دانلود و خرید کتاب بیداری کیت شوپن ترجمه فرزانه دوستی
تصویر جلد کتاب بیداری

کتاب بیداری

نویسنده:کیت شوپن
انتشارات:نشر بیدگل
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۴از ۲۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب بیداری

کتاب بیداری نوشته کیت شوپن است که با ترجمه فرزانه دوستی منتشر شده است. کتاب روایت زندگی یک زن معمولی است که اسیر روزمرگی و تکرار است و تصصمیم می‌گیرد سنت‌ها را زیر پا بگذارد و جور دیگری زندگی کند.

درباره کتاب بیداری

بیداری، به‌دور از نمادهای بیدارگرانهٔ انقلابی، قصهٔ زنی معمولی است که خرده‌رؤیاهایی دارد و سر سوزن ذوقی، از رفاه زندگی زناشویی دلزده است، با ملال روزمره‌اش می‌جنگد، درکی از «موهبت مادری» و «شکوه همسرداری» ندارد، به سنت‌ها پشت می‌کند و آخرسر هم به‌دست خود به فنا می‌رود. روایتِ آشنای زن طبقهٔ مرفه قرن‌نوزدهمی که نمونه‌های اعلایش را در مادام بوواری گوستاو فلوبر، آناکارنینای تولستوی و هدا گابلر هنریک‌ ایبسن دیده‌ایم، با این تفاوت که حالا نویسندهٔ داستان زن است.

تا اواسط قرن بیستم، بیداری رمان مهجوری بود که به اسم «ادبیات شهرستانی» در قفسهٔ کتابخانه‌های آمریکا خاک می‌خورد یا نم می‌کشید. اما اتفاقات مهم دهه‌های بعد، یعنی دهه‌های انقلابی شصت و هفتاد میلادی، رونق دوباره‌ای به قصهٔ ملالِ کیت شوپَن داد تا جایی که انتشارات آمریکایی غول‌آسای «نورتون» چاپ این کتاب را پذیرفت و دیری نگذشت که این اثر در برنامهٔ ثابت مطالعات دانشگاهی آمریکا گنجانده شد و جایگاه رفیعی به دست آورد که پیش‌از آن به آثاری در قوارهٔ بهشت گمشدهٔ جان میلتون و موبی دیکِ هرمان ملویل داده می‌شد. این کتاب روایتی جذاب و فراموش شده است.

همان چاپ نخست کتاب بیداری کافی بود تا منتقدان باز نویسنده و کتاب را باهم بکوبند. به‌جز چند نویسندهٔ زن، که نظر مثبتی داشتند و شخصیت ادنا پونتلیه را باورپذیر می‌دانستند، در روزنامه‌ها و مجلات شخصیت زن داستان را «حال‌به‌هم‌زن»، «مریض» و «خودخواه» نامیدند و حتی منتقدی محلی گفت که کتاب «ناسالم» است و از اخلاقیات بویی نبرده است.

خواندن کتاب بیداری را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی غرب پیشنهاد می‌کنیم

درباره کیت شوپن

کاترین (کیت) اُفلاهِرتی در هشتم فوریهٔ ۱۸۵۰ در سنت‌لوئیسِ ایالت میزوری به دنیا آمد. در نیمهٔ قرن نوزدهم، سنت‌لوئیس شهر جنوبی مهمی در آمریکای آن دوره بود که، به‌لطفِ مجاورت با رودخانهٔ می‌سی‌سی‌پی و خط‌آهن، سر راه مسافرانِ امیدوارِ غرب قرار داشت و آدم‌هایی از همه قماش، برای تجدید قوا و تهیهٔ ارزاق سفر، آنجا اتراق می‌کردند. خانوادهٔ افلاهرتی و همسایگانشان از برده‌دارانی بودند که در دورهٔ جنگ داخلی به اتحاد ایالات جنوبی علیه ایالات شمالی پیوسته بودند و به‌عبارتی اصالت و سنت دو بالِ افتخارشان بود.

