کتاب سیزده صندلی
معرفی کتاب سیزده صندلی
دیو شلتون با کتاب سیزده صندلی مخاطبانش را به خانه مرموزی میبرد که ارواح در آن زندگی و رفت و آمد میکنند و هر کدام داستانی برای تعریف کردن دارند. داستانهایی که مو را بر تنتان راست میکند.
دیو شلتون با تصویرگری خاصی که برای کتابش انجام داده است، آن را به یکی از کتابهای به یادماندنی ژانر وحشت در ادبیات نوجوان تبدیل کرده است. این داستان جذاب را با ترجمه میلاد بابانژاد و الهه مرادی میخوانید.
درباره کتاب سیزده صندلی
سیزده صندلی داستان خانهای است که در آن ارواح به سخن درمیآیند.
جک مقابل خانه مرموزی ایستاده است. نمیداند که داخل شود یا نه. در نهایت دلش را به دریا میزند و وارد میشود. راهرویی پیش پایش است که او را به اتاقی میرساند. اتاقی با سقفی بلند که سیزده صندلی و چند شمع روشن آنجا چیده شده است. دوازده تا از صندلیها اشغال هستند. ارواح روی آنها نشستهاند، باهم حرف میزنند، میخندند، خاطرههایشان را مرور میکنند و میخواهند قصههایی برای جک تعریف کنند. قصههایی که یا خودشان پشت سر گذاشتهاند یا از کس دیگری شنیدهاند... قصههایی که برای شنیدنشان باید حسابی شجاع باشید.
«بگذار بخوابم»، «طرف اشتباه جاده»، «اوزوالد»، «درخت سرخ»، «تیک تیک تیک»، «زیر پوست سطح»، «تیغ»، «دختری با بارانی قرمز»، «دریانورد وصله پینهای»، «مسحورکننده»، «کولاک»، «در میان مردگان» و «خانهای که ارواح در آن ملاقات میکنند» اسم قصههای ارواح است. فکر میکنید آنقدر شجاع هستید که این داستانها را بخوانید؟
نشریه کرکوس (Kirkus Reviews) این کتاب را اینطور توصیف کرده است: «مجموعه ای لذت بخش از داستان های ارواح ، مناسب برای خواندن به همراه چراغ قوه».
آر. ل. استاین (R.L. Stine) که یکی از نویسندگان معروف و خوشنام در زمینه ادبیات وحشت است هم بعد از خواندن کتاب سیزده صندلی اینطور اظهار کرد: «سیزده ترس که هرگز فراموش نمی کنم.»
کتاب سیزده صندلی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
سیزده صندلی را به تمام نوجوانان و علاقهمندان به ادبیات ژانر وحشت پیشنهاد میکنیم.
درباره دیو شلتون
دیو شلتون در لستر متولد شده و در کمبریج و برایتون تحصیل کرده است. حالا هم در کمبریج زندگی میکند.
او با انتشار کتاب اولش، یک پسر و یک خرس در یک قایق که داستانی برای کودکان بود، برای جوایز بسیاری نامزد شد و جایزه برزفورد بوز را از آن خودش کرد. این جایزه برای نویسندگان کتاب اولی است.
بخشی از کتاب سیزده صندلی
یکی از زنهایی که سمت راست نشسته با صدایی خشک و خشن میگوید: «دیر کردی.»
یکی دیگر میگوید: «همهمون دیر کردیم.»
جک متوجه منظورش نمیشود، اما از اینکه حداقل لحنش دوستانه است، خوشحال میشود. به سمت صدا برمیگردد تا او را ببیند. زن لبخند جذابی بر لب دارد و خطهای عمیقِ اطراف دهانش نشان میدهد که آدم خندهرویی است. با هیجان و شگفتی خاصی جک را نگاه میکند. چشمهای تیرهاش در انعکاس نور شمع میدرخشد و موهای خاکستری براقی دارد.
دستش را بلند میکند و با انگشتهایش جوری که انگار هوا را قلقلک میدهد به او اشاره میکند و میگوید: «خب بیا تو دیگه. اونجا توی تاریکی قایم نشو. بیا جلو که بتونیم ببینیمت.» صدایش صاف، دوستداشتنی و آمیخته به لبخندی شیرین است. جک به حرفش گوش میکند و لرزان لرزان سه قدم به داخل اتاق برمیدارد و در پشت سرش به آرامی بسته میشود.
اتاق بزرگی است و سقف بلندی دارد. کف اتاق با کفپوش چوبی پوشیده شده و روی دیوارها هم هیچچیزی آویزان نیست. تنها نوری که اتاق را روشن میکند، نور شمعهایی است که روی میز قرار دارند، هر شمع برای یک نفر. سایههای لرزان آنها بر روی دیوار گچی ترک خورده و پوسیده با نور شمع پراکنده شده است. پنجره بزرگی سمت چپ جک قرار دارد و پرده کهنه آن تا آخر کشیده نشده است. جک به یاد میآورد که درست همین چند دقیقه پیش از جاده خاکی بیرون، به این پنجره نگاه کرده بود و با دیدن نوری که از لای پرده به بیرون میتابید از ترس لرزیده بود.
