کتاب جهان مردگان، آرژانتین
معرفی کتاب جهان مردگان، آرژانتین
کتاب جهان مردگان، آرژانتین نوشتهٔ دنیل لودل و ترجمهٔ شهرزاد بیاتموحد است و انتشارات خوب آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب جهان مردگان، آرژانتین
داستان جهان مردگان، آرژانتین در سالهای نیمهٔ دوم قرن بیستم میلادی در آرژانتین میگذرد؛ زمانی که خورخه رافائل ویدلا با کودتا رئیسجمهور این کشور شد. او مرگ و نابودی و ویرانی را با خود به آرژانتین آورد. در زمان حکمروایی او ۳۰هزار نفر ناپدید یا به حبس ابد محکوم شدند. داستان کتاب جهان مردگان، آرژانتین هم روایت این ناپدیدشدگان و بازماندگان آنهاست؛ کسانی که رنج میکشیدند و از هر تلاشی دریغ نمیکردند تا عزیزانشان را پیدا کنند؛ گویی خود این جستوجو یک سفر عظیم و رنجی تلخ بود که مشخص نبود پایانش به کجا ختم میشود. خورخه رافائل ویدلا به صورت سازماندهیشده، حداقل ۴۰۰ کودک متعلق به خانوادههای زندانی سیاسی چپگرا را در فاصله سالهای ۱۹۷۶ تا ۱۹۸۳ میلادی، ربود. این در حالی بود که بیشتر والدین کودکان ربودهشده، در زندانهای حاکمان نظامی جان خود را از دست داده بودند.
خواندن کتاب جهان مردگان، آرژانتین را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات امریکای لاتین و همچنین کسانی که به رمانهای تاریخی و سیاسی علاقه دارند، پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب جهان مردگان، آرژانتین
هشت سال رسماً ناپدید بودم. دستکم تا جایی که خودم میدانستم؛ از سال ۷۶ به آرژانتین برنگشته بودم و حتی پس از احیای ظاهری دمکراسی در سال ۸۳، هیچ مقام دولتیای هیچگاه نتوانست زنده بودنم را تأیید کند. فقط در نهمین سال، وقتی با یک آمریکایی ازدواج کردم و باید برای اخذ شهروندی مدارک خاصی میگرفتم، توماس اُریا به زندگی قانونی بازگشت.
اما این فاصلهٔ بینابین صرفاً غیبت قانونی نبود. تا زمان آشنایی با همسرم کاملاً در انزوا زندگی میکردم و حتی پس از آن ــــ تا اولین سالگرد ازدواجمان ــــ روی کاناپه میخوابیدم. او بود که وارد رابطهٔ دیگری شد، اما ناگفته تقصیر را گردن گرفتم. متعهد و مهربان و آمادهبهخدمت بودم، اما هیچوقت واقعاً حضور نداشتم. حتی پس از برنامهریزیهای طولانیمدت مثل حساب بانکی مشترک، درخواست شهروندی و همین اواخر، صحبت بچه. اما این تقلاهای همیشگی نقابی بود که بر چهره میگذاشتم. اگر میخواستم کلِر را بهخاطر موضوعی سرزنش کنم، این بود که از واقعیت خبر داشت و به هر روی اجازه میداد آن نقاب را بزنم.
یکی از دلایل بازگشتم این بود که پیچوکا تلفن کرد و گفت دارد میمیرد، که درنگی در مشکلاتمان به حساب میآمد. اما این هم مثل همهچیز، ملغمهای بود درهمریخته. زمان هم دخیل بود: حالا از قرار معلوم، سه سال بعد از آغاز حکومتی غیرنظامی، آرژانتین برایم امنتر بود؛ هم زمان دخیل بود و هم این حقیقت که شغلم به مکان مشخصی وابسته نبود. وسوسهٔ آشکار گذشته هم ــــ بهویژه در خلال آنهمه حرفهای در باطن آزاردهنده دربارهٔ آینده ــــ قطعاً بخشی از آن بود.
خود تماس تلفنی هم مزید بر علت بود. پیچوکا بدون کمک کسی خودش تلفن کرده و پرتوپلاهای نامفهومی گفته بود. صدایش از پشت آنهمه خشخش، بسیار پیرتر از شصتسال و حرفهایش بیپایهواساس به گوش میرسید؛ نه حرفهای اولش، وقتی گفت سرطان پانکراس دارد و خیلی زنده نمیماند، و نه وقتی دلایل منطقی لازم برای ملاقات را برایم توضیح داد، بلکه حرف آخرش، وقتی از پشت خطی که مدام خشخشش زیاد میشد خبر داد که شاید ایسابل هم برگردد، با اینکه او نیز همزمان با من ناپدید شده بود.
هذیانها را به حساب بیماریاش گذاشتم. بااینحال، خیال بازگشتِ ایسابل حس خوشایند و رمزآلودی داشت، حس رستگاری و فرجامی که ارواح سرکش را به گورهایشان بازمیگرداند.
همین که گوشی را گذاشتم از خودم پرسیدم: من که وقت خروج از کشور تقریباً هیچ اثری از خودم به جا نگذاشته بودم، نه نشانی، نه شمارهتلفن جدیدی. به هیچکس هم خبر نداده بودم؛ متأسفانه حتی به مادرم که چند هفتهٔ بعد مرد. عجیب بود که پیچوکا ــــ یا هر کس دیگری ــــ توانسته بود ردی از من بگیرد.
حجم
۲۹۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۱۶ صفحه
حجم
۲۹۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۱۶ صفحه