کتاب فصل پریشانی
معرفی کتاب فصل پریشانی
کتاب فصل پریشانی داستانی عاشقانه نوشته عاطفه اسدی است که در انتشارات متخصصان منتشر شده است.
با خواندن کتاب فصل پریشانی سفری میکنیم به زندگی دختری جوان که از خانوادهای ثروتمند است و به پسر پادویی که در حجره پدرش کار میکند، دل بسته است. اما ثروت و جایگاه خانوادگی او کجا و شغل ناچیز پادویی پسرک کجا. این عشق که بیشتر به یک رسوایی شبیه است، زندگی را برای دخترک سخت کرده است و خواب و خوراک را از او گرفته است.... عاطفه اسدی با روایت یک عشق پر شور و هیجان، زندگی زیبایی را به تصویر کشیده است که هر کسی از خواندنش لذت میبرد.
کتاب فصل پریشانی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از دوستداران کتابها و داستانهای عاشقانه هستید، خواندن کتاب فصل پریشانی را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب فصل پریشانی
پرده را کنار کشیدم و بار دیگر حیاط را از نظر گذراندم، هیچ خبری نبود، از پنجره فاصله گرفتم و چند بار سراسیمه طول و عرض اتاق را طی کردم. چند روزی گذشته بود و من در بی خبری غوطهور بودم، دستم به هیچ جا بند نبود، از طرفی در این عمارت زندانی بودم و به دستور پدرم حق نداشتم پا به بیرون از عمارت بگذارم تا حداقل بتوانم خبری از او بگیرم. نکند آقا جانم، بلایی به سرش آورده باشد، از این فکر آشفتهتر شدم، باید میفهمیدم سیروان کجاست و چه بر سرش آمده وگرنه با این حالی که من داشتم حتماً روبه قبله میشدم، میترسیدم از آنچه واهمه داشتم به سرم آمده باشد
نمیدانم جرئت نمیکردم یا حیا مانع میشد از آقاجان چیزی بپرسم حتی نمیتوانستم دراین باره باکسی سخنی بگویم، زیرا دل باختگی دختری همچون من امریست نابخشودنی، آن هم عشقی که یک سرش پریزاد باشد دختر میرزا تقیخان تبریزی و سر دیگرش سیروان پادوی حجره پدرش، وای که رسوایی است وای که در مخیله اطرافیانم نمیگنجد.
حیران و پریشان در گوشهای از اتاق کز کرده بودم و نمیدانستم چه باید بکنم. بار دیگر کنار پنجره رفتم و به حیاط خیره شدم...
حاج علی مشغول آب دادن به باغ و گلها بود، دربان و باغبان پیری که به مکه مشرف نشده بود، اما همه او را حاج علی صدا می کردند، ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد، به سراغ صندوقچه کوچکم که زیورآلات و سکههایم را در آن نگهداری میکردم رفتم همچو دیوانگان که جنون آنی به آنان دست میدهد، چند سکه از درونش چنگ زدم و توجهی به صندوقچه و محتویاتش که اکنون به لطف دیوانگی آن یام در کف اتاق پخش شده بود نکردم و سراسیمه از اتاق خارج شدم و به سمت حاج علی پا تند کردم، هول سلام کردم و آن بیچاره که از حضور ناگهان یام کنار خود دستپاچه شده بود، جسته گریخته سلامی داد،
- سلام، خانوم جان اینجا چه می کنید، امری داشتید؟
حاج علی، دستم به دامنتان مشکلی دارم که فقط به دست شما حل میشود، شمارا قسم به جدتان کمکم کنید.
- امر بفرمایید خانوم جان، به دیده منت
حاج علی به دکان پدرم بروید، ببینید سیروان، پادوی حجره پدرم آنجاست؟ اگر آنجا نبود به قهوه خانه نزدیک حجره بروید یکی از دوستانش آنجاست، شاید خبری از او داشته باشد،
- آخر میترسم آقاجانتان بفهمند و از من ناراحت شوند، میترسم...
به میان سخنش دویدم،
نه حاج علی نترسید، هیچ کس با خبر نمیشود، به حجره که رسیدید نگویید در پی او رفتهاید، به بهانه کاری بروید و سروگوشی آب دهید، تو را به خدا کمکم کنید حاج علی
- چشم خانوم جان، الان کارم تمام میشود، جلدی میروم و برمیگردم...
سکهها را به طرفش گرفتم؛ بیا حاج علی با درشکه برو پاهایت درد نگیرد، سکه ها را نگرفت و رفت...
به اتاق بازگشتم و سکههای درون دستم را کنار بقیه اسباب صندوق کف اتاق رها کردم و در گوشهای به انتظار نشستم تا حاج علی از راه بیاید و مرا از این بی خبری مفرط درآورد. به قول خانوم جانم بی خبری و خوش خبری، میترسیدم خبر بدی بشنوم، میترسیدم دیگر هرگز او را نبینم، دلم آشوب بود و نای برخاستن نداشتم چند تقه به در خورد و پشت بندش در اتاق باز شد و زیور خواهرم داخل شد،
- به به سلام به روی ماه نشستهات، در چه حالی خواهرجان؟ نکند در فکر مجنون غرق شدهای، مگر آقاجان نگفت؛ فکر آن پسر را از ذهنت بیرون کن؟
زیور جان سربه سرم نگذار که هیچ حالم خوش نیست
- پاشو پاشو، حالم خوش نیست یعنی چه، خانوم جان گفت برای صرف نهار صدایت کنم، پاشو دست و رویت را بشور، باهم برویم...
زیور به خانوم جان بگو میل ندارم، بگو ناخوشم، بگو حال ندارد، چه میدانم اصلاً بگو، میخواهد بمیرد و داغش را به دل همه شما بگذارد، شماها که هیچ یک مرا نمی فهمید ... بخدا که ظلم است، دلی را این گونه خون کنید، ظلم است جوانی را آواره کنید، چرا چون پادو است، زبانش با ما فرق می کند، مذهبش با ما فرق میکند، پدرش مثل، آقاجان عمارت و حجره ندارد، دل که دارد، مرا که میخواهد، به والله من نیز او را میخواهم، میفهمی زیور من دیوانه، از تمام دنیا فقط او را میخواهم، زیاد است زیور جان، زیادی می خواهم نه... چه از جانم می خواهید، بگذار همه بگویند پریزاد دیوانه است، عاشق یک پادو شده بگذار بگویند نمیفهمد، آری زیور جان من غیر او هیچ نمیفهمم. به خداوندی خدا، من مال و منال و ثروت و شوکت نمیخواهم من آقازاده و ارباب زاده نمیخواهم، من فقط او را میخواهم، خدایا من از این دنیای درندشت فقط او را میخواهم تا من دیوانه را عاقل کند تا زخم دلم را مرهم شود
حجم
۴۳۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۹۷ صفحه
حجم
۴۳۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۹۷ صفحه
نظرات کاربران
خوب