کتاب قطب نمای برنجی
معرفی کتاب قطب نمای برنجی
کتاب قطب نمای برنجی نوشته الن باتلر است که با ترجمه آیدا کوچکی منتشر شده است. کتاب قطب نمای برنجی داستانی جذاب است که در تمام صفحات شما را با دلهره با خود همراه میکند. این کتاب داستان فرار یک جاسوس زن است که زندگیاش در خطر است.
درباره کتاب قطب نمای برنجی
لیلی سنت جیمز تمام کودکیاش درحال سفر بوده است. او به چندین زبان مسلط است و به عنوان جاسوس متفقین در خانه یک افسر عالیرتبه نازی به عنوان پرستار کار میکند. داستان از جایی شروع میشود که لیلی لو رفته است. واسطه او برای انتقال اخبار به متفقین بر سر قرار نمیآید و او در خانهای که فکر میکرده امن است منتظر میماند اما ناگهان ماموران اساس به خانه میریزند. او در ایوان پنهان شده است و لنز جلوی ایوان است. معموران نازی درحالی که اسلح به طرف لنز گرفتهاند به او میگویند که حلقه ارتباطیاش لو رفته و بهتر است تسلیم شود، ماموران هنوز لیلی را ندیدهاند او در سایه پنهان است و میداند لنز ممکن از زیر شکنجههای سخت همه چیز را لو بدهد. اما دقیقا در همین زمان لنز با یک حرکت شدید کاری میکندافشران اساس به او شلیک کنند و با خودکشی لنز لیلی فرصت پیدا میکند فرار کند. لیلی یک نگاتیو دارد که سند بسیار مهمی برای نیروهای متفقین است و او باید خودش را به فرانسه برساند. سفر سخت لیلی شروع میشود.
خواندن کتاب قطب نمای برنجی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستانهای جاسوسی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب قطب نمای برنجی
گرمای دویدن از بدنم رفته بود و همینطور که موقعیت را میسنجیدم، دستانم را ها میکردم تا گرمشان کنم. هیچ راهی نبود که بتوانم به خانهٔ آن نازی بازگردم. حتی اگر هنوز متوجه غیبت من نشده بودند و سوءظن هم بهوجود نیامده بود، بازهم بهوضوح این احتمال وجود داشت که با طلوع خورشید، اِساِس درِ خانهٔ اوبرست را بزند و اجازهٔ ورود بخواهد. باید فرض میکردم حتی اگر لنز هم نام مرا به آنها نداده، اتو این کار را کرده است یا آنقدر شکنجهاش میکنند تا اسم مرا لو دهد. خودکشی لنز امنیت مرا تضمین نمیکرد. درنهایت، اِساِس یا حتی بدتر از آن، گشتاپو، کوچکترین احتمال را مبنی بر اینکه اوبرست به یک جاسوس در خانهٔ خود جا داده باشد پیگیری میکردند؛ بهخصوص باتوجهبه مهمانهای اخیری که به خانهاش آمده بودند؛ ازجمله وزیر تسلیحات و جنگ یعنی آلبرت اشپر بههمراه تعدادی از افسران ارتش و چند کاپیتان نیروی دریایی.
هرچند اوبرست بهدلیل جراحتش دیگر سربازان را در جنگ رهبری نمیکرد اما یک متخصص فنون جنگی بااستعداد بود و خانهاش بستر داغی برای برنامهریزیهای استراتژیک بهشمار میآمد. رهبران ارتش ساعتها در ناهارخوری لوکس او برای صحبتکردن دربارهٔ سلاح، تاکتیکهای جنبش سربازان و مانورها وقت صرف کرده بودند. اگرچه پیشوا هرگز در هیچ ملاقاتی شرکت نمیکرد، اوبرست دستکم در یک مناسبت، برای رایزنی با مشاوران ارشد ارتش هیتلر در برشتسگادن دعوت شده بود. دقیقاً بههمیندلیل وقتی فرصت نفوذ در خانهٔ او پیشِرویم پدیدار شد، باوجود ریسک بالایش و برخلاف اعتراضهای شدید مافوقم، آن را بدون تردید غنیمت شمردم.