مرد رنگپریده میگوید: «بهمون ملحق میشی.» با اینکه جملهاش سؤالی نیست اما جک جواب میدهد: «بله.»
«یه صندلی دیگه میخوایم.» مرد رنگپریده با صدایی آرام و صاف ادامه میدهد: «لی، میشه بری بیاری.»
دو تا بچه نزدیک جک نشستهاند: پسری که چند سالی از جک بزرگتر به نظر میرسد و دختری که کمی از او کوچکتر است. پسر از روی صندلیاش بلند میشود. قد بلندی دارد و اگر صاف بایستد بلندتر هم به نظر میرسد، اما قوز کرده، جوری که انگار از قد بلندش خجالت میکشد. سرش را پایین میاندازد و موهایش روی چشمهایش ریخته است.
آرام میگوید: «حتماً، من میرم و اممم...» صندلیاش را جابهجا میکند و با دست به آن اشاره میکند و میگوید: «بیا، روی این بشین تا من...»
جک بدون لحظهای فکر کردن روی صندلی مینشیند و میگوید: «مرسی.» صدای در را میشنود که باز میشود و دوباره پشت سرش بسته میشود.
مرد رنگپریده میگوید: «خوش اومدی، خیلی خوش اومدی.»
او آن سوی میز، کم و بیش روبهروی جک نشسته است. جک با لبخندی پهن و مسخره به او خیره شده و طوری دندانهایش را به هم فشار میدهد که هر لحظه ممکن است خُرد شوند. مرد رنگپریده یک سر و گردن از بقیه اطرافیانش کوتاهتر است، با این حال انگار رهبر گروه است. به سختی میتوان فهمید دقیقاً چند سال دارد. ممکن است سی ساله باشد یا حتی شصت ساله. هیچ نشانی از بالا رفتن سن ندارد، موهایش نه ریخته و نه سفید شده، چین و چروکهای صورتش هم خیلی کم است. اما چیزی دربارهٔ او مشخص است، شاید در چشمهایش، که نشان میدهد انگار سالهای بیشتری زندگی کرده، تجربههای بیشتری داشته و غمهای بیشتری چشیده.
جک هنوز تلاش میکند آرامش خود را حفظ کند که دوباره صدای باز شدن در را میشنود. سرش را برمیگرداند و میبیند که پسر قوزی، لی، وارد اتاق میشود و با خود صندلیای میآورد.
«ببخشید... میشه یه کم...؟»
جک صندلیاش را کمی به سمت راست جابهجا میکند و سه مرد ریشوی آن سمت لی هم کمی به سمت چپ جابهجا میشوند، لی عذرخواهانه صندلی سیزدهم را میان آنها و کنار جک قرار میدهد و مینشیند: «اوه، و...» شمعی را روی میز مقابل جک قرار میدهد و دخترک آن را با شمع خودش روشن میکند. لبخند دختر زیر نور شمع میدرخشد و چشمهایش با هیجان از حدقه بیرون میزند.
مرد رنگپریده میگوید: «ممنونم لی. ممنونم آملیا.» و بعد دوباره به جک نگاه میکند و میگوید: «و شما...؟» جک میگوید: «اوه، ببخشید، اسم من جکه.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
نظرات کاربران
کتاب «سیزده صندلی» اثر دیو شلتون داستان پسری به نام جک است. او وارد خانه شده و جلوی اتاق انتهای راهرو ایستاده است؛ دودل که وارد شود یا نه! در نهایت وارد می شود و اتاقی با سقف بلند می
زیبا و در عین حال فوق العاده تاثیر گذار• آخرش زیبا تموم شد و همین باعث شد بهش علاقه مند بشم
خیلی معمولی بچد. بدرد نوجوونا میخورد برای سنین بالاتر جذاب نیست اصلا . ایده اش جالب بود فقط
وای خدا چقدر قشنگ بود
به شخصه عاشق اینجور داستان ها هستم ولی اصلا نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم
به نظرم نمیشه کتاب رو توی ژانر وحشت قرار داد چون داستانها اونقدری ترسناک نیست. داستان ها یه جورین که شاید اگه بعدا توی دنیای واقعی در موقعیت اونها قرار بگیری مور مورت شه. کتابش طولانیه و میشد کوتاهتر باشه.
کتاب خوبی بود نه ازون مدلها که نشه زمینش گذاشت اما ازون کتابایی بود که برای رفتن سروقتش ذوق داشتم رمانی بود که چندین داستان کوناه رو تو خودش جا داده بود ترسناک نبود ولی جذاب بود بین داستانهای کوتاهش
داستان با ورود پسری به نام جک به یک خانه شروع میشه.ژانر ترسناک با تلفیق چند داستان در دل یک رمان.خوب بود ممنون
خوندن این کتاب تجربه جالبیه. حتما به یک بار خوندنش میارزه
من خیلی خوشم اومد و جالب و آموزنده بود و خیلی متن روان و زیبایی داشت:))))