دانلود و خرید کتاب کلاه قرمزی‌ها زهره علی‌عسگری
تصویر جلد کتاب کلاه قرمزی‌ها

کتاب کلاه قرمزی‌ها

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب کلاه قرمزی‌ها

کلاه قرمزی‌ها نوشته زهره علی‌عسگری روایتی است از آزاده (اسیر جنگ تحمیلی) عبدالکریم کریم‌پور.

درباره کتاب کلاه قرمزی‌ها

کلاه‌قرمزی‌ها خاطرات بدون اغراق و صادقانه شیخ عبدالکریم کریم‌پور آزاده‌ای روحانی از اهالی نجف‌آباد اصفهان به قلم خود اوست.

این اثر یک کتاب با مضامین بلند دفاع مقدسی است. خاطرات یک جوان طلبهٔ اسیر که بخشی از بهترین سال‌های زندگی‌اش را در اسارت دشمن بوده.

نوجوانی عبدالکریم مصادف با اوج انقلاب بود پس از آن هم توانست مانند بسیاری از جوانان دیگر ا دستکاری شناسنامه‌اش خود را به اردوگاه‌های آموزشی بسیج برساند تا در خیل عاشقان دفاع مقدس حضور داشته باشد. اوایل دی سال ۱۳۵۹ چندین بار به مناطق جنگی اعزام شد و در چند عملیات نیز حضور داشت. سرانجام این طلبه شجاع در شهریور ۱۳۶۴ طی «عملیات قادر» به اسارت نیروهای دشمن درآمد و پنج سال از بهترین لحظه‌های عمر خود را در اردوگاه‌های ۶، ۷ و ۹ رمادی و اردوگاه ۱۷ تکریت (صلاح‌الدین) سپری کرد.فعالیت‌های مذهبی و فرهنگی شیخ عبدالکریم و نیز جسارت او در اعتراض به اوضاع اردوگاه‌ها و رفتار نگهبانان، همواره موجب آزار دشمن بعثی بود. این امر موجب شد تا او نیز در این مسیر مانند دیگر آزادگان شجاع، تاوان‌های سخت و سنگینی بپردازد.

آنچه در خاطرات این آزاده مورد توجه است، حرف‌های صریح و خواب‌های صادقانه‌ای است که شاید در وهله اول باورپذیری آن‌ها کمی دشوار به نظر برسد، اما گفته‌های شیخ عبدالکریم کریم‌پور از اسارت و خواب‌هایی که تعبیر می‌شد به‌گونه‌ای مورد تأیید دیگر آزادگان هم‌اردوگاهی قرار دارد که صدق روایت او را تایید می‌کند.

خواندن کتاب کلاه‌قرمزی‌ها را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

علاقه‌مندان به ادبیات پایداری و دفاع مقدس و خاطرات آزادگان جنگ تحمیلی

جملاتی از کتاب کلاه‌قرمزی‌ها

پیش از این، از اسیر شدن خیلی می‌ترسیدم و توان شنیدن خاطرات اسارت بچه‌ها را نداشتم ولی در لحظهٔ اسارت، بی هیچ ترس و دلهره و با آرامشی که برای خودم هم عجیب بود از لای علف‌ها بیرون آمدم. همان‌موقع، چهار عراقی را دیدم که با چشم‌های از حدقه بیرون زده، سلاح‌هایشان را به طرف ما گرفته بودند و در فاصلهٔ کمی، این پا و آن پا می‌کردند. عراقی‌ها پخش شدند و دور ما را گرفتند. رمضان که گویا صحنه را از لای علف‌ها می‌دید فریاد زد: «من نمی‌خوام اسیر شم!» ولی چاره‌ای نداشت. وقتی هم که بیرون آمد، با عصبانیت سنگی به طرف عراقی‌ها پرتاب کرد. کار خطرناکی بود. سنگ مثل یک نارنجک به طرف آن‌ها رفت. می‌توانستند با احتمال اینکه نارنجک است همهٔ ما را بکشند ولی فقط یک رگبار جلوی پایمان گرفتند. بالأخره نفر چهارم هم که اصغر کاظمی بود از لای علف‌ها بیرون آمد. همین‌موقع، سگ که قلاده‌اش دست یک عراقی بود و بدجوری تقلّا می‌کرد، از پارس کردن افتاد ولی هم‌چنان بی‌قراری می‌کرد تا خودش را برساند و ما را از هم بدرد.