 کیت در میانهٔ آشوب‌های فرهنگی و سیاسی پابه چنین خانواده‌ای گذاشت. کیت هنوز شش‌ساله نشده بود که پدرش در سانحه‌ای از دنیا رفت و چون با فرهنگِ مادری بیشتر دمخور بود از همان کودکی تحت تعلیمات مادربزرگ فرانسوی‌اش خواندن و نوشتن این زبان را فرا گرفت و توانست در سال ۱۸۶۸ تحصیلات خود را در آکادمیِ سیکردهارت زیر نظر راهبه‌های سخت‌گیرِ سنت‌لوئیسی ادامه دهد.

 او، که طبیعتا آینده‌ای جز همسری و مادری برای خود متصور نبود، بخت‌یار بود که در خانواده‌های کریول (آمریکایی‌هایی از نژاد فرانسوی) آموزش موسیقی (پیانو) و ادبیات (نوشتن شعر و مقالات) از سرگرمی‌های مجاز و ممتاز شمرده می‌شد و سرانجام این دخترِ همه‌چیزتمام، همسر شایستهٔ جوانی اشرافی از طبقهٔ خود به نام اُسکار شوپن شد که خانواده‌اش از ملاکان بنام سنت‌لوئیس و صاحب مزارع پنبه بودند و آنها هم فرانسوی‌تبار محسوب می‌شدند. کیت از این ازدواج صاحب شش فرزند شد و به زندگی نسبتا مرفه خود با شوهرش ادامه داد.

 همسر کیت، اسکار شوپن، از نژادپرستان دوآتشهٔ سنت‌لوئیس بود و همان‌جا در تابستان ۱۸۷۴ در حرکتی خشونت‌بار علیه «سیاهان» سهیم بود. او در دسامبر سال ۱۸۸۲ براثر ابتلا به مالاریا درمی‌گذرد و کیت شوپن قبل‌از سی‌سالگی بیوه می‌شود. کیت تا دو سال بعد در املاک روستایی شوهرش باقی می‌ماند و به مزارع پنبه سرکشی می‌کند تا بدهی‌های شوهر را تصفیه کند. اما بعد تصمیم می‌گیرد به شهر زادگاهش برگردد و تازه آن زمان است که نویسندگی حرفه‌ای را، به‌تشویق و حمایت دوستانِ روشنفکر و عمدتا اصلاح‌طلب که نوشته‌های او را خوانده بودند و همین‌طور برخی نزدیکان دلسوز که نشانه‌های افسردگی را در او مشاهده کرده بودند، آغاز می‌کند.

کیت در سی‌ونه‌سالگی نخستین رمان خود را با عنوان خاطی  به نگارش درمی‌آورد. نوشتن دربارهٔ طلاق و زنانِ الکلی، آن‌هم به قلم یک زن، در تحملِ جامعهٔ آن زمان نمی‌گنجید. اما کیت منتظر تأیید دیگران نماند و به نوشتن ادامه داد و سعی کرد بازار ادبیات را بهتر بشناسد. از روزنامه‌های محلی فاصله گرفت و آثارش را به مجله‌های معتبر سرتاسری کشور مثل ووگ و یوث‌کامپنین سپرد. در انتخاب موضوع جسارت نشان می‌داد و از بیماری‌های آمیزشی، خیانت‌های زن و شوهری و ازدواج‌های بین نژادی (مخصوصا آمیزش سیاه و سفید) می‌نوشت. بااین‌حال مجموعه داستان‌های کوتاهش که در ۱۸۹۴ با عنوان مردمِ بایو منتشر شد به ناامیدی دیگری انجامید.

