کتاب هم سفر با هرودوت
معرفی کتاب هم سفر با هرودوت
کتاب هم سفر با هرودوت اثری از ریشارت کاپوشچینسکی است که با ترجمه آرش طهماسب میخوانید. روزنامهنگار معروفی که در تمام سفرهایش به خارج از کشورش، همواره کتاب تواریخ هرودوت را همراه خودش داشت تا پیوندی جذاب میان این کتاب و سفرها و زندگی مدرن خودش برقرار کرده است.
کتابی که به گفته نشریه گاردین (The Guardian) بسیار الهام بخش و عمیقا اندیشمندانه است.
درباره کتاب هم سفر با هرودوت
ریشارت کاپوشچینسکی در دهه پنجاه، پس از آنکه تحصیلاتش را به اتمام رساند، به عنوان خبرنگار برونمرزی روزنامه «اشتاندار موآدیش» شروع به کار کرد. او سفرهای مختلفی به نقاط ختلف جهان از جمله چندین کشور در قاره آفریقا مانند مصر، لیبی و بعضی از کشورهای آفریقای غربی، هند، چین، ایران و السالوادور داشت. اما یگنه یاور او در تمام سفرهایش، کتابی تواریخ هرودوت بود که به عنوان هدیه اولین سفرش، از مدیرش دریافت کرده بود. او در تک تک سفرهایش در تلاش است تا پیچیدگیها و رویدادهای هر محیط تازه را تفسیر و رمزگشایی کند. در مسیری که طی میکند، کتاب تواریخ هرودوت، مانند راهنمایی وفادار در کنار او است. همانطور که ویرژیل برای دانته بود.
هم سفر با هرودوت شرح این ماجراها و توازی آنها با رویدادهاییست که هزاران سال قبل روی داده است. وقتی این کتاب را کنار بگذارید، درک خواهید کرد که در کنار تمام پیشرفتهایی که به نظر میرسد در دنیای مدرن رخ داده است، همچنان برخی از عناصر این تمدن نه تغییر کردهاند و نه قرار است تغییر کنند. ریشارت کاپوشچینسکی به خوبی توانسته است سفر و زندگینامه را در کنارهم بیاورد و اثری بدیع بیافریند.
کتاب هم سفر با هرودوت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
هم سفر با هرودوت را به تمام دوستداران مطالعه کتابهای سفرنامه و آثار تاریخی اجتماعی پیشنهاد میکنیم.
درباره ریشارت کاپوشچینسکی
ریشارت کاپوشچینسکی، روزنامهنگار و نویسنده مشهور اهل لهستان است. او را به عنوان یکی از روزنامهنگاران برجسته قرن بیستم اروپا میشناسند.
کاپوشچینسکی در رشته تاریخ درس خوانده است و سپس به کار خبرنگاری و روزنامه نگاری مشغول شد. آثار او به زبانهای مختلف دنیا ترجمه شدهاند و علاوه بر این، او یکی از نامزدهای اصلی جایزه نوبل ادبی هم هست.
بخشی از کتاب هم سفر با هرودوت
یک روز با سردبیرم در راهروی دفتر روزنامه برخورد کردم. ایرنا تاروئوفسکا زنی خوشسیما و چابک بود با موهای بلوند انبوه که از وسط فرق باز کرده بود. چیزی در مورد داستانهای اخیرم گفت و بعد، از نقشهها و خیالاتم برای آینده نزدیک سؤال کرد. نام چند روستا را بردم که قرار بود سری به آنها بزنم، اخبار و مسائلی که آنجا انتظارم را میکشیدند، و بعد خودم را جمع کردم و جرئت کردم بگویم: «خیلی دوست دارم یک روز بروم خارج.»
