دانلود و خرید کتاب صدای پاروها صادق کیان‌نژاد امیری
تصویر جلد کتاب صدای پاروها

کتاب صدای پاروها

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۸از ۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب صدای پاروها

کتاب صدای پاروها، اثر صادق کیان‌نژاد امیری، خاطرات سید قاسم هاشمی است. او یکی از رزمندگان دلیر ایرانی است که در طول دوران دفاع مقدس در علمیات‌های مختلفی از جمله عملیات قدس ۱، والفجر ۸، کربلای ۴، والفجر ۱۰ و ... حضور داشته است. 

صدی پاروها حاصل چهل و پنج ساعت مصاحبه سید قاسم هاشمی با صادق کیان‌نژاد امیری است. او در این گفتگوها از آغاز تولد خودش تا زمانی که به جبهه رفت و شجاعانه و دلاورانه با شور و عشق در برابر دشمنان قد علم کرد گفته است و اثری ارزشمند و یادگاری گرانبها از آن دوران به جای گذاشته است. 

کتاب صدای پاروها را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

کتاب صدای پاروها توجه دوست‌داران خاطرات رزمندگان و شهدا و علاقه‌مندان به ادبیات دفاع مقدس را به خود جلب می‌کند. 

بخشی از کتاب صدای پاروها

نزدیکی‌های گرگ و میش روشن شدن هوا بود که یکی‌یکی سروکله نیروها پیدا شد. تعجب کرده بودم. نباید آن موقع برمی‌گشتند. از حال و روزشان مشخص بود که اتفاقات ناگواری افتاده است. وقتی پرس‌وجو کردم، مشخص شد در آن مرحلهْ عملیات موفقیت‌آمیز نبوده و به‌رغم تلفات زیاد دشمن، شمار زیادی از نیروهای خودی کشته شده بودند و به اهداف ازپیش‌تعیین‌شده نرسیده بودند. تا آن لحظه هیچ‌یک از بچه‌های محل برنگشته بودند. از نیروها سراغشان را گرفتم. کسی خبری نداشت. نگران شده بودم. نمی‌دانستم چه بلایی سرشان آمده است. تقریباً، از بازگشت نیروها دوساعتی می‌گذشت؛ ولی خبری از آن‌ها نبود. چشم به راه، در مسیر برگشت نیروها نشسته بودم. از بس انتظار کشیدم، کلافه شدم. دیگر داشتم ناامید می‌شدم که یکی‌یکی، خسته و مانده، با سر و روی خاکی و روحیه‌ای درب و داغان، همراه آخرین نفرات گردان برگشتند. عرق از سر و رویشان می‌بارید. دیگر نای حرکت نداشتند. همه «آب آب» می‌گفتند.

همین طور که یکی‌یکی می‌آمدند و آبی به دستشان می‌دادم، نمی‌دانم کدامشان بود که بدون مقدمه گفت: «محمدرضا بابانتاج شهید شد.» چند ثانیه‌ای طول کشید تا بفهمم چه شنیدم. ناراحتی عجیبی وجودم را فراگرفت. نمی‌خواستم باور کنم. چند بار پرسیدم؛ همه جواب‌ها یکی بود. در چند لحظه خاطرات زیادی از محمدرضا به‌سرعت از ذهنم عبور کردند. از کودکی با هم بزرگ شده بودیم. بازی‌های کودکانه، تیم فوتبال، فعالیت‌های انقلاب، و جلسات مذهبی و در این اواخر هم حضور در بسیج و جنگ ما را به هم وابسته کرده بود. همه از شهادت محمدرضا ناراحت بودند و گوشه‌ای اشک می‌ریختند. جنازه محمدرضا در منطقه مانده بود و بچه‌ها نتوانستند او را منتقل کنند. بعدها، تعاون لشکر جنازه‌اش را منتقل کرد.

رحیم رزاقیان هم همراه بچه‌ها نبود. سراغش را که گرفتم، گفتند که ترکش به چشمش خورده و به بیمارستان صحرایی منتقل شده است.

نیروها، موقع برگشت، تعدادی اسیر هم با خودشان آورده بودند. حدود صد و پنجاه نفر بودند؛ آن‌ها را کنار خاکریز جمع کرده بودند. چند نفر از نیروهای ما از آن‌ها مراقبت می‌کردند.