 معیار قضاوت منتقدان ادبیِ آن دوره دربارهٔ نویسندگان زن و مرد یکسان نبود و هرآنچه مثلا از قلم کسی مثل ویلیام دین‌هاولز یا گی دو موپاسان پسندیده بود از قلم نویسندهٔ زن ناروا و نانجیبانه به‌نظر می‌رسید. مجموعه‌داستان دومش شبی در آکادی  را در سال ۱۸۹۷ منتشر و نظر چند منتقد را جلب کند. کیت حالا در اوج خوشبختی و خلاقیت بود و محافل ادبی سنت‌لوئیس او را به رسمیت شناخته بودند. در خلسهٔ این اعتبار، کیت مجموعه‌داستان سوم و داستان بلند بیداری را هم تمام کرد و در سال ۱۸۹۸ به ناشر سپرد ولی انحلال ناشر و رخدادهای سیاسی‌اجتماعی پیش‌بینی‌نشده، مثل نبرد با اسپانیا، حساب‌وکتاب‌های کیت را بر هم زد و بیداری به آخرین اثر منتشرشدهٔ او تبدیل شد.

بخشی از کتاب بیداری

طوطی سبز و زرد توی قفس که بیرونِ در آویزان بود

مدام تکرار می‌کرد: «دور شو! دور شو! محض خاطر خدا! خیلی‌خوب!»

کمی هم اسپانیایی بلد بود و یک زبانِ دیگر که هیچ‌کس جز مرغ مقلدی که آن طرفِ در آویزان بود و با سماجتی کلافه‌کننده آهنگِ همان جمله‌ها را با سوت می‌زد، آن را نمی‌فهمید.

آقای پونتلیه، که دیگر نمی‌توانست در آرامش روزنامه‌اش را بخواند، با حالتی منزجر و با توپ و تشر از جا برخاست. از ایوان بیرون رفت و از روی پل‌های باریکی که کلبه‌های لُبران را یک‌به‌یک به‌هم وصل می‌کرد گذشت. مدتی همان‌جا دم درِ عمارت اصلی نشست. طوطی و مرغِ مقلد از دارایی‌های مادام لُبران بودند و حق داشتند هر صدایی دلشان می‌خواست دربیاورند. آقای پونتلیه هم حق داشت که هروقت حوصله‌اش را سر بُردند جمع آنها را ترک کند.

جلوی در کلبهٔ خودش ایستاد، چهارمین کلبه بعداز ساختمان اصلی و یکی مانده به آخرین کلبه. آنجا روی صندلی جنبان حصیری‌اش جا خوش کرد و کارِ خواندن روزنامه را از سر گرفت. آن روز یکشنبه بود و یک روز از تاریخ روزنامه گذشته بود. روزنامهٔ یکشنبه هنوز به گراندیل  نرسیده بود. خبرهای بیاتِ بازار را که دیگر شنیده بود، پس سَرسَری نگاهی انداخت به سرمقاله‌ها و خرده‌خبرهایی که دیروز قبلِ خروج از نیواورلئانز  فرصت نکرده بود بخواند.

آقای پونتلیه عینک می‌زد. مردی بود چهل‌ساله، متوسط‌القامت، باریک‌اندام و کمی قوزکرده. ریشش مرتب و آراسته بود و موهایش قهوه‌ای و صاف، که یک‌وری شانه‌شان کرده بود.

گهگاهی چشم از روزنامه می‌گرفت و به اطراف نگاهی می‌انداخت. سروصدای «عمارت» از همیشه بلندتر بود. به ساختمان اصلی می‌گفتند «عمارت» تا آن را از باقی کلبه‌ها متمایز کنند. دو پرنده،‌ ورّاج و سوت‌زنان، همچنان مشغول بودند. دو دختر جوان، دوقلوهای فاریوال، با پیانو دوئتی از اپرای زامپا ‌ می‌نواختند. مادام لبران مدام در رفت‌وآمد بود و هر بار که داخل خانه می‌رفت، با لحنی تند به پسرکِ پادو امرونهی می‌کرد و بیرون که می‌آمد، کم‌وبیش با همان لحن به پیشخدمت دستور می‌داد. زنِ زیبا و شادابی بود، همیشه سرتاپا سپید بود و ساق‌دست می‌پوشید. دامن آهارخورده‌اش در این بروبیاها چروک شده بود. کمی آن‌طرف‌تر، مقابل یکی از کلبه‌ها، بانوی سیاه‌پوشِ محجوبی آهسته قدم می‌زد و تسبیح می‌گرداند. جمع کثیری از ساکنان پانسیون با قایقِ آقای بودله رفته بودند به شنییِر کِمینادا تا در مراسم عشای ربانی شرکت کنند. بعضی از جوان‌ها هم بیرون، زیر درختان بلوط سیاه، کروکه بازی می‌کردند. دو بچهٔ آقای پونتلیه هم آنجا بودند، دو پسربچهٔ کوچک چهار و پنج‌ساله، خوش‌بنیه و سرحال. للهٔ‌سیاهی هم حواس‌پرت و غرق افکار خود پی‌شان می‌رفت.