باتعجب گفت: «خارج؟» کمی هم هراسیده بود، آخر آن روزها خارج رفتن اتفاق معمولی نبود. پرسید: «کجا؟ برای چه؟»
در جواب گفتم: «داشتم به چکسلواکی فکر میکردم.» جرئت نداشتم جاهایی مثل پاریس یا لندن را نام ببرم و راستش اصلاً هم برایم جالب نبودند؛ حتی نمیتوانستم تصورشان بکنم. مسئله فقط گذر از مرز بود؛ یک جایی آنطرف. فرقی نمیکرد کجا، برای اینکه اصلاً مقصد، هدف و غایت برایم مهم نبود؛ آنچه اهمیت داشت عملی کمابیش معنوی و استعلایی، یعنی گذر از مرز، بود.
از آن گفتوگو یک سال گذشت. تلفن اتاق خبر ما به صدا درآمد. سردبیر مرا به دفترش فراخواند و همانطور که روبهرویش در آنسوی میز ایستاده بودم، گفت: «راستش، میخواهیم تو را بفرستیم خارج. قرار است به هند بروی.»
اولین واکنشم حیرت بود و بلافاصله بعد از آن، هول و هراس: من هیچچیز درباره هند نمیدانستم. تبزده و دیوانهوار در ذهنم بهدنبال تداعیها، تصاویر و اسامی گشتم. هیچ. صفر. (فکر سفر به هند از اینجا نشئت گرفته بود که چند ماه قبلش جواهر لعل نهرو ـ بهعنوان اولین نخستوزیر خارج از حوزه بلوک شوروی ـ از لهستان دیدار کرده بود. اولین تماسها برقرار شد. قرار بود داستان و گزارشهای من این فاصله را کمتر کند.)
در پایان گفتوگویمان، که طی آن فهمیدم قرار است وارد دنیا شوم، تاروئوفسکا کشوی میزش را باز کرد و کتابی از آن بیرون آورد و به من داد و گفت: «بیا، این هم یک هدیه، برای مسیر سفر.» کتاب ضخیمی بود با یک جلد ضخیم مخملپوش زرد. روی جلد با حروف زرکوب نوشته شده بود: هرودوت، تواریخ.
یک هواپیمای دیسی ۳ دوموتوره قدیمی، غنیمتی مستعمل از دوران جنگ با خطوط کناری و بالهایی که از دود خروجی سیاه شده بودند و روی دماغهاش وصلهپینه زده بودند. اما پرواز میکرد و با اندک سرنشینی که داشت تقریباً خالی رهسپار رم شد. من کنار پنجره نشسته بودم و بهمعنای واقعی داشتم برای اولینبار دنیا را از نمای دید پرنده نگاه میکردم. تا آن زمان من حتی به کوهستان هم نرفته بودم. زیر پای ما زمینهای شطرنجی رنگارنگ، پیچازیهای چهلتکه جورواجور، ملیلهدوزیهای خاکستری و سبز میچرخیدند؛ گویی آنها را روی زمین پهن کرده بودند تا زیر آفتاب خشک شوند. اما خیلی زود سروکلهٔ گردوغبار پیدا شد و بعد پرده شب فروافتاد.
بغلدستیام به لهستانی اما با لهجه خارجی گفت: «غروب است.» روزنامهنگاری ایتالیایی بود که داشت به خانه برمیگشت و فقط یادم میآید که نامش ماریو بود. وقتی به او گفتم که دارم به کجا و برای چه میروم، اینکه این اولین سفرم به خارج است و من واقعاً هیچچیزی نمیدانم، خندید و چیزی گفت در این مایهها که «نگران نباش!» و قول داد کمکم کند. یواشکی پیش خودم حسابی کیفور شدم و کمی بیشتر خیالم راحت شد. واقعاً به کمک نیاز داشتم، چون داشتم به غرب میرفتم و به من یاد داده بودند که از غرب مثل آتش بترسم.
حجم
۳۳۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه
حجم
۳۳۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه
نظرات کاربران
بنده با خوندن چندصفحه از نمونه کتاب کاملا پی به غرض ورزی نویسنده بردم آنجا که هرودوت و یونان را دارای گذشته ای با شکوه میداند و درعوض کمبوجیه را قصی القلب... پر از دروغهای آشکار ،حیرانم از مترجم ایرانی