- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب صدای پاروها
- بریدهها
بریدههایی از کتاب صدای پاروها
۴٫۹
(۷)
قربان کاظمتبار هم کارش تمام شده بود. خشابگذاری که کرد، گلنگدن را کشید و شروع کرد به سمت ما و اطراف نشانهگیری کردن. دستش هم روی ماشه بود. تعدادی از باتجربههای جمع به این کارش ایراد گرفتند و خواستند که ادامه ندهد؛ اما او ولکن نبود و چند بار اسلحه را به سمت این و آن گرفت و نشانهروی کرد. درست زمانی که سر اسلحه را به سمت بیرون چادر چرخانده بود و داشت به طرف سید جمال و اطرافیانش نشانهگیری میکرد، صدای مهیب شلیک گلوله همه را روی زمین میخکوب کرد. سریع سرم را به طرف بیرون چرخاندم. گلوله، درست، وسط جمعشان نشسته بود. سید جمال و آدمهای دور و برش سراسیمه خودشان را به اطراف پرت کردند و گردوغبار به هوا بلند شد. برق از کلهمان پرید.
محمدحسین
رنگ از صورت همه رفته بود. قربان گیج و منگ به اطراف نگاه میکرد و صورتش مثل گچ سفید شده بود. لحظاتی بعد، سروکلهٔ آن چند نفر پیدا شد و با هم سر قربان خراب شدند. تازه فهمیده بودند گلوله از کجا شلیک شده بود. وضع بههمریختهای به وجود آمد. هر کسی از راه میرسید، توپ و تشری به قربان میزد. قربان بیچاره هم نمیدانست چه بگوید و فقط هاجوواج به آنها نگاه میکرد. خوشبختانه، آسیبی به کسی نرسیده بود. بالاخره، قاسم و منوچهر و چند نفر از بزرگترها وارد ماجرا شدند و سر قضیه را هم آوردند.
محمدحسین
آن شب قرار بود در مسجد اعظم اهواز دعای نزول باران خوانده شود. به دلیل قحطی نُهماههٔ باران و خشکسالی خوزستان، آیتالله موسوی جزایری، نمایندهٔ ولی فقیه در استان خوزستان، با تبلیغات گستردهای اعلام کرده بود که شب جمعه دعای نزول باران خوانده شود و از همهٔ رزمندگان لشکرها دعوت کرده بود تا در مراسم شرکت کنند.
با بسیاری از رفقای گردان از زینبیه به مسجد اعظم رفتیم. جمعیت زیادی بود. روزها هوا گرم بود و آفتاب میخواست سرمان را بترکاند. شب هم هوا پُر از ستاره بود و اثری از باران نمیدیدیم. در خیالمان هم نمیگنجید که باران بیاید. برای نماز مغرب و عشا خودمان را رساندیم. دقایقی بعد از نماز، مراسم شروع شد. آهنگران مشغول مناجات و خواندن دعای باران شده بود و فضای مجلس را روحانی کرده بود.
محمدحسین
چراغها یکی پس از دیگری خاموش و فضا کاملاً تاریک شد؛ طوری که چشمها مطلقاً جایی را نمیدید. حاجی ادامه داد و گفت: «برادرا، امشب مثل شب عاشورای امام حسین (ع) کاملاً تاریک و سیاه شد. کسی کسی رو نمیبینه، من هم شماها رو نمیبینم. پس خجالت نکشید و بدون رودرواسی از فرصت تاریکی شب استفاده کنید و تصمیم آخرتون رو بگیرید. من دقایقی از جمع شما دور میشم و دوباره برمیگردم. وقتی برگشتم، باید مشخص بشه چند نفرتون برای جان دادن آمادگی داره.»