آقای پونتلیه بالاخره سیگاری گیراند و بنا کرد به کشیدنش و گذاشت روزنامه آهسته از دستش رها شود و پایین بیفتد. نگاهش را دوخت به چتر آفتابی سفیدی که به‌کندیِ حلزون از سمت ساحل پیش می‌آمد. می‌توانست به‌وضوح لابه‌لای تنه‌های بی‌بارِ بلوط سیاه و در امتداد بابونه‌های زرد ببیندش. خلیج خیلی دور به‌نظر می‌رسید و آهسته در آبی مه‌آلود افق محو می‌شد. چتر آفتابی آرام‌آرام نزدیک‌تر آمد. 

Mahla V.KiyAN
۱۴۰۰/۰۳/۲۸

. .انقلابی تماماً زنانه که کیت شوپن در قرن نوزدهم برپا می‌کند. شخصیت‌پردازی رمان به جز شخصِ "ادنا پونتلیه" به قول استاد "در نیامده بود". دلیل موفقیت شوپن در تراش‌کاری شخصیت ادنا هم دست‌اندازی به تجربیات شخصی‌ بود؛ گویی تجربیات زیسته

- بیشتر
شقایق خبازیان
۱۴۰۱/۰۶/۰۲

داستان محوری این کتاب دقیقا همون داستان مادام بوواریه. شخصیت و گره‌های روانی زن، همون. رابطه‌های نافرجامش، همون. حتی شخصیت مردهایی که سر راهش قرار می‌گیرن، همون. این کتاب، سی سال بعد از مادام بوواری نوشته شده. وقتی می‌خونیش، انگار

- بیشتر
alireza atighehchi
۱۴۰۱/۱۰/۱۶

یک نکته مهم در مورد رُمان بیداری این هست که باید به زمان نگارشش توجه کرد. برای من به شخصه جذابیت نداشت و این ممکنه در مورد خواننده دیگر متفاوت باشد. داستان سرگشتگی و داستان رها شدن از زنجیرهای نامرئی زندگی بود. پایانش

- بیشتر
m a
۱۴۰۳/۰۳/۰۷

یک زن و بخصوص یک مادر بسیاری مواقع زندگیش برای دیگران است وچه حیف.وچه زیبا دراین رمان این موضوع بیان شده بود

