کتاب گوشواره های فلزی
معرفی کتاب گوشواره های فلزی
کتاب گوشواره های فلزی مجموعه داستانهای کوتاه نوشته گلپر فصاحت است. داستانهایی با درونمایه اجتماعی که شخصیت اصلی همگی عموما زنها هستند و درباره دغدغههای آنان صحبت شده است.
درباره کتاب گوشواره های فلزی
این کتاب هفت داستان کوتاه دارد. داستانهایی با درونمایه اجتماعی که از زنان میگوید یا از زاویه نگاه آنان روایت میشود. داستانهایی که با جزئیاتی جذاب ساخته و پرداخته شدهاند و دغدغههای زنان را بیان میکنند.
سراندن، گوشواره های فلزی، قرارداد، برگهای بنجامین، زندگی سگی، موزاییکها و آبگوشت بدون سیبزمینی از داستانهای این مجموعه هستند.
کتاب گوشواره های فلزی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
گوشواره های فلزی اثری جذاب برای تمام دوستداران ادبیات داستانی و علاقهمندان به داستان کوتاه است.
درباره گلپر فصاحت
گلپر فصاحت، ۲۰ آذر ۱۳۶۰ در تهران به دنیا آمد. او ابتدا در رشته زبان انگلیسی شروع به تحصیل کرد اما آن را رها کرد و مدرک معادل علوم بانکی گرفت. او همچنین در رشته نرم افزار کامپیوتر نیز پذیرفته شده بود اما تصمیم گرفت تا درباره ادبیات داستانی مطالعه کند. او ازدواج کرده و دو فرزند دارد.
از گلپر فصاحت تا به حال کتابهای درخت های کاج قد میکشند و ماهیهای زیر پل منتشر شده است.
بخشی از کتاب گوشواره های فلزی
از صفحه گوگل بیرون میروم. انگشتم را روی تلگرام میزنم. صفحه او را باز میکنم. به لاتین نوشته: «هیچ پیامی اینجا نیست.»
صفحه را نمیبندم. نمیترسم که یک وقت پیام بدهد و بفهمد که من در صفحهاش هستم. با انگشت روی عکسش میزنم. عکس بزرگ میشود. هفته پیش عکس را عوض کرده. لباسِ آستینبلند سرمهای پوشیده و تهریش همیشگیاش کمی بلندتر شده. فِلِش برگشت را لمس میکنم و از صفحه بیرون میروم.
پتوی سبک آبی را روی شانهام میاندازم. هوا یکباره سرد شد. حتی فرصت نداد موتورخانه را روشن کنم. نمیدانم به گلدان آب بدهم یا نه. یادم نیست آخرینبار که تهلیوان چایام را جای آب پایش ریختم کی بود. باید این عادت را کنار بگذارم.
بوی چوب کتابخانه تازهام تمام خانه را پر کرده. امدیاف و تختهسهلا نیست. چوب خالص است. رنگش عسلی بود. دادم تیرهاش کردند، چند درجه از قهوهای سوخته کمرنگتر. دلم میخواست زندگیام را نو کنم. زندگی جدید، با خریدن یک کتابخانه.
ــ نویسنده هستی؟
این را که میگفت، داشت به لبهایم نگاه میکرد. عادتش نبود که وقت حرفزدن به لب طرفش نگاه کند؛ ترفندش بود. ترفند بدی هم نبود. خوشم آمده بود که اینقدر طرز چپوراستکردن لبهایم را وقت حرفزدنم دوست دارد. خودش گفت؛ نه همان وقت؛ بعداً لابهلای پیامهایش گفت. پرسید: «چقدر وقت حرفزدن لبات رو تکون میدی؟» تزریق کرده بودم، یک سیسی و نیم. همین باعث شده بود که لبم خیلی به فرمانم نباشد و حرکت بینظمش بیشتر به چشم بیاید. مخصوصاً وقتی حرفی را تمام میکردم و میخواستم لبهایم را روی هم بگذارم، فاصله لب بالا و پایین را از هم گم میکردم و آنها را بیشتر روی هم فشار میدادم.
نویسنده که بودم، این را میدانست. اصلاً برای همین آمده بود سمت من. سؤالش برای آن نبود که بداند چه میکنم. برای آن بود که ببیند چطور جواب میدهم. و من از بین تمام جوابهایی که میشد بدهم، به گفتن «بله» اکتفا کردم. ترسی نداشتم که پاسخ کوتاهم او را ناامید کند. مشخص بود که قلاب به دهانش گیر کرده و حالاحالاها ول نمیکند.
ــ شعر چطور؟
دستهایم را از زیر پتو بیرون میآورم و همانطور که پتو روی شانهام است، میروم سمت میزم و ورقهها را مرتب میکنم. خودکارها را عمود میگذارم توی جامدادی فلزی. آخه چرا اینهمه خودکار آبی؟ میشمارم: یک، دو، سه ... چهاردهتا خودکار آبی دارم. حالا گیرم سهتایشان از این تبلیغاتیهاست. یازدهتای دیگر را که خودم خریدهام. چهار تا سیاه، یک سبز و دوتا قرمز هم هست. آنیست که جامدادی، خودکارها را بالا بیاورد.
طول کشید تا وابدهم. بلد بودم چطوری کش بدهم و ادای مردندیدهها را دربیاورم. نه که نفهمیده باشد، برعکس، این بازی را بهتر از من بلد بود. گفت بیا ببینمت و گفتم میآیم و نیمساعت مانده به رفتن، بهانه آوردم و برایش نوشتم که از بیرونرفتن با یک مرد دلهره دارم. گفتم تا حالا اینطور با مردی قرار نگذاشتهام و او میدانست مثل سگ دروغ میگویم. هنوز پیام سوم را نفرستاده بودم که تماس گرفت و گفت تا پنجدقیقه دیگر خودش میآید دنبالم. آن روز را فقط در ماشینش دور تهران گشتیم. گفت صبر میکند تا ترس من بریزد. همین یک جمله، بازی را بهنفع او برگرداند.
حجم
۶۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۰ صفحه
حجم
۶۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۰ صفحه