کتاب آن جا که جنگل تمام می شود
معرفی کتاب آن جا که جنگل تمام می شود
کتاب آن جا که جنگل تمام می شود نوشته شارلوت سالتر و ترجمه مهدی بنواری است. کتاب آن جا که جنگل تمام می شود را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب آن جا که جنگل تمام می شود
کِسترل دختر کوچک دوازده سالهای است که یک در جنگل زندگی میکند که بسیار بزرگ است و انتها ندارد و موجودات خطرناکی در آن زندگی میکنند. اما خطرناکترینِ این موجودات آدمبرک است. موجودی ترسناک که آدم را در زندگیاش دنبال میکند و بدن خودش را کمکم میسازد تا به شکل بزرگترین ترس قربانیاش در بیاید. کسترل که شکارچی بااستعدادی است، موظف شده آدمبرکِ بقیه آدمها را بکشد، کاری که با وجود همدمش اندکی قابلتحمل شده، همدم او راسویی به نام پیپیت است که آنقدر تشنه خون است که به مرز خندهآور بودن رسیده است. کسترل میتواند موفق شود؟
خواندن کتاب آن جا که جنگل تمام می شود را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام کودکان علاقهمندان به داستانهای پرهیجان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آن جا که جنگل تمام می شود
ولی حیوانات میدانستند کسترل هم بدمزه است، هم مثل گورکن لجباز و کلهخر، برای همین اصلاً دور و برش آفتابی نمیشدند.
به جای هیولاها، جیرجیر سکوتی تمسخرآمیز جوابش را داد که فقط در جنگل شنیده میشد. درختها، مثل موجوداتی با هزاران انگشت بلندِ استخوانی و ناخنهای دراز، آسمان جوهری را میخراشیدند. در دهکدهٔ دوردست، آتشِ گرگ زبانه میکشید و سوسو میزد؛ یعنی همان تلّ آتش بزرگی که جانوران درنده را دور میکرد. آتش محافظ دهکده بود، اما باعث میشد سایهها بلندتر شوند.
کسترل از گوشهٔ چشمش حرکت فرز و ظریفی را دید که به چشم بیشتر آدمها نمیآمد، اما او چشمهای تیزی داشت و خودش هم از یک روباه چست و چابکتر بود. در یک چشمبههمزدن، قلابسنگش را برداشت و سنگی هم توی آن گذاشت.
بیپروا گفت: «بیا بیرون.» و سنگ را محکم بین انگشتانش گرفت. قلبش به تاپتاپ افتاد، اما خودش را آرام کرد و بلند گفت: «من آمادهم!»
اتفاقی نیفتاد و او، آهسته، قلابسنگ را پایین آورد. دلش میخواست علت پیدا نشدن سروکلهٔ هیچ جانوری این باشد که همهٔ موجودات نزدیک دهکده از او میترسند. کسترل ترسناک بود، اما در شکار به پای مادربزرگش نمیرسید. او همهٔ این چیزها را از مادربزرگش یاد گرفته بود. حتی پدرش هم شکارچی بزرگی بود. تلههای درست و حسابی کار میگذاشت و در این پنج سال، به هیچ گرگی اجازه نداده بود حتی یکی از اهالی دهکده را هم شکار کند. اینقدر کارش خوب بود که اهالی دهکده اسمش را گذاشته بودند دامگذار.
کسترل با خودش فکر میکرد این اسم مسخره است و بیشتر به درد سگها میخورد، اما به هر صورت شنیدن این اسم را دوست داشت.
کسترل دفترچه را از جیبش بیرون آورد و وانمود کرد مشغول مطالعه است تا کسی متوجه نشود آنجا کمین کرده است. میتوانست همهٔ سایههای جنگل را از گوشهٔ چشمش ببیند. دفترچه را سروته کرد، چون نوشتههای خرچنگقورباغهٔ مادربزرگش، به شکل مارپیچی باریک، دور حاشیههای صفحه میچرخیدند و سر آخر به دستور پخت کیک حلزون میخوردند.
ناگهان، شمع بوگندوی پیه هیولایش، توی فانوس، پتپتی کرد و شبپرههای گندهای که امیدوارانه خودشان را به فانوس میزدند، مارپیچی بالا رفتند و از دیدرسش خارج شدند.
بو برده بودند یک جای کار میلنگد.
قلب کسترل، توی سینهاش، رقص ترسناک کوچکی را آغاز کرده بود. یک دستش را روی قاشق گذاشت و دفترچه را دوباره زیر پیراهنش چپاند. سقلمهای به دندههایش زد تا قلبش خفه شود.
حجم
۲۳۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۳۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
نظرات کاربران
عالی. منظور از هیولا همون نفس انسان هست. خیلی آموزنده بود. ممنون از طاقچه که به بینهایت اضافه کردی ❤🏅🏅❤❤🌷🌷
این کتاب یکی از بهترین کتاب هایی بود که خوندم و داستانش واقعا عالی و جذاب هست و در رابطه با اینه که تو هر شرایطی باید با ترس هامون مثل تفریح برخورد بکنیم و مفاهیمی که توش داشت خیلی
این کتاب به حدی قشنگه و هیجان انگیزه نمیشه با هیچ کتابی توصیف کرد. پیشنهاد میکنم بخونید شاید اولش باحال نباشه اما کم کم باحال و جالب و ترسناک میشه.
ایده کتاب خوبه ولی خوب پرداخت نشده مدام جملات تکراری نوشته شده
داستانش واقعا آدمو میخ کوب میکنه و خیییلی غیر قابل پیشبینی بود داستانش. شخصیت اصلی داستان خیلی از نظر رفتاری به من شباهت داشت واسه همین خیلی درکش میکردم و این حس خوبی داشت برام. در کل خیییلی مهیج و