سَرم را بهسمت آجرهای زمخت خم کردم و ذهنم به آن روز شوم در نوامبر ۱۹۴۴ بازگشت؛ روزی که داشتم به کارم در اشتوتگارت بازمیگشتم. آنجا سِمَت اپراتور تلفن را بر عهده داشتم؛ شغلی که یک متخصص عملیات ویژه ـ یک مأمور واحد عملیاتی ویژه ـ برایم دستوپا کرده بود. یک کیسهٔ توری کوچکِ مواد غذایی در دست داشتم که آنها را با بنهای سهمیهٔ ناچیزم خریده بودم و در حال تماشای دو کودک بودم که ریزریز میخندیدند و در پیادهرو جلوتر از یک خانم نحیف با موهای خاکستری جستوخیز میکردند. او با بیخیالی صدایشان زد تا آرامتر راه بروند، اما تمرکزش معطوف به تکهکاغذی بود که در دست داشت.
در چشمبههمزدنی اتفاق افتاد. پسربچه عروسک دخترک را بهسمت خیابان پرت کرد و دخترک گریهکنان بهسمت عروسکش دوید. دیدم که رانندهٔ ماشین متوجه مخمصه نشده یا بچه را که بهسمت جاده دویده بود ندیده است. بهسرعت بهسمت خیابان دویدم و خریدهایم پخش زمین شدند. انگشتانم کلاه لباس دخترک را قاپیدند و با تمام قوا آن را کشیدم. هر دو نفرمان درهمانحین که راننده از مسیر خود منحرف شد تا به ما نزند، سکندری خوردیم و خطر از بیخ گوشمان گذشت. آن لحظهٔ جیغ تایرها، لاستیک سوخته و فریاد پریشانحالِ پسرک برای همیشه در ذهنم حک شد.
پساز اینکه بچهها آرام شدند و رانندهٔ مضطرب به ماشینش بازگشت، آن خدمتکار آشفتهحال، هقهقکنان سفرهٔ دلش را گشود؛ بدون شک نگران بود که من از بیتوجهی او به کارفرمایش شکایتی ببرم. با پرحرفی و چشمانی غرقدراشک به من گفت از زمانیکه آخرین پرستار این دو بچهٔ بیمادر به فرانکفورت نقلمکان کرد تا از پدر مریض و برادر مجروحش مراقبت کند، مسئولیت آنها به او تحمیل شده است. این خانواده قرار بود جابهجا شوند تا در اوبرندورف آلمان با اوبرست، سرهنگ ارتش، زندگی کنند. همینطور که داشت آن وضعیت را شرح میداد، با همدردی توضیحاتش را با سر تأیید میکردم و بهآرامی دخترکوچولو را در آغوشم تکان میدادم. درنهایت، او داستان خود را با این سؤال جمع کرد که آیا کسی را میشناسم مایل باشد اشتوتگارت را ترک کند و بپذیرد پرستار بچهها شود؟
حجم
۳۷۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۸۴ صفحه
حجم
۳۷۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۸۴ صفحه
نظرات کاربران
تا کتاب رو شروع کردم از همون خط اول بازجویی و درگیری شروع شد و من رو برد وسط ماجرا و غرق کرد! اینجوریه که بازم کتابی منو به سمت خودش کشید که شخصیت مبارزش یک خانمه که با زیرکی و
من کتابای زیادی در مورد نازیها مطالعه کردم و براساس اون نظرم رو بیان میکنم. این کتاب تا حدودی داستانش مشابه رز سفید و جنگل سیاه بود ولی نه به اون مهارت بعضی جزئیات از دست نویسنده در رفته بود
لیلیان سنت جیمز دختری که تمام زندگیش در سفر و در حال یادگیری زبانهای مختلف و آموزش بوده تا بتونه بخواست مادرش آینده ای رو به عنوان همسر یک سیاستمدار آمریکایی برای خودش بسازه! اما مرگ مادر و آغاز جنگ
خاطرات دختری که با توانمندی و عزم راسخ درکنار بقیه رزمندگان تونست به کشورش خدمت کنه،زنان در تمام مراحل دشوار وحساس سیاسی تونستن تاثیرگذار باشن وحیف که هنوز نتونستن حق وحقوق واقعی خودشونو بدست بیارن👍🌹