دانلود و خرید کتاب این سه کارآگاه؛ جلد چهارم زک نوریس ترجمه مریم حیدریان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب این سه کارآگاه؛ جلد چهارم اثر زک نوریس

کتاب این سه کارآگاه؛ جلد چهارم

معرفی کتاب این سه کارآگاه؛ جلد چهارم

کتاب این سه کارآگاه؛ جلد چهارم نوشته زک نوریس است. این کتاب با ترجمه مریم حیدریان منتشر شده است.

مجموعه کتاب سه کارآگاه ماجرای اوتیس، کودی و ری دوازده ساله است که بسیار کنجکاو هستند و هربار خودشان را به دردسرهای بزرگ می‌اندازند. آن‌ها به سراغ داستان‌های ترسناک می‌روند و اتفاقات هیجان‌انگیزی را پشت سر می‌گذارند.

کتاب این سه کارآگاه؛ جلد چهارم ماجرای دزدیده شدن هزاران اثر هنری از نماشگاه‌های پاریس است. اوتیس و کودی به همراه پدرشان، ری به پاریس رفته‌اند که متوجه موضوع می‌شوند. وقتی نقاشی پدر هم دزدیده می‌شود، آنها وارد ماجرا می‌شوند. و در تونل‌های عجیب و غریب پاریس به دنبل دزدان می‌گردند.

خواندن کتاب این سه کارآگاه؛ جلد چهارم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام نوجوانان علاقه‌مند به داستان‌های پر هیجان پیشنهاد می‌کنیم

 بخش از کتاب کتاب این سه کارآگاه؛ جلد چهارم

چند ساعت بعد، وقتی همه خواب بودند، ری و دوقلوها آماده شدند که به تونل‌های زیرزمینی بروند. ری کوله‌پشتی‌اش را به اتاق دوقلوها آورده بود. چراغ‌قوه و گوشی همراهش را بالا گرفت و پرسید: «همه گوشی و چراغ‌قوه‌شون حاضره؟»

دوقلوها گفتند: «بله!» و کوله‌پشتی‌هایشان را برداشتند و روی شانه‌هایشان انداختند. بعد، با کمک نور چراغ‌قوه در تاریکی از پله‌ها پایین رفتند. کودی محتاطانه درِ ورودی را باز کرد و وقتی همه بیرون رفتند، آن را بست. گفت: «کار سختی نبود. فکر کنم ماشین مارسل اون گوشه باشه.»

درست بود. وقتی به آن گوشه رسیدند، مارسل دستش را از شیشه بیرون آورد و برایشان تکان داد. «یالا. سوار بشین. قراره برین باحال‌ترین گردش عمرتون.»

همه سوار ماشین شدند و راه افتادند. مارسل گفت: «براتون یه‌سری خرت‌وپرت آوردم؛ برای هرکدومتون یه جفت چکمهٔ لاستیکی ساق‌بلند، یه دست بارونی و کلاه ایمنی چراغ‌دار مخصوص معدنچی‌ها. زیرِ زمین از توی آب رد می‌شیم.»

کودی گفت: «به این فکر نکرده بودم.» اوتیس یا ری هم همین‌طور. توی پاریس چرخ زدند و تازه فهمیدند که چرا اسمش را شهر نور گذاشته‌اند. تمام ساختمان‌ها نورانی بودند. سرتاسر ایفل با لامپ چراغانی شده بود و نورش روی قایق‌های بزرگ شناور بر رود سِن می‌تابید و روشنشان می‌کرد. مارسل از آینهٔ جلوی ماشین نگاهشان کرد: «امیدوارم از جاهای تنگ‌وتاریک نترسین.»

اوتیس گفت: «منظورت تنگناهراسیه۳۶؟ نه نمی‌ترسیم، چون توی شرایط بدتر از این هم بودیم. شرایطی که هر تنگناهراسی رو دیوونه می‌کنه. مگه اینکه اونجا ارواحی چیزی بیاد سراغمون!»

مارسل نخودی خندید و گفت: «خب، خوبه. چون باید همه‌ش از جاهای تنگ‌وتاریک رد بشیم. از همه مهم‌تر اینکه یادتون نره! نباید حتی یه‌لحظه هم ازم دور بشین. چون ممکنه گم بشین و دیگه هم پیدا نشین. البته نمی‌خوام بترسونمتون ولی خب، واقعیته!»