خیلی سریع همه چیز آرام شد. یک عراقی، سگ را ساکت کرد و برد. ما چهار نفر هم ایستادیم و در سکوت، گاهی به هم نگاه می‌کردیم و گاهی به عراقی‌ها که هنوز سلاح‌هایشان را به سمت ما گرفته بودند و معلوم بود قصد شلیک ندارند.

ماهان
۱۴۰۳/۰۴/۲۵

درود بر شما با این که روحانی بوده ولی با صداقت بیان کرده امیدوارم که در سلامتی باشید و طرف حق فراموش نشه

در تاریکی شب، هیچی دیده نمی‌شد فقط یکی فریاد می‌زد: «به صف شین! عجله کنین! عراقی‌ها حمله کردن.» تا یک عده به صف شدند، ناگهان کس دیگری داد زد: «ما فقط به دستور برادر صالحی حرکت می‌کنیم.» با این حرف، دست و پای همه شُل شد. معلوم شد افراد نفوذی ستون پنجم که فهمیده بودند نیروهای تازه‌نفس از راه رسیده‌اند، یکی از انبارهای مهمات پادگان را منفجر کرده‌اند تا به بهانهٔ حملهٔ عراقی‌ها، بچه‌ها را به محوطه بکشانند و آن‌ها را ببندند به رگبار. بعد از مدتی هم شنیدیم چند نفر از منافقین و ستون پنجم را در همان منطقه دستگیر کرده‌اند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
جعبه‌ای بود مخصوص کاغذِ نامه. هر کس می‌خواست، کاغذی برمی‌داشت و بعد از نوشتن می‌گذاشت در یک جعبه دیگر. من هم یک‌بار برای مادرم نامه نوشتم. بعد از مدتی که به پادگان رفتم نامه‌های رسیده را زیر و رو کردم. یک نامه هم به اسم من بود. خیلی ذوق کردم. آن‌قدر که دلم نیامد همان‌جا بازش کنم. گفتم برگردم منطقه و بروم توی سنگر و سرِ فرصت بخوانمش. با شوق و ذوق برگشتم و جای خوبی گیر آوردم و نامه را باز کردم. دیدم نامهٔ خودم است! موقع نوشتن نشانی، اشتباه کرده بودم و مبدا و مقصد را جابه‌جا نوشته بودم. نامه اصلاً از پادگان بیرون نرفته بود. گویا کسی نشانی نامه را دیده بود و خیال کرده بود اشتباهی در جعبهٔ نامه‌های ارسالی افتاده و جایش را عوض کرده بوده.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
یک نفر از میان بچه‌ها فریاد زد: «کجا دارید می‌رید؟ این خیانته! نمازتون توی خاک غصبی درست نیست! باید برگردید. من که برمی‌گردم!» از هر طرف زیر رگبار خمپاره و تیر و ترکش بودیم جز پشت سر که ترکش وسوسه و شک شیطانی شروع کرد به آمدن. یک منافق سر بزنگاه داشت اراده رزمنده‌ها را سست می‌کرد:
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
به تقی گفتم آخر از همه آب بخورد که دهان کسی نجس نشود. بعد به او گفتم: «تو مثل مسلم‌بن‌عقیل شدی.» کنجکاو شد. گفتم: «هر دوی شما دهن‌تون خون‌آلود شد ولی فرق‌هایی هم دارین. وقتی آب با خون دهن مسلم نجس شد، او دیگر آب نخورد ولی تو طاقتش رو نداری. از طرفی، مسلم تنها بود ولی تو ما رو داری. سرانجامِ مسلم شهادت بود، اما آخرِ کار تو معلوم نیست.» این‌ها را که گفتم بچه‌ها گریه کردند. این هم اولین روضه‌ای بود که در اسارت خواندم.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