هقهق گریهٔ بچهها به آسمان رفته بود. بچهها نگذاشتند حاج حسین از جمعشان دور شود. چراغها یکییکی روشن شد و یکی از میان جمع برخاست. با صدای بلند، در حالی که زار میزد، با هقهق گفت: «بچهها، کسی در بین نیروهای حاج حسین هست که به امام حسین (ع) پشت کنه و اون رو تنها بذاره؟»
با حرف این رزمنده گریهها بلندتر شد. کسی در میان جمع نبود که گریه و زاری نکند
محمدحسین
سید مهدی در مصاحبهاش شعری خوانده بود که هنوز در ذهنم مانده است:
بر طالع خویش میزنم خنده هنوز
کز بهر شهادت نیام ارزنده هنوز
گشتند عزیزان به شهادت نائل
شرمنده منم که ماندهام زنده هنوز
دو سه ساعت به شروع عملیات مانده بود که هواپیماهای عراقی روی سرمان ظاهر شدند و شروع کردند به بمباران. حتی مسیری را هم که از آن باید به سمت نقطهٔ شروع عملیات میرفتیم بمباران کردند.
محمدحسین
یک لحظه جمع ساکت شده بود که قاسم با لحنی شبیه کسی که شوخی و جدّی را با هم قاطی میکند با صدای بلند به اطرافیانش گفت: «هرکی میخواد با من خداحافظی کنه بیاد بالای کانال. بیاد بالا من رو بغل کنه و ببوسه. به خدا قسم من تا فردا صبح زنده نیستم. یقین دارم همین امشب شهید میشم. به خدا قسم اگه شهید نشم، توی مسلمونیم شک میکنم و دیگه نماز نمیخونم. هرکی من رو نبوسه فردا پشیمون میشهها!»
بعضیها با شنیدن این حرفهای قاسم، از همان داخل کانال دست دراز کردند و با او روبوسی و خداحافظی کردند. بعضیها هم حرفش را به شوخی گرفتند و فقط خندیدند. خودش هم خیلی میخندید. قهقهه میزد و میخندید. به طرفش رفتم. دستم را انداختم دور گردنش و با خنده گفتم: «قاسم، باز تو شروع کردهٔ؟! اینجا جای شوخی کردنه؟! زیر این آتیش سنگین وقت گیر آوردهٔ؟! اینقدر سربهسر بچهها نذار.»
حرفش را جدّی نگرفتم و نبوسیدمش. فکر میکردم مثل همیشه دارد شوخی میکند. ولی او دوباره تأکید کرد که هیچ شوخیای در کار نیست و حرفش عین حقیقت است
محمدحسین
عصر یکی از همان روزها، اکبر عسکریان شلوغکاریاش گل کرد و چهارده نوع غذا را با هم داخل یک کاسهٔ بزرگ ریخت و شروع کرد به هم زدن. ماست، برنج، خورشت قورمهسبزی، نان، کمپوت گیلاس و گلابی، لوبیا، تن ماهی، خورشت گوجه، خیار، پنیر، و چند غذای دیگر. حدود ده دقیقه مشغول هم زدن آن بود. همه منتظر بودیم ببینیم او میخواهد چه کند. هر کسی چیزی میگفت. اکبر وقتی خوب آنها را قاطی کرد، قاشقی گرفت و با اشتیاق نشست کنار کاسه. میخندید و میخورد. حالمان داشت به هم میخورد. به او گفتم: «آخه اکبر جان، این چه کاریه میکنی؟ آخه کمپوت گلابی و گیلاس چه ربطی به تن ماهی و خیار و پنیر داره؟! حالمون رو به هم زدی! خودت بدت نمیآد؟!»
محمدحسین
همانطور که غذا را در دهانش میگذاشت، قهقههای زد و گفت: «قاسمجان، چه فرقی میکنه؟ اینا باید توی معده قاطی بشه و پدر معده دربیاد تا بتونه اینا رو هضم کنه. همین حالا همه رو قاطی میخورم که به معده فشار نیاد.»
آنقدر بچهها آق و اوق زدند تا او تمام غذای عجیب و غریبی را که ساخته بود خورد.
محمدحسین
حجم
۴۴۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۶۵۶ صفحه
حجم
۴۴۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۶۵۶ صفحه
قیمت:
۱۹۶,۰۰۰
تومان