تا حدود ساعت ۱۰ صبح دیگر همه نیروها رسیده بودند. نمی‌شد روی آن‌ها حساب کرد. باید جابه‌جا می‌شدند. معمولاً وقتی عملیات می‌شد، در همان روزهای اول یا حتی ساعت‌های اول درگیری‌ها، سازمانِ گردان به هم می‌ریخت و نمی‌شد زیاد در خط مقدم ماند. مثلاً، با گذشت چند ساعت از شروع درگیری، متوجه می‌شدی پیک گردان شهید شده، آرپی‌جی‌زن کمکش را از دست داده، کمک‌تیربارچی تیربارچی‌اش نیست، و اتفاقاتی که هر یک ادامه عملیات را مشکل می‌کرد. به‌ویژه، اگر فرماندهان اصلی گردان به شهادت می‌رسیدند که واقعاً کار مشکل می‌شد. به همین دلیل، سریع نیروها را جابه‌جا می‌کردند تا تلفات گردان‌ها کمتر شود.

وقتی گردان جای‌گزین آمد، دستور جابه‌جایی‌مان صادر شد. باید بدون ماشین فاصله مقرمان تا پشتیبانی تیپ را پیاده می‌آمدیم: بیش از هفت هشت کیلومتر راه. جالب این بود که شمار زیادی اسیر هم به ما تحویل دادند تا با خودمان به عقب ببریم. قاسم جعفریان اسرا را تحویل گرفت و راه افتادیم.

همه غصه‌دار محمدرضا بودیم. خستگی هم بر ما چیره شده و طول راه و گرما کلافه‌مان کرده بود. در طول مسیر کلافه بودیم و بی‌حوصله. قیافه‌های کج‌وکوله عراقی‌ها کلافه‌ترمان می‌کرد. بعضی از عراقی‌ها چنان قیافه‌های خنده‌داری داشتند که سوژه خوبی شده بودند برای بچه‌ها. آن‌قدر خودمان را سرگرم عراقی‌ها کردیم که متوجه نشدیم کِی رسیدیم. وقتی به پشتیبانی تیپ رسیدیم، سوار ماشین‌های مستقر در آنجا شدیم و به طرف پایگاه شهید بهشتی حرکت کردیم.

پایگاه سوت‌وکور بود. همه ساختمان‌ها و طبقات از نیرو خالی بود. سازمانی هم نداشتیم. هر کس در هر جا و هر اتاقی که می‌خواست مستقر می‌شد. ساختمان‌های پایگاه تراس‌هایی داشتند با فضای باز که مشرف به حیاط بودند. برای دوری از گرما، جای اسکان خوبی بود. مجموعه امیرکلایی‌های گردان در آنجا اتراق کردند. حدود بیست سی نفر بودیم. چند روزی در آنجا ماندیم. همان‌جا بود که رفقا خبر شهادت پسردایی‌ام، سید مهدی یوسفیان، را به من دادند. مهدی تخریبچی بود و در جبهه غرب می‌جنگید. به دلیل نیاز به تخریبچی، از همان جا ابتدا به جبهه سوسنگرد و بعد به منطقه عملیاتی شلمچه اعزام شده بود تا در عملیات رمضان شرکت کند که به شهادت رسید. خیلی دوست‌داشتنی بود و بسیار پاک و بی‌آلایش. دیگر حسابی به هم ریخته بودم. داغ شهادت محمدرضا و سید مهدی مرا در خود فروبرده بود.

محمدحسین
۱۴۰۰/۰۷/۱۳

متاسفانه کتاب‌های دفاع مقدس رو که من میخونم بیشترین مطالعه و داغ ترین کتاب‌ها اونهایی که معروف شدن و بقیه هم اونها رو میخونن.. شهدا که فقط معروفهاشون نیستن برای همین حیفم میاد توی این مطالعات بخش‌هایی از کتاب‌ها که اوج

- بیشتر
کاربر 5261453
۱۴۰۲/۰۹/۱۵

کتاب بصورت صادقانه خاطرات تلخ و شیرین یکی از رزمندگان دفاع مقدس را روایت می‌کند.

