کتاب فصل پنجم عاشقانه هایم
معرفی کتاب فصل پنجم عاشقانه هایم
کتاب فصل پنجم عاشقانه هایم رمانی عاشقانه از فاطمه ایمانی (لیلین) است. این کتاب درباره زندگی دختری به نام عقیق است که زندگیاش را وقف زندگی خواهر و برادرش کرده است و زمانی که تصمیم میگیرد برای خودش زندگی کند، با ماجراها و اتفاقاتی عجیب و دردناک روبهرو میشود.
درباره کتاب فصل پنجم عاشقانه هایم
فصل پنجم عاشقانه هایم، داستانی عاشقانه و پر از ماجرا از یک زندگی است. زندگی که همگی مشابهش را دیدهایم یا حتی تجربهاش کردهایم. فاطمه ایمانی (لیلین) با قلمی توانا، داستان جذابی را آفریده است که بازتابی از زندگی بسیاری از آدمهای دور و بر ما است.
عقیق، خودش را، زمانش را و زندگیاش را وقف زندگی خواهر و برادرش کرده است. حاضر است از زمان خودش بگذرد و کاری برای آنها انجام دهد که بهشان کمک کند. دامنه کمکها هم بسیار گسترده است و هر کاری را شامل میشود، از خریدن کردن گرفته تا انجام کارهای اداری و ... . یکی از روزهایی که مشغول رسیدگی به کارهای خواهرها و برادرهایش است، تصادف میکند و پایش میشکند. دکتر میگوید باید شب را در بیمارستان بگذراند و هیچکس، نه خواهرها و نه زن برادرهایش قبول نمیکنند که همراه او باشند و شب را در بیمارستان بمانند. هرچند دوستش به کمکشان میآید و شرایط را قبول میکند اما مادرش، از همه بیشتر از این شرایطی که برای دخترش پیش آمده است، ناراحت است.
کم کم چشمان عقیق به حقیقتی باز میشود. که هرگز جواب فداکاریها و وقتی که برای اعضای دیگر خانوادهاش میگذارد را نمیبیند. هر چند دوست ندارد این حقیقت را قبول کند اما نگاهش به زندگی خودش جلب میشود. دو نامزدی ناموفقش، نداشتن یک کار ثابت و آیندهای که هیچ چیزش معلوم نیست. او تصمیم میگیرد زندگیاش را تغییر دهد و شرایط خوبی برای خودش ایجاد کند. همین او را به مسیر جدیدی وارد میکند. مسیری که از اتفاقات و رخدادهای مختلف پر است...
کتاب فصل پنجم عاشقانه هایم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
فصل پنجم عاشقانه هایم برای تمام کسانی است که از خواندن رمانهای نویسندگان ایرانی لذت میبرند.
درباره فاطمه ایمانی (لیلین)
فاطمه ایمانی در سال ۱۳۶۴ متولد شده است. او رمان نویس معاصر ایرانی است و از میان کتابهایش میتوان به ابریشم و عشق، شاید کسی شبیه من و فصل پنجم عاشقانه هایم اشاره کرد.
بخشی از کتاب فصل پنجم عاشقانه هایم
«صد دفعه گفتم یه حرفو که میخواین بزنین اول سبکسنگین کنین بعد به زبون بیارین. ناصر خان شما اگه خوبه، برای خودش خوبه. دختر من لیاقتش بیشتر از این حرفاست.»
«بر منکرش لعنت! اما شمام یکم واقعبین باشین مادر من... عقیق دیگه سی سالش شده. هر کسی با هر موقعیتی نمیآد در این خونه رو بزنه، اونم با گذشتهای که اون...»
سر برگرداند و با دیدن من چشمانش گرد شد و حرف در دهانش ماسید. مامان با دیدن قیافه بهتزدهاش به عقب برگشت و نگاهم کرد. انگار میخواست هزار بار این را توی صورتم بکوبد که 'دیدی به حرف من رسیدی!' من اما هنوز توی چشمهای خالی منصوره دنبال عاطفه خواهرانهای میگشتم که لااقل اینطور غیرمنصفانه نگاهم نکند. یعنی من اینقدر در چشم آنها خوار و کوچک بودم که ناصر خان را با پانزده سال اختلاف سن برایم شوهر ایدهآل میدیدند، یا آنقدری بیارزش بودم که سپر بلای سوگل شوم و او را از ازدواجی اجباری نجات بدهم؟
اشک در چشمانم حلقه زد و فقط نگاهش کردم. آنقدر نگاهش کردم تا سرش را انداخت پایین و رو به مامان گفت:
«بهتره که من برم.»
خم شد کیفش را از روی کاناپه بردارد که مامان مچ دستش را گرفت.
«کجا؟ بمون باهات حرف دارم. ببین! اینایی که بهت میگم میری صاف و پوستکنده کف دست