ترلان
۱۴۰۰/۰۷/۰۵

بی نهایت زیبا و جسورانه

کاش می‌شد به خوابیدن و خواب دیدن ادامه داد، ولی باید بیدار شد و به درک رسید. آه، خب، شاید هم بهتر است که بالاخره بیدار شویم، حتی رنج بکشیم، تااینکه یک عمر در خیالات و اوهاممان همان احمقی که بودیم باقی بمانیم
شراره
پرنده‌ای که بخواهد سنت و تعصب را پشت‌سر بگذارد و بالاتر بپرد، باید بال‌هایی قوی داشته باشد. تماشای موجودات ضعیفی که کبود و کوفته و خسته پرپرزنان به‌سمت زمین برمی‌گردند منظرهٔ غم‌انگیزی است.»
شراره
اما، هرچه هم پیش می‌آمد، تصمیم گرفته بود که دیگر به هیچ‌کس جز خودش اتکا نکند.
مهری
کاش می‌شد به خوابیدن و خواب دیدن ادامه داد، ولی باید بیدار شد و به درک رسید. آه، خب، شاید هم بهتر است که بالاخره بیدار شویم، حتی رنج بکشیم، تااینکه یک عمر در خیالات و اوهاممان همان احمقی که بودیم باقی بمانیم.»
مهری
هیچ‌وقت در زندگی این‌قدر خسته نبوده‌ام. ولی آن‌قدری هم ناخوشایند نیست. امشب هزار حس درونم بیدار شده. نصفشان برایم ناشناخته‌اند. به چیزهایی که می‌گویم اهمیت نده. فقط دارم بلندبلند فکر می‌کنم. یعنی ممکن است بازهم پیانو نواختن مادمازل رایز مثل امشب متأثرم کند. نمی‌دانم هیچ شب دیگری روی زمین برای من مثل امشب می‌شود یا نه. انگار شبی است در رؤیا. آدم‌های دوروبرم غیرعادی و غریب‌اند، نیمه‌انسان‌اند. حتما امشب ارواح بیرون آمده‌اند.»
Dreamer
اما آغاز کردن هر چیزی، مخصوصا پا نهادن به دنیایی تازه، به‌ناچار مبهم و پیچیده و پرآشوب و بی‌اندازه پرتشویش است. و چه اندک‌اند کسانی که از چنین آغازی جان‌به‌درمی‌برند! و چه بسیار جان‌هایی که در هنگامهٔ آشوب به‌هلاکت رسیده‌اند! آوای دریا اغواگر است، پیوسته به‌نجوا، به‌غریو و زمزمه، مصرانه جان را به غوطه در ورطهٔ تنهایی فرامی‌خواند. آوای دریا با جان سخن می‌گوید. لمسِ دریا لذت‌بخش است و تن را در آغوشِ نرم خود تنگ دربرمی‌گیرد.
alireza atighehchi
گاهی به ذهن آقای پونتلیه خطور می‌کرد که مبادا زنش ازنظر ذهنی کمی نامتعادل شده باشد. معلوم بود که دیگر خودش نیست. یعنی که نمی‌توانست ببیند او هر روز بیشتر خودش می‌شود و کم‌کم آن خود دروغین را که مثل رختی بر تن می‌کرد و با آن مقابلِ چشمان جهان ظاهر می‌شد کنار می‌گذارد.
طلا در مس
ادنا پونتلیه نمی‌فهمید چرا دلش می‌خواهد با رابرت به ساحل برود. بایستی اولا به او جواب رد می‌داد و دوما باید مطیعانه تسلیم یکی از دو نیروی متناقضی می‌شد که او را به‌پیش می‌راند.
طلا در مس
آن شب شبیه کودکی لرزان و افتان‌وخیزان بود که یکدفعه به قدرت خودش پی برده و برای اولین بار جسور و متکی‌به‌نفس تنهایی به‌راه می‌افتد. می‌خواست از خوشحالی فریاد بکشد و وقتی که با یکی‌دو ضربه بدنش را به سطح آب کشاند، فریاد شادی هم سر داد. به وجد آمده بود، انگار نیرویی چشمگیر به او بخشیده بودند که با آن می‌توانست کنترل جسم و جانش را به‌اختیار بگیرد. کم‌کم جسور و بی‌پرواتر شد و به‌نظرش آمد که قدرتش بی‌اندازه است. می‌خواست تا دورها شناکنان برود، جایی که هیچ زنی تا آن‌وقت شنا نکرده بود.
Dreamer