همان‌طور که غذا را در دهانش می‌گذاشت، قهقهه‌ای زد و گفت: «قاسم‌جان، چه فرقی می‌کنه؟ اینا باید توی معده قاطی بشه و پدر معده دربیاد تا بتونه اینا رو هضم کنه. همین حالا همه رو قاطی می‌خورم که به معده فشار نیاد.» آن‌قدر بچه‌ها آق و اوق زدند تا او تمام غذای عجیب و غریبی را که ساخته بود خورد.
محمدحسین
عصر یکی از همان روزها، اکبر عسکریان شلوغ‌کاری‌اش گل کرد و چهارده نوع غذا را با هم داخل یک کاسهٔ بزرگ ریخت و شروع کرد به هم زدن. ماست، برنج، خورشت قورمه‌سبزی، نان، کمپوت گیلاس و گلابی، لوبیا، تن ماهی، خورشت گوجه، خیار، پنیر، و چند غذای دیگر. حدود ده دقیقه مشغول هم زدن آن بود. همه منتظر بودیم ببینیم او می‌خواهد چه کند. هر کسی چیزی می‌گفت. اکبر وقتی خوب آن‌ها را قاطی کرد، قاشقی گرفت و با اشتیاق نشست کنار کاسه. می‌خندید و می‌خورد. حالمان داشت به هم می‌خورد. به او گفتم: «آخه اکبر جان، این چه کاریه می‌کنی؟ آخه کمپوت گلابی و گیلاس چه ربطی به تن ماهی و خیار و پنیر داره؟! حالمون رو به هم زدی! خودت بدت نمی‌آد؟!»
محمدحسین
به اطراف نگاه می‌کردم و بی‌اختیار بالای سر تک‌تک بچه‌ها می‌رفتم. آن صحنه‌ها را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. یکی جان داده بود. دیگری، با بدنی متلاشی، نفس‌های آخرش را می‌کشید و دست و پا به زمین می‌سایید. آن یکی درد می‌کشید و آه و ناله می‌کرد و ذکر ائمه را به زبان گرفته بود. یکی دیگر بدنش در آتشی سخت می‌سوخت و با فریاد «حسین حسین» جگرم را به آتش می‌کشید. مظلومیت و غربت بچه‌ها در آن لحظات به اوج خودش رسیده بود. یاد کربلا افتاده بودم: جنازه‌های افتاده روی خاک، سرهای بریده، دست‌های جداشده، پاهای قطع‌شده، بدن‌های تکه‌تکه، دود و آتش، شیون و ضجه و خلاصه تمام آنچه را که در روضه‌ها شنیده بودم جلوی چشمانم مجسم می‌شد
محمدحسین
یک لحظه جمع ساکت شده بود که قاسم با لحنی شبیه کسی که شوخی و جدّی را با هم قاطی می‌کند با صدای بلند به اطرافیانش گفت: «هرکی می‌خواد با من خداحافظی کنه بیاد بالای کانال. بیاد بالا من رو بغل کنه و ببوسه. به خدا قسم من تا فردا صبح زنده نیستم. یقین دارم همین امشب شهید می‌شم. به خدا قسم اگه شهید نشم، توی مسلمونی‌م شک می‌کنم و دیگه نماز نمی‌خونم. هرکی من رو نبوسه فردا پشیمون می‌شه‌ها!» بعضی‌ها با شنیدن این حرف‌های قاسم، از همان داخل کانال دست دراز کردند و با او روبوسی و خداحافظی کردند. بعضی‌ها هم حرفش را به شوخی گرفتند و فقط خندیدند. خودش هم خیلی می‌خندید. قهقهه می‌زد و می‌خندید. به طرفش رفتم. دستم را انداختم دور گردنش و با خنده گفتم: «قاسم، باز تو شروع کردهٔ؟! اینجا جای شوخی کردنه؟! زیر این آتیش سنگین وقت گیر آوردهٔ؟! این‌قدر سربه‌سر بچه‌ها نذار.» حرفش را جدّی نگرفتم و نبوسیدمش. فکر می‌کردم مثل همیشه دارد شوخی می‌کند. ولی او دوباره تأکید کرد که هیچ شوخی‌ای در کار نیست و حرفش عین حقیقت است
محمدحسین