نشستیم سر جایمان و دست به کار شدیم و ریش‌ها را تراشیدیم. بعد هم از اسرای قبلی سوزن گرفتیم و با راهنمایی آن‌ها از حوله‌هایمان نخ کشیدیم و اسممان را روی لباس‌ها دوختیم. می‌خواستیم منظم باشیم بلکه فردا کمتر کتک بخوریم. روزهای اول، بچه‌های قدیمی‌تر خیلی به ما کمک می‌کردند. این کارها برای عراقی‌ها عجیب بود. آن‌ها رهبری مثل امام نداشتند و طعم برادری ایمانی را نچشیده بودند. شاید حق داشتند تعجب کنند و حیران شوند. از این طرف ما هم تعجب می‌کردیم که چطور می‌شود ملتی، در کنار شش امام معصوم (ع) زندگی کنند و این کارها را بلد نباشند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
جملهٔ «آخری کیه؟» یک جمله مشهور بین بچه‌ها بود. صف جلوی دستشویی‌ها آن‌قدر شلوغ می‌شد که هر کی از راه می‌رسید می‌پرسید: «آخری کیه؟» اسرای اردوگاه ما همه جوان و قوی بودند و عراقی‌ها از قصد، غذاهایی می‌دادند که اسهال‌آور بود. گاهی می‌شد بچه‌ها از دستشویی که درمی‌آمدند دوباره می‌رفتند آخر صف و نوبت می‌گرفتند. عراقی‌ها می‌خواستند بچه‌ها طوری ضعیف شوند که فکر شورش یا فرار به سرشان نزند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
عراقی‌ها وقتی ایران پیروزی‌هایی در جبهه‌ها به دست می‌آورد و ضربه‌هایی به آن‌ها می‌زد، از شدت عصبانیت به نماز ما گیر می‌دادند و بدجوری فشار می‌آوردند. حرص داشتند که انتقام شکست‌ها یا کشته شدن نیروهایشان را از ما بگیرند. علت مخالفت‌شان به‌خصوص با جماعت شاید از این جهت بود که آن را باعث وحدت و همبستگی اسرا می‌دانستند. به هر کلکی بود می‌خواستند نماز جماعت و امام جماعت را کشف کنند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
ما بی‌خبر بودیم که به چه دلیل امام قطع‌نامه را پذیرفته و آن‌ها بی‌خبر بودند از آیندهٔ سیاهی که صدام برایشان تدارک دیده بود. آن‌ها نمی‌دانستند از این به بعد، تا سالیان سال عراق روی خوش نخواهد دید. وقتی بعدها سربازها از ماجرای آماده شدن صدام برای حمله به کویت مطلع شدند، می‌شد اضطراب و ترس را در نگاه‌شان دید.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
می‌گفتند وقتی ارتش ما با شما در حال جنگ بود، دولت بودجهٔ ارتش را تأمین می‌کرد و مقداری از این بودجه به اردوگاه‌ها داده می‌شد ولی حالا که صلح شده، هیچ بودجه‌ای به شما تعلق نمی‌گیرد. شما از امروز تا هروقت که در عراق باشید، به عنوان مهمان، سرِ سفرهٔ ارتش عراق نشسته‌اید. اگر چیزی سر سفره کم بود، جای اعتراض نیست! البته در آن مدت، چند عملیات دیگر از طرف عراق انجام شد که هدفش گرفتن امتیاز بیش‌تر از ایران بود.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
می‌گفتم: «دوستان! هرچند ما اسیریم ولی خداوند نعمت‌های زیادی به ما داده که باید شکرگزار آن‌ها باشیم.» گاهی هم این سفارش پیامبر (ص) را به آن‌ها می‌گفتم که «أَکثِرْ أَنْ تَنْظُرَ إِلَی مَنْ فُضِّلْتَ عَلَیه فَإِنَّ ذَلِک مِنْ أَبْوَابِ الشُّکرِ. به زیردستان و تهی‌دستانی که زندگی آن‌ها پایین‌تر است بسیار بنگر زیرا دیدن و فکر کردن به زندگی تهی‌دستان، از درهای شکر است.»
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴

حجم

۳٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۶۰ صفحه

حجم

۳٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۶۰ صفحه

قیمت:
۱۳,۴۰۰
تومان