ری پرسید: «فکر نکنم هیچ‌کدوممون بخواد از جمع جدا شه. مگه نه بچه‌ها؟»

کودی و اوتیس باهم جواب دادند: «اوهوم.»

مارسل به محلی رسید که خیابان‌های تاریک و خلوت داشت و گفت: «به کسانی که عاشق گشت‌وگذار توی این تونل‌ها هستن می‌گن دخمه‌گَرد. دخمه‌گردها از دریچه وارد می‌شن و بعد از نردبون‌های خیلی‌خیلی بلندی پایین می‌رن. دوستم، رنو۳۷، توی زیرزمین یه مدرسهٔ متروکه یه ورودی قدیمی پیدا کرده. تو موزهٔ تونل کار می‌کرد. برای همین زیروبم پاریس رو می‌شناسه.»

مارسل ماشین را پارک کرد و همگی پیاده شدند. ری و دوقلوها چکمه‌های ساق‌بلند و بارانی‌هایشان را پوشیدند و کلاه‌هایشان را روی سرشان گذاشتند.

«قدیم‌ها، مردم به بستن دریچه‌ها اهمیت زیادی نمی‌دادن ولی حالا بیشتر تونل‌ها از دسترس خارج شده‌ان و هروقت یه ورودی جدید پیدا می‌شه، پلیس اون رو می‌بنده. وقتی مدرسه ساخته شده بود، ورودی تونل بخشی از زیرزمین بود.»

چراغ روی کلاهشان را روشن کردند و رفتند طرف ساختمان آجری قدیمی مدرسه. توی حیاط، وسط علف‌های هرز، یک درخت خشکیده بود. مارسل جلوتر از بقیه از پله‌های سنگی پایین رفت و در را باز کرد.

گفت: «خب، رسیدیم به زیرزمین. بریم طرف اون راهرویی که سقفش طاقی‌شکله. آماده باشین که باید یه‌عالمه پلهٔ سنگی رو پایین بریم. می‌خوایم چند طبقه بریم زیر زمین.»

کودی هیجان‌زده گفت: «می‌تونیم از پله‌ها بدویم پایین!»

مارسل خیلی جدی گفت: «نه، نمی‌تونیم. پله‌ها سُر هستن و نرده هم ندارن که دستت رو بگیری بهش، پس مواظب باش!»

مارسل راست می‌گفت. پله‌ها لغزنده بودند و نمی‌شد تند راه رفت. تقریباً یک ساعت گذشته بود، اما پله‌ها تمامی نداشت. ری و دوقلوها حس کردند هیچ‌وقت به تونل نمی‌رسند. هرقدر می‌رفتند، باز پله‌های بیشتری پیش رویشان بود و باز پله و پله و پله. بالاخره، مارسل به آن‌ها گفت که رسیده‌اند: «پله‌ها تموم. توی پاریس دیگه از این پایین‌تر راه نداره!»

به راه رفتن ادامه دادند. قلبشان از شدت هیجان و انتظار تند می‌زد. هوا سرد و نمناک بود و بوی خاک می‌داد. دیوارهای تونل از دو طرف خیلی نزدیک و بی‌فاصله بود. ری دست‌هایش را از هم باز کرد. می‌توانست هم‌زمان انگشت‌هایش را روی هر دو دیوار بکشد. فریاد زد: «اَه. خَزه!» انگشت‌هایش را با آستینش پاک کرد. چشمش به لوح روی دیوار افتاد که تاریخ ۱۷۷۷ را نشان می‌داد.

کودی گفت: «حتماً مربوط به زمانیه که تونل رو ساختن.

نظرات کاربران

🕊️📚kerm ketab
۱۴۰۲/۰۸/۰۳

فووووووق‌ العاده🧸💜

گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۷/۱۶

«اوتیس، کودی و ری» نمی توانند بیکار بمانند و هرجا می روند کارآگاه بازی شان گل می کند! سفرهای مختلف و معماهای مختلف: سفر به جزیره ی کالاورا که گفته می شود روح دزد دریایی آن را تسخیر کرده است،

- بیشتر
ماری
۱۴۰۲/۰۲/۰۹

یه مجموعه چهارجلدی خیلی جالب...

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۹۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۱۶ صفحه

حجم

۹۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۱۶ صفحه

قیمت:
۲۳,۲۰۰
تومان