سید مهدی در مصاحبه‌اش شعری خوانده بود که هنوز در ذهنم مانده است: بر طالع خویش می‌زنم خنده هنوز کز بهر شهادت نی‌ام ارزنده هنوز گشتند عزیزان به شهادت نائل شرمنده منم که مانده‌ام زنده هنوز دو سه ساعت به شروع عملیات مانده بود که هواپیماهای عراقی روی سرمان ظاهر شدند و شروع کردند به بمباران. حتی مسیری را هم که از آن باید به سمت نقطهٔ شروع عملیات می‌رفتیم بمباران کردند.
محمدحسین
چراغ‌ها یکی پس از دیگری خاموش و فضا کاملاً تاریک شد؛ طوری که چشم‌ها مطلقاً جایی را نمی‌دید. حاجی ادامه داد و گفت: «برادرا، امشب مثل شب عاشورای امام حسین (ع) کاملاً تاریک و سیاه شد. کسی کسی رو نمی‌بینه، من هم شماها رو نمی‌بینم. پس خجالت نکشید و بدون رودرواسی از فرصت تاریکی شب استفاده کنید و تصمیم آخرتون رو بگیرید. من دقایقی از جمع شما دور می‌شم و دوباره برمی‌گردم. وقتی برگشتم، باید مشخص بشه چند نفرتون برای جان دادن آمادگی داره.» هق‌هق گریهٔ بچه‌ها به آسمان رفته بود. بچه‌ها نگذاشتند حاج حسین از جمعشان دور شود. چراغ‌ها یکی‌یکی روشن شد و یکی از میان جمع برخاست. با صدای بلند، در حالی که زار می‌زد، با هق‌هق گفت: «بچه‌ها، کسی در بین نیروهای حاج حسین هست که به امام حسین (ع) پشت کنه و اون رو تنها بذاره؟» با حرف این رزمنده گریه‌ها بلندتر شد. کسی در میان جمع نبود که گریه و زاری نکند
محمدحسین
بقیهٔ حرفش را با هِق‌هِق ادامه داد: «سرش رو به زیر آب فروبردم. تقلّا می‌کرد و می‌خواست خودش رو نجات بده. به دستام چنگ می‌زد و من رو به سمت خودش می‌کشید. با اشارهٔ دستاش به من التماس می‌کرد که رهاش کنم؛ ولی من توی اون شرایط فقط به عملیات فکر می‌کردم و فرصت فکر دیگه‌ای نداشتم. هرچی فشار چنگ‌هاش رو بیشتر می‌کرد می‌فهمیدم زجر بیشتری می‌کشه. اون‌قدر زیر آب نگهش داشتم تا دستاش شل شد و مطمئن شدم تموم کرد. بعد ولش کردم و آب جنازه‌ش رو با خودش برد. الان هم دارم دیوونه می‌شم. هنوز چنگی که به دستام می‌زد یادمه.» سوز گریهٔ سعید آن‌قدر زیاد بود که مرا هم به گریه انداخت. هق‌هق می‌کرد و زار می‌زد. من ناباورانه به حرف‌هایش گوش می‌دادم. قبول کردنِ حرف‌هایش برایم سخت بود.
محمدحسین
«موقعی که دستور شروع عملیات صادر شد، ما وارد آب شدیم. مقدار زیادی از مسیر رو به سمت عراقیا رفتیم. تقریباً نزدیک اونا بودیم که سروصدای یکی از بچه‌ها بلند شد. داد و فریاد عجیبی سر داده بود. سریع رفتم به طرفش تا آرومش کنم. هرچی از حساسیت عملیات و قتل عام بچه‌ها و لو رفتن عملیات براش می‌گفتم، فایده نداشت. حتی بچه‌های دیگه هم اومدن و التماسش کردن که ساکت بشه؛ ولی اون همچنان به فریادش ادامه می‌داد. نمی‌دونستم برای چی این همه سروصدا می‌کرد. شاید ترکش خورده بود یا شاید هم ترسیده بود. دیگه چاره‌ای نداشتم. عملیات بود و جان هزاران نفر نیرو.»
محمدحسین