. دلش یک‌جورهایی برای مادام راتینیول می‌سوخت‌نوعی افسوس برای آن زندگیِ بی‌فروغ که هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد صاحبش از محدودهٔ رضایتی کورکورانه فراتر برود، در آن زندگی حتی شده برای یک لحظه جانش با تشویش و اضطراب آشنا نشده بود و هرگز مزهٔ زندگی دیوانه‌وار را نچشیده بود. ادنا سردرگم با خود اندیشید که اصلا «زندگی دیوانه‌وار» یعنی چه.
طلا در مس
خلاصه، خانم پونتلیه کم‌کم به وضعیت خود به‌عنوان یک انسان در این جهان پی می‌برد و روابط خود را به‌عنوان یک فرد با جهان درون و پیرامون خود بازمی‌شناخت. شاید هم این بار گران معرفت بود که بر جان زنی جوان در بیست‌وهشت‌سالگی نازل می‌شدمعرفتی شاید گران‌بارتر از تمام آنچه روح‌القدس تا آن لحظه از سر رضایت به زنی تفویض کرده بود.
طلا در مس
، زن‌هایی که بچه‌هایشان را عزیز می‌داشتند و شوهرانشان را می‌پرستیدند و این را موهبتی مقدس می‌دانستند که فردیتِ خود را فدای ایشان کنند و به فرشته‌های پرستار آنها بدل شوند.
طلا در مس
هر قدمی که به‌سمت رهایی از تعهداتش برمی‌داشت، توش‌وتوانش بیشتر می‌شد و به فردیتش پروبال می‌داد. شروع کرده بود به دیدن چیزها با چشمان خودش، دیدن جریان‌های زیرین زندگی و درک کردن آنها. حالا که روحش او را به خود فرامی‌خواند، دیگر زیر بار هر عقیده‌ای نمی‌رفت.
Dreamer
از تنها پرسه زدن در مکان‌های ناآشنا و عجیب خوشش می‌آمد. کنج‌های دنج و آفتابیِ زیادی را کشف کرد که جان می‌دادند برای خیال‌بافی و کم‌کم درمی‌یافت که خیال بافتن و تنها ماندن، بی‌آنکه کسی مزاحمش شود، چه خوشایند است.
Dreamer
کاش می‌شد به خوابیدن و خواب دیدن ادامه داد، ولی باید بیدار شد و به درک رسید. آه، خب، شاید هم بهتر است که بالاخره بیدار شویم، حتی رنج بکشیم، تااینکه یک عمر در خیالات و اوهاممان همان احمقی که بودیم باقی بمانیم.»
کاربر نیوشک
«تأثیر بعضی‌ها روی ذهن به‌قدر نقش پارو روی آب هم دوام نمی‌آورد.»
کاربر نیوشک
«اگر من جوان بودم، به‌نظرم، عاشق مردی می‌شدم که روح بزرگی داشته باشد. مردی با اهداف والا و توانایی دست پیدا کردن به آنها. کسی که آن‌قدر بلندقامت باشد که بین همتاهایش به چشم بیاید. به‌نظرم اگر جوان بودم و عاشق، هیچ‌وقت مردی با هوشی معمولی را لایقِ دل سپردن نمی‌دانستم.»
کاربر نیوشک
کلنل گفت: «تو خیلی مماشات می‌کنی، تا اینجا خیلی مماشات کرده‌ای، لئونس. اقتدار، زور، اجبار، اینها هم لازم است. پایت را محکم زمین بگذار و قاطع باش، تنها راه رام کردنِ زن همین است. حرف من یادت بماند.»
alireza atighehchi
او زن وفادارِ مردی شد که همسرش را می‌ستود و فکر کرد که باید این موقعیت خود را در جهانِ واقعی با متانت بپذیرد و درهای عشق و خیالات را برای همیشه پشت‌سرش ببندد.
alireza atighehchi
چه کسی می‌تواند بگوید خدایان از چه فلزی برای پیوندهای ظریفِ بین ما بهره گرفته‌اند، همان فلزی که ما همدلی یا شاید عشق می‌نامیمش.
alireza atighehchi

حجم

۱۹۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۲۶ صفحه

حجم

۱۹۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۲۶ صفحه

قیمت:
۱۲۰,۰۰۰
۸۴,۰۰۰
۳۰%
تومان