کتاب سفر به روشنایی
معرفی کتاب سفر به روشنایی
کتاب سفر به روشنایی مجموعه داستانهای کوتاه نوشته مجید دانش آراسته است که مضامین اجتماعی و عاشقانه دارند.
سفر به روشنایی شانزده داستان کوتاه دارد. داستانهایی که هم عشق در میان آنها به چشم میخورد و هم مضامین اجتماعی. با این داستانها سفری میکنیم به کوچه پس کوچههای شهر و دنیای مردمی را میبینیم که دغدغههای متفاوتی از زندگی، کار و عشق و عاشقی دارند.
کتاب سفر به روشنایی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات داستانی و داستان کوتاه فارسی را به خواندن کتاب سفر به روشنایی دعوت میکنیم.
درباره مجید دانش آراسته
مجید دانش آراسته، نویسنده داستان کوتاه و رمان نویس اهل ایران است. او بیش از نیم قرن سابقه در داستان نویسی مدرن دارد و همراه با نویسندگان مطرح رشت، یعنی اکبر رادی و محمود طیاری، راه بهآذین را ادامه دادند و رشت را به یکی از قطبهای ادبیات ایران بدل کردند.
اولین مجموعه داستان مجید دانش آراسته «استخوان های تهی» نام داشت که در سال ۱۳۴۲ منتشر شد. داستانهای او در مهمترین گلچین داستان کوتاه ایران یعنی کتاب همیان ستارگان به چاپ رسید.
بخشی از کتاب سفر به روشنایی
از وقتی شهرام دوچرخه دزد شهر ما عاشق شیرین شد، دست از دزدی کشید. روبهروی دبیرستان شاهپور که یک باغ درندشت بود، چادر زد و بساط هندوانه فروشی پهن کرد. مردم محله برای این که فیلش دوباره یاد هندوستان نکند، پیش او هندوانه میخریدند. همه به او نوید میدادند چون راه درستی در پیش گرفته زندگیش خوب خواهد شد. اما چندی نگذشت که مردم محله از او ناامید شدند. به این نتیجه رسیدند که وقتی ذات انسان خراب باشد، دوباره به اصل خود باز میگردد. چه شده بود؟ شهرام باز دست به دزدی زده بود. نه، شهرام دست به کاری زده بود که جرمش از دزدی سنگینتر بود. وقتی مردم محله فهمیدند که او عاشق دختر آقا جلال شده، به این نتیجه رسیدند که اینجور آدمها جایشان توی زندان است. ثروت آقاجلال زبانزد مردم شهر بود. و این عشق جرمش نابخشودنی بود.
شهرام روزها جلو خانه به انتظار شیرین میایستاد که چه وقت با همشاگردیهایش بیرون میآید. با دیدن شیرین از دکان اصغر دوچرخهساز دوچرخه کرایه میکرد. محل دیدار کوچه تنگ و طولانی توتونچی بود. شهرام از کوچهپسکوچهها میانبر میزد. وقتی به آنجا میرسید هنر خود را نشان میداد. زیر پای شیرین دستمال میانداخت و با مهارت از روی دوچرخه خم میشد و دستمال را برمیداشت. بعد بدون این که فرمان دوچرخه را بگیرد، از کنار شیرین میگذشت. دخترها از ترس خود را کنار میکشیدند. شهرام خیال میکرد با این هنرنمایی دل شیرین را به دست خواهد آورد و نمیدانست که شیرین با چه نفرتی او را نگاه میکند.
او برای شیرین یک لات و بیسرپا بود. شهرام برای این که او را از اشتباه بیرون بیاورد، با بچههای دبیرستان شاهپور دوست شده بود. میخواست به شیرین ثابت کند این ارزش را دارد که بچههای دبیرستان با او دوست شوند. شهرام، بیش از همه با یعقوب دوست شده بود. چون یعقوب مثل او عاشق بود. شهرام او را در باغ سبزهمیدان با دختر کاسآقا نجار دیده بود که کنار هم روی نیمکت نشسته بودند.
شهرام برای این که دوستی خود را نشان دهد، او را به عصرانه دعوت میکرد. برای یعقوب هم این دوستی خوب بود. چون از ترس شهرام کسی نمیتوانست نگاه چپ به دختر کاسآقا نجار بکند.
یک شب که از سینما میآمدند، شهرام راز دل خود را به او گفت که عاشق شیرین است. و این عشق زندگیش را سیاه کرده و نمیداند با این دل چه بکند.
یعقوب بعد از این که حرفهایش را شنید، لبخندی زد و گفت: «همین؟»
شهرام خیال میکرد با او همدردی خواهد کرد اما یعقوب عشق او را دستکم گرفته بود. تعجب میکرد که چطور نمیداند که او شبها خواب ندارد. مگر خودش عاشق نیست؟ این بود که گفت: «من دارم در آتش عشق او میسوزم. بعد تو میگویی: همین!»
یعقوب باز خندید. شهرام ناراحت شد و گفت: «چرا میخندی؟»
یعقوب گفت: «میدانی چرا شیرین تو را محل نمیکند؟»
شهرام گفت: «خیال میکند که من آدم بیسروپایی هستم.»
یعقوب او را دلداری و گفت: «تو اینطور خیال میکنی. رفتارت تو را اینطور نشان میدهد.»
شهرام گفت: «من چه باید بکنم؟»
یعقوب گفت: «رفتارت را باید عوض کنی. یعنی آرتیستبازی را کنار بگذاری.»
دل شهرام از حرفش گرفت. یعقوب وقتی او را ساکت دید، گفت: «دوست داری دنیا را بازتر ببینی؟»
شهرام معنی حرفش را نفهمید. اما از عشق شیرین گفت: «آره.»
یعقوب برایش از زندگی حرف زد و نتیجه گرفت که باید کتاب بخوانی. کتاب به تو یاد خواهد داد که چطور دل یک دختر را به دست بیاوری. شهرام به فکر خواندن کتاب نبود. اما برایش مهم بود که با خواندن کتاب دل شیرین را به دست آورد....
حجم
۱۳۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۱۳۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه