دانلود و خرید کتاب لرد کوچک فرانسیس هاجسن برنت ترجمه جلال رضایی‌راد
تصویر جلد کتاب لرد کوچک

کتاب لرد کوچک

دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب لرد کوچک

کتاب لرد کوچک داستانی از فرنسس هاجسن برنت است که با ترجمه جلال رضایی راد در انتشارات نشانه منتشر شده است. عموم داستان‌های او درباره زندگی کسانی است که از فقر به ثروت می‌رسند و به نوعی بازتابی از زندگی شخصی خودش در داستان‌هایش به نمایش می‌گذارد.

درباره کتاب لرد کوچک

لرد کوچک (Little Lord Fauntleroy) داستان زندگی سدریک کوچولو است و در اواسط دهه ۱۸۸۰ رخ می‌دهد. 

سدریک که بعد از مرگ پدرش همراه با مادرش در فقر در آمریکا زندگی می‌کند روزی با وکیلی انگلیسی به نام هاویشام دیدار می‌کند. دیداری که زندگی آن‌ها را تغییر می‌دهد؛ او متوجه می‌شود که حالا وارث ثروت عظیمی است. لقب Lord Fauntleroy دارد و پدربزرگش از او می‌خواهد به انگلستان بیاید و مانند اشراف زندگی کند. 

کتاب لرد کوچک را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

لرد کوچک داستان‌ جذابی برای نوجوانان است. علاوه بر این، تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی هم از خواندن این کتاب لذت می‌برند. 

درباره فرنسیس هاجسن برنت

فرنسس هاجسن برنت (Frances Hodgson Burnett) در سال ۱۸۴۹ در منچستر متولد شد. در کودکی و زمانی که پنج سال بیشتر نداشت، پدرش درگذشت و مادرش نگهداری پنج فرزند را بر عهده گرفت. به این ترتیب کودکی او در فقر و محله‌های پَست منچستر دوره ملکه ویکتوریا گذشت. 

او در شانزده سالگی به امریکا رفت و پس از مدتی همکاری با مجله‌ها را آغاز کرد. در سال ۱۸۷۳ فرانسس با دکتر برنت ازدواج کرد و با نام خانوادگی او به شهرتی جهانی در داستان نویسی برای کودکان رسید. داستان‌هایش به‌سرعت مورد استقبال قرار گرفت و در انگلستان و امریکا برایش ثروت و شهرت به‌ همراه آورد. او بیش از چهل داستان برای کودکان نوشته است. 

مشهورترین کتاب‌های او، همین کتاب لرد کوچک و کتاب باغ مخفی است. فرنسس هاجسن برنت، ۲۹ اکتبر ۱۹۲۴ از دنیا رفت.

بخشی از کتاب لرد کوچک

سدریک درباره‌ اتفاقی که برای خانواده‌اش رخ داده بود چیزی نمی‌دانست. چون هرگز برای او شرح داده نشد که چه اتفاقی روی داده است. همین قدر می‌دانست که پدرش مردی انگلیسی بوده است و این را هم مادرش به او گفته بود. وقتی پدرش مرد، او کودکی بیش نبود و از ‌این‌رو نمی‌توانست چندان که باید او را به‌خاطر آورد. فقط یادش بود که مرد بلندبالایی با چشمان آبی و سبیل کشیده بود که او را روی شانه‌اش در طول و عرض اتاق به این‌سو و آن‌سو می‌برد و یادش بود که چقدر از این کار حظ می‌کرد و برایش جالب بود. از زمانی که پدرش مرد، سدریک دریافته بود که بهتر است با مامانش درباره‌ی‌ آن حرفی نزند. وقتی پدرش بیمار شد، سدریک را از خانه بیرون فرستادند و هنگامی ‌که دوباره به خانه بازگشت، دیگر همه چیز تمام شده بود و مادرش که در طول آن مدت بسیار بیمار گشته بود، تازه شروع کرده بود در سکوت کامل کنار پنجره روی صندلی بنشیند. او دیگر آن زن شاد و باطراوت سابق نبود بلکه رنگ‌پریده و لاغر شده و لبخند همیشگی از چهره‌ی زیبایش محو شده بود. یک دنیا غم و اندوه در چشمانش دیده می‌شد و لباس سیاه بر تن داشت.

از مامانش پرسید: عزیزترین (چون پاپایش همیشه همسرش را عزیزترین می‌نامید و او از همان کودکی آموخته بود که مامانش را عزیز‌ترین بنامد)، عزیزترین. پاپام حالش بهتره؟»

احساس کرد دستان او می‌لرزد، سرش را با آن موهای طلایی فردار برگرداند و به چهره‌ی مادرش نگاه کرد. در آن چیزی دید که گریه‌اش گرفت: عزیز‌ترین به من بگو. حالش خوبه؟

آن‌گاه ناگهان قلب کوچکش به او ندا داد که باید دست در گردن مادرش حلقه کند و او را ببوسد، ببوسد، بازهم، بازهم و صورت لطیفش را به صورت او نزدیک کند. چنین کرد و مادر صورتش را روی شانه‌ی او نهاد و زار زار گریست و درحالی‌که هق‌هق می‌کرد، پاسخ داد: «آره عزیزم اون خوبه. کاملاً حالش خوبه. کاملاً. ولی ما جز یکدیگر کسی را نداریم. هیچ‌کس را.»

آن‌گاه در آن عوالم کودکی دریافت که دیگر انتظار بازگشت پاپای جوان، بلندبالا و خوش چهره‌اش را نباید داشته باشد، زیرا او مرده است. از مردم شنیده بود که انسان می‌میرد و دیگر بر‌نمی‌گردد. هر چند از درک این نکته عاجز بود که چه چیز عجیبی این غم و غصه را رقم زده است. وقتی پی برد مامانش با شنیدن نام پاپایش به گریه می‌افتد، پیش خود تصمیم گرفت که دیگر پی‌درپی از او یاد نکند. همچنین فهمید که نگذارد مامانش زانوی غم در بغل گیرد. ساکت و صامت بنشیند، به شعله‌های آتش خیره شود یا از پنجره بیرون را نگاه کند و در سکوت خود بسوزد و بسازد.

او و مامانش آدم‌های زیادی را نمی‌شناختند و در تنهایی مطلق به سر می‌بردند. هر چند سدریک معنای تنهایی را نمی‌فهمید تا آن‌که بزرگ‌تر شد و فهمید چرا هیچ‌کس سراغشان نمی‌آید.

بعد شنید که مامانش یتیم و در جهان کاملاً تنها بوده تا آن‌که پاپایش او را می‌بیند و با او ازدواج می‌کند. مامانش خیلی زیبا و ندیم و همراه خانم پیر و ثروتمندی بود که مهربان نبود و رفتار خوبی با او نداشت. یک روز سروان سدریک ارول به آن خانه سر می‌زند او را می‌بیند که اشک‌ریزان از پله‌ها بالا می‌دود. زن جوان، چنان شیرین و معصوم و غصه‌دار بود که سروان نتوانست او را از یاد ببرد. سرانجام بعد از اتفاقات عجیبی که روی داد، آن‌ها یکدیگر را شناختند، به هم دل بستند و با هم ازدواج کردند. ازدواج‌شان بدبیاری‌هایی در پی داشت. یکی از کسانی که از این واقعه به‌شدت عصبانی شد، پدر سروان بود که در انگلستان می‌زیست و صاحب ثروت و مکنت بسیار بود. اشراف‌زاده‌ای پیر و سرشناس ولی آتشین‌مزاج و بسیار بدخلق و دشمن قسم‌خورده‌ آمریکا و هرچه آمریکایی.

او دو پسر دیگر داشت که بزرگ‌تر از کاپیتان سدریک بودند. برحسب قانون، بزرگ‌ترین پسر خانواده وارث عنوان خانوادگی و تمام املاک و مستغلات وسیع و ثروت پدر می‌شد. هرگاه بزرگ‌ترین پسر می‌مرد، نفر بعدی وارثش می‌شد. بنابراین، هر چند کاپیتان سدریک عضوی از آن خانواده‌ی اشرافی به‌شمار می‌آمد، احتمالش بسیار کم‌ بود که چیزی از آن ثروت بزرگ نصیبش شود.

از قضای روزگار، طبیعتْ خصایل نیکی به جوان‌ترین پسر هدیه کرده بود که سایر برادران از آن بی‌بهره بودند. نخست آن‌که چهره‌ای قشنگ و دلپسند، قد و قامتی موزون و استوار، لبخندی شکیل و خوشایند و صدایی شاد و شیرین داشت. شجاع و سخاوتمند بود و قلبی بس مهربان در سینه‌اش می‌تپید که کمتر کسی به پای او می‌رسید و این توان را داشت که هرکس را شیفته‌ی خود سازد. درحالی‌که برادران بزرگ‌ترش اصلاً چنین ویژگی‌هایی نداشتند. نه خوش‌تیپ بودند نه مهربان و نه چندان باهوش.

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۱۰ صفحه

حجم

۱٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۱۰ صفحه

قیمت:
۲۲,۵۰۰
تومان