لحظاتی از توقف ما در ساحل اروند نگذشته بود که با کمال تعجب باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و آسمان به‌کلی دگرگون شد. ابرها آسمان را پوشاندند و بارش باران شروع شد. آن روز هوا گرم و آفتابی بود و هیچ اثری از بارانی بودن هوا دیده نمی‌شد. فکرش را هم نمی‌کردیم باران بیاید؛ حتی دقایق آخری که داشتیم خودمان را به اروند می‌رساندیم ستاره‌های آسمان را می‌دیدیم که سوسو می‌زدند. وضعیت جوّی حسابی غافل‌گیرکننده بود. آسمان رعد و برق می‌زد و باد شدیدی آب اروند را طوفانی کرده بود. داشتیم معجزهٔ خدا را می‌دیدیم. سروصدایی که با بارش باران و غرّش آسمان و تلاطم آب اروند ایجاد شده بود اوضاع را به نفع ما کرده بود. این وضعیت غفلت دشمن را بیشتر می‌کرد و ما می‌توانستیم با خیال راحت‌تر کارمان را انجام دهیم
محمدحسین
محسن اسدالله‌تبار را در بیگلو دیدم. از حالت و رفتارش تعجب کرده بودم. او دیگر آن محسنی نبود که قبلاً می‌دیدم و بچه‌ها از شلوغ‌بازی‌هایش فراری بودند. گوشه‌ای آرام می‌نشست و فقط فکر می‌کرد. از رفقا هم چند بار پرسیدم که چه بلایی سرش آمده. همه اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند. می‌گفتند که چند وقتی است که حال و هوایش این‌طور شده. دیگر سربه‌سر کسی نمی‌گذاشت. کمتر حرف می‌زد. انگار در جمع بچه‌ها نبود و در عالم خودش سیر می‌کرد. دیگر رفتارش با آن چهرهٔ مظلوم و معصوم هم‌خوانی پیدا کرده بود.
محمدحسین
آن موقع در حیاط همهٔ خانه‌ها حوضی درست می‌کردند. شب‌های سرد زمستان، که حتی فکرش تن آدم را می‌لرزاند، منوچهر با اینکه آدم سرماترسی بود، یخ‌های روی آب حوض خانه‌شان را می‌شکست و داخل آن غسل می‌کرد تا به نمازش آسیبی نرسد. وقتی در منطقه بودیم، موقع خواب، شش هفت تا پتو رویش می‌کشید تا گرمش شود؛ ولی به خاطر نماز اول وقت حاضر بود خودش را به داخل آب سرد و استخوان‌سوز دِز بیندازد تا ثواب نماز اول وقت را از دست ندهد.
محمدحسین
موقع عملیات یا در شرایط سخت پدافندی، که تردد سخت بود، به ما نان‌های «ترکشی» می‌دادند. خودمان اسمش را گذاشته بودیم ترکشی؛ نان‌های لواشی بود که آن را تکه‌تکه می‌کردند و دوباره در حرارت کم آن را خشک می‌کردند تا ماندگاری‌اش در مناطق جنگی بیشتر شود. مثل ترکش سفت و تکه‌تکه بود. در بدترین شرایط مثل محاصره و وضعیت‌های بحرانی تنها چیزی که برای رفع گرسنگی و نجات از مرگ در دسترس بود همین نان‌های ترکشی بود. طوری بود که اگر ساعت‌ها آن را در آب می‌گذاشتی ذره‌ای از سفتی‌اش کم نمی‌شد. ما تکه‌های این نان را در جیبمان می‌گذاشتیم و آرام‌آرام در دهانمان خُرد می‌کردیم و می‌خوردیم.
محمدحسین
وقتی از خواب بیدار می‌شد باید «بسم الله الرحمن الرحیم» می‌گفت. آن‌قدر «بس»، «بس» می‌کرد تا «بسم الله الرحمن الرحیم» به زبانش جاری می‌شد. گاهی اوقات که بچه‌ها از سرمای بیش از حد پتو را روی سرشان کشیده بودند و در خواب عمیق فرورفته بودند، از صدای «بس»، «بس» منوچهر بیدار می‌شدند. همان زیر پتو منوچهر را متلک‌باران می‌کردند: ـ باز استارت منوچهر نمی‌گیره. ـ موتور منوچهر هِندِلیه، هوا سرده، موتورش روشن نمی‌شه. ـ باز سر صبح منوچهر داره استارت می‌زنه. بابا، هوا سرده. این‌قدر استارت نزن. روشن نمی‌شه. هر کس چیزی بار او می‌کرد. منوچهر هم بیدی نبود که با این بادها بلرزد. همچنان «بس»، «بس» خودش را ادامه می‌داد تا بتواند «بسم الله الرحمن الرحیم» را درست بگوید.
