر سه عضو خانواده روایت می‌شود اما سوال اصلی این است که کدامشان حقیقت را می‌گوید؟

نشریه نیویورک تایمز (The New York Times) این کتاب را اینطور توصیف کرده است: «یک خانواده تقریباً معمولی رمان هیجان انگیزی‌ است که خواننده را مجبور به مقابله با “سازش هایی که با خود می‌کنیم، افرادی که معتقدیم عزیزانمان انتظار دارند” می‌کند.»

نشریه بوک لیست (Book List) هم این داستان را یک رمان مهیج شدیدا قانونی توصیف کرده است که با موفقیت، احساسی واقع گرایانه و جذاب را در برابر یک پیچ و تاب قانونی تکان دهنده بازی می‌کند.

کتاب یک خانواده تقریباً معمولی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

یک خانواده تقریباً معمولی را به تمام علاقه‌مندان به رمان‌هایی با درون مایه روانشناسی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب یک خانواده تقریباً معمولی

وقتی از خانه الکساندرا و دینو برگشتیم، ماشین‌های پلیس هنوز کنار مدرسه پارک بودند. اتفاق خیلی ترسناکی افتاده بود که آدم را به وحشت می‌انداخت، در جایی که چندان از ما دور نبود. مثل اینکه جسد توسط مادر سحرخیزی که بچه‌های کوچکش را به زمین بازی برده بود، پیدا شده. حتی فکرش هم آزاردهنده بود.

الریکا پیاده شد و با عجله به‌طرف در رفت.

پرسیدم: «نمی‌خوای دوچرخه‌ت رو قفل کنی؟»

درحالی‌که توی کیفش دنبال کلید می‌گشت یواشکی گفت: «دستشویی دارم.»

دوچرخه‌اش را کنار دوچرخه خودم زیر سقف فلزی پارک کردم. یادم رفته بود در گریل را که گوشه انبار افتاده بود، بگذارم.

وقتی وارد خانه شدم، الریکا روی پله‌ها ایستاده بود.

«استلا هنوز خونه نیومده. بهش زنگ زدم، جواب نمی‌ده.»

گفتم: «احتمالاً تا دیروقت سرِ کاره. خودت می‌دونی اجازه ندارن با خودشون گوشی ببرن.»

«اما امروز شنبه‌س. مغازه چند ساعت پیش تعطیل شده.»

چیزی که الریکا گوشزد کرد، به ذهنم نرسیده بود.

«شاید با دوستش جایی رفته باشه. امشب دوباره باهاش صحبت می‌کنیم. نباید ما رو این‌قدر نگران کنه.»

دستم را روی شانه الریکا گذاشتم.

گفت: «وقتی این‌همه پلیس رو اینجا دیدم، دلشوره گرفتم. قتل؟! اونم اینجا؟!»

«می‌دونم. منم حالم خوب نیست.»

روی مبل راحتی نشستیم و از روی گوشی‌ام خبرها را برایش خواندم.

مردی حدوداً سی‌ساله ساکن همان منطقه به قتل رسیده بود. پلیس فعلاً درمورد حادثه حرفی نزده بود. اما روزنامه‌های عصر نوشته بودند زنی که در همان نزدیکی زندگی می‌کند شب‌هنگام از پنجره خانه‌اش صدای درگیری و داد و بیداد را شنیده.

مثل آدم‌های حرفه‌ای گفتم: «این‌جور اتفاق‌ها برای هر کسی نمی‌اُفته. احتمالاً یا الکلی بوده یا معتاد. شاید هم یه قتل خیابونیه.»

الریکا روی شانه‌هایم به‌آرامی نفس می‌کشید.

اما من این حرف‌ها را برای آرام‌کردن او نگفته بودم؛ فقط می‌خواستم خودم را متقاعد کنم.

«می‌خوام پاستا درست کنم.»

بلند شدم و صورتش را بوسیدم.

«الان؟! فکر نکنم بتونم حتی سالاد هم بخورم.»

لبخند زدم: «طول می‌کشه تا درست بشه عزیزم؛ تا اون‌موقع گرسنه‌ت می‌شه.»

shayestehbanoo
۱۴۰۰/۰۴/۱۰

شروع داستان به شدت شمارو یاد دفاع جیکوب میندازه شروع داستان از زبان پدر خانواده که کشیش هست اغاز میشه مادر خانواده وکیل هستش و استلا دختر خانواده دختر سرکشی که محکوم به قتله داستان از سه زاویه ی دید

- بیشتر
بهار قربانی
۱۴۰۲/۰۴/۲۳

چندان جذاب نبود. نویسنده خیلی تلاش کرده بوده داستان رو جنایی و پرکشش کنه اما همه چیز به صورت زورکی کنار هم چیده شده بود، رفتار عجیب استلا و از اون عجیب‌تر شخصیت دوگانه آمینا، عملکرد غیرقابل باور دوست دختر سابق

- بیشتر
abar
۱۴۰۱/۰۵/۲۲

از دیدگاه روانشناسی به این کتاب نگاه کنی نکات خیلی خوبی داره اینکه تا کجا به عقاید خودمون پایبندیم و کجا حاضریم اصول اعتقادی مون رو زیر پا بذاریم اینکه ظاهر زندگی آرام دیگران خبر از آشفتگی درون اون نمیده

Sharareh Haghgooei
۱۴۰۱/۰۵/۲۱

داستان جذابه و شما رو مشتاق به خواندن میکنه.اما در پایان یکم تو ذوقتون میخوره که چطور چند نفر به راحتی میتونن سیستم قضایی رو بازی بدن؟! تا انتها فکر می کردم موضوع کتاب یک خانواده معمولیه با یک متهم

- بیشتر
آیناز ر
۱۴۰۰/۰۹/۲۱

خوب بود داستان غافلگیر کننده و بر پایه یه قانون قضایی غلط تو کشور خودشون بود

قاصدک
۱۴۰۳/۰۷/۰۹

داستان معمایی جنایی،جالب بود

زهرا خ
۱۴۰۲/۱۰/۲۲

بد نبود اما ضعیف بود

نیتا
۱۴۰۰/۰۶/۱۷

داستان در مورد دختر یه خاتواده معمولی ست که متهم به قتل می شود. تمام داستان از زاویه دید تک تک اعضای این خانواده روایت می شود. داستان کشش لازم برای یک داستان جنایی رو داشت و تقریبا تا اخر داستان

- بیشتر
پریسا همانی
۱۴۰۱/۰۵/۱۳

واقعا بی سر و ته تموم شد حیف زمانی که براش گذاشتم

بوک تاب
۱۴۰۰/۱۲/۰۱

دوست نداشتم.البته وقتی شروع میکنی طوریه که نمیتونی بی تفاوت باشی و ناچارا ادامه اش میدی اما بعد از تمام شدنش غصه داری... هشدار خطر کمی لو رفتن داستان . . . خیلی خوبه که ت‌و ایران مجازات تجاوز اعدامه. فقط یک دختره که میفهمه

- بیشتر
«این هم بگذرد! بی‌خیال!»
n re
وقتی تحمل گرما را نداری با آتش بازی نکن.
n re
«می‌دونی بزرگ‌ترین افسوس آدم‌های درحال احتضار چیه؟ اونها برای کارهایی که انجام دادن افسوس نمی‌خورن بلکه برای کارهای نکرده‌شون پشیمونن.»
n re
«درست می‌شه. نگران نباش. با همدیگه حلش می‌کنیم.»
n re
یک لحظه از یاد خدا غافل نمی‌شدم و زیر لب دعا می‌کردم. پروردگارم عادل و بخشنده است.
n re
رو به آسمان کردم و گفتم خدایا خودت کمک کن. البته می‌دانستم او هیچ‌چیز را از ما دریغ نمی‌کند.
n re
از نظر من زندگی مسیر بی‌انتهای یادگیری است.
hamtaf
«نمی‌دونم باهام چیکار کردی که هروقت می‌ری احساس تنهایی می‌کنم.»
n re
بین بی‌عاطفگی و تحقیر تفاوت چشمگیری وجود دارد.
n re
یادم می‌آید ده‌ساله که بودم، بدجوری موهای خواهرم را کشیدم. پدرم از من پرسید: «دلت خُنک شد؟» همین سؤال کافی بود تا احساس شرم و گناه کنم و اشک بریزم.
n re
نگران نباش. پدرت اینجاست، تنهایت نمی‌گذارم. تا آخرش با تو هستم.
n re
انسان از ثمرهٔ دهان خود از نیکویی سیر می‌شود و مکافات دست انسان به او برمی‌گردد. (گفته‌های سلیمان نبی)
Farnoosh
زمان چه زود می‌گذرد درحالی‌که به آن بی‌توجهیم.
n re
حالا ایمان راسخی دارم؛ می‌دانم الطاف خداوند شامل حالم می‌شود و محبتش را از من دریغ نمی‌کند. خداوند خودِ مهربانی و عشق است. خداوند امیدی زوال‌ناپذیر و ملجأ و پناهگاه امن من است. به‌جرئت می‌توانم بگویم من یک معتقد واقعی‌ام
n re
شاید گاهی اوقات لازم باشد با تمام وجود از کسی که عاشق شماست قدردانی کنید، چرا که برای چنین کسی حضورتان خیلی ارزشمندتر از عملکردتان است.
n re
اما چرا ماجرای تجاوزم را برای آمینا تعریف نکردم؟ دلیل دیگری داشت. خودم را تافتهٔ جدابافته‌ای می‌دانستم. می‌خواستم از دید مردم قدرتمند جلوه کنم و یک قربانی تجاوز دیده نشوم. آیا من هم یک قربانی بودم؟ نظر بابا و مامان این بود که اگر شکایت کنند بیشتر از همه من ضرر خواهم کرد.
دختر خوانده پروفسور اسنیپ فقید 🐍💚
قلب و فکر دو راهنمای فوق‌العاده هستن که با درایت می‌تونی متوجه بشی چه‌وقت باید ازشون استفاده کنی.»
n re
در هنگام مصیبت‌ها و بلایای ناگهانی، از مردم می‌خواستم با هم باشند و اتحاد بین خودشان را حفظ کنند، کارهای فردی را کنار بگذارند و به داد همدیگر برسند. در این مواقع مفهوم واقعی انسانیت آشکار می‌شود و می‌توانیم بهتر از هر زمان دیگری همدیگر را بشناسیم. در غم و ناراحتی‌ها بیشتر از همیشه به همدیگر نیاز داریم.
n re
خداوند خودِ مهربانی و عشق است. خداوند امیدی زوال‌ناپذیر و ملجأ و پناهگاه امن من است.
n re
وقتی تحمل گرما را نداری با آتش بازی نکن
LeNa

حجم

۳۷۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۷۲ صفحه

حجم

۳۷۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۷۲ صفحه

قیمت:
۶۷,۵۰۰
۴۷,۲۵۰
۳۰%
تومان