محمدحسین
گاهی داخل مراسم صبحگاه حرکات نمایشی‌ـ رزمی انجام می‌داد. حرکاتش نشان می‌داد رزمی‌کار قَدَری است. می‌گفتند قبل از اینکه وارد سپاه شود تکاور بوده و دوره‌های سخت تکاوری را گذرانده است. با نظامیگری آشنایی کامل داشت. مدام به نیروها توصیه می‌کرد توان رزمی خود را در بالاترین حد ممکن نگه دارند. در عمل هم تلاش می‌کرد نیروهای گردان در حد بالای آمادگی رزمی قرار داشته باشند. به نظم و انضباط بسیار اهمیت می‌داد. همیشه صاف و با سینهٔ ستبر راه می‌رفت و در هر لحظه آمادهٔ رزم بود. یک کُلت کمری در یک طرف کمر و یک سرنیزه هم در طرف دیگر کمرش بسته بود. دست‌به‌تیرش حرف نداشت. وقتی نیروها را برای آموزش به بیرون پایگاه می‌برد، پشت موتور تریل می‌نشست و هنگام حرکت روی موتور می‌ایستاد. بعد، همان طور که روی موتور در حال حرکت می‌ایستاد، با اسلحهٔ کلاشینکف به سمت هدف مشخص در چهار طرف خود نشانه‌روی می‌کرد و همه را دقیق می‌زد. اگر بگویم در سطح لشکر بی‌نظیر بود، حرف گزافی نزده‌ام.
محمدحسین
این قرآن همیشه همراهش بود. معمولاً آیاتی دربارهٔ قبر و قیامت یا نعمات بهشتی و همچنین توجه خاص خداوند به بندگان مخلصش تلاوت می‌کرد و از جایگاه رفیع رزمندگان در بهشت احادیثی می‌خواند. بچه‌ها را به فضایی می‌برد که انگار وسط بهشت‌اند. وسط تلاوت و هنگام ترجمه و شرح آیات گریه‌اش می‌گرفت. با گریهٔ او، نیروها به گریه می‌افتادند. اگر کسی بی‌خبر از کنار صبحگاه رد می‌شد، فکر می‌کرد مجلس روضه برپاست یا در رثای دوستی یا رفیقی اشک می‌ریزیم؛ اما این حال معنوی اسودی بود که بچه‌ها را منقلب می‌کرد. بعد از تلاوت قرآن به ترجمه و شرح آیات می‌پرداخت. طوری صحبت می‌کرد که تا اعماق وجود نیروها را تحت تأثیر قرار می‌داد. دلنشین و روحانی صحبت می‌کرد. آخرش هم حرف حوریان بهشتی را وسط می‌کشید و خندهٔ همه را درمی‌آورد. نمی‌گذاشت نیروها با چشم گریان و بغض‌کرده از محوطهٔ صبحگاه خارج بشوند.
محمدحسین
روحیاتِ خاص اسودی فضای خاصی در گردان ایجاد کرده بود. فرماندهی بود مؤمن، مخلص، خون‌گرم، متخصص در مسائل نظامی، منضبط، همیشه آماده، ورزیده، و مهربان. این روحیات موجب علاقهٔ زیاد نیروهای گردان به او شده بود. امکان نداشت درخواستی از نیروهای گردان داشته باشد و آن‌ها دستورش را با جان و دل انجام ندهند. گریه‌های سوزناکش هنگام تلاوت قرآن صبحگاه از یادم نمی‌رود. صبحگاه گردان که برگزار می‌شد، خودش می‌رفت جلو و قرآن تلاوت می‌کرد. یک قرآن زیپ‌دار قهوه‌ای‌رنگ از جیبش درمی‌آورد و با صوت خوشی شروع به تلاوت می‌کرد
محمدحسین
حال و هوای خاصی بر جمعیت حاکم شده بود. همه می‌نالیدند. نیمه‌های خواندن دعا بود که ناگهان صدای مهیبی از آسمان بلند شد. ناخودآگاه فریاد کشیدم: «یا ابالفضل! صدای چی بود؟»‌ چند بار صدای رعد و برق‌های شدید آمد و آرام‌آرام صدای مناجات رزمندگان با صدای چک‌چک باران در هم آمیخت. داشتم معجزه را می‌دیدم. چنان باران می‌آمد که انگار آسمان دهان باز کرده بود و هرچه در خود داشت به پایین می‌ریخت. دعا که به پایان رسید، بیرون آمدیم. خیابانِ جلویِ مسجد را آب گرفته بود. از تعجب داشتم شاخ درمی‌آوردم. هوای گرم روز، شبِ پُرستاره و چنین بارشی؟! با حساب و کتابم جور درنمی‌آمد. دعای خالصانهٔ رزمندگان کارساز شده بود. تمام شهر در آب باران شناور بود. یاد پیرمرد چوپانی افتاده بودم که از بی‌آبی ناله می‌کرد.
محمدحسین
آن شب قرار بود در مسجد اعظم اهواز دعای نزول باران خوانده شود. به دلیل قحطی نُه‌ماههٔ باران و خشک‌سالی خوزستان، آیت‌الله موسوی جزایری، نمایندهٔ ولی فقیه در استان خوزستان، با تبلیغات گسترده‌ای اعلام کرده بود که شب جمعه دعای نزول باران خوانده شود و از همهٔ رزمندگان لشکرها دعوت کرده بود تا در مراسم شرکت کنند. با بسیاری از رفقای گردان از زینبیه به مسجد اعظم رفتیم. جمعیت زیادی بود. روزها هوا گرم بود و آفتاب می‌خواست سرمان را بترکاند. شب هم هوا پُر از ستاره بود و اثری از باران نمی‌دیدیم. در خیالمان هم نمی‌گنجید که باران بیاید. برای نماز مغرب و عشا خودمان را رساندیم. دقایقی بعد از نماز، مراسم شروع شد. آهنگران مشغول مناجات و خواندن دعای باران شده بود و فضای مجلس را روحانی کرده بود.
محمدحسین
رنگ از صورت همه رفته بود. قربان گیج و منگ به اطراف نگاه می‌کرد و صورتش مثل گچ سفید شده بود. لحظاتی بعد، سروکلهٔ آن چند نفر پیدا شد و با هم سر قربان خراب شدند. تازه فهمیده بودند گلوله از کجا شلیک شده بود. وضع به‌هم‌ریخته‌ای به وجود آمد. هر کسی از راه می‌رسید، توپ و تشری به قربان می‌زد. قربان بیچاره هم نمی‌دانست چه بگوید و فقط هاج‌وواج به آن‌ها نگاه می‌کرد. خوشبختانه، آسیبی به کسی نرسیده بود. بالاخره، قاسم و منوچهر و چند نفر از بزرگ‌ترها وارد ماجرا شدند و سر قضیه را هم آوردند.
محمدحسین
قربان کاظم‌تبار هم کارش تمام شده بود. خشاب‌گذاری که کرد، گلنگدن را کشید و شروع کرد به سمت ما و اطراف نشانه‌گیری کردن. دستش هم روی ماشه بود. تعدادی از باتجربه‌های جمع به این کارش ایراد گرفتند و خواستند که ادامه ندهد؛ اما او ول‌کن نبود و چند بار اسلحه را به سمت این و آن گرفت و نشانه‌روی کرد. درست زمانی که سر اسلحه را به سمت بیرون چادر چرخانده بود و داشت به طرف سید جمال و اطرافیانش نشانه‌گیری می‌کرد، صدای مهیب شلیک گلوله همه را روی زمین میخکوب کرد. سریع سرم را به طرف بیرون چرخاندم. گلوله، درست، وسط جمعشان نشسته بود. سید جمال و آدم‌های دور و برش سراسیمه خودشان را به اطراف پرت کردند و گردوغبار به هوا بلند شد. برق از کله‌مان پرید.
محمدحسین

حجم

۴۴۹٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۶۵۶ صفحه

حجم

۴۴۹٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۶۵۶ صفحه

قیمت:
۱۹۶,۰۰۰
۹۸,۰۰۰
۵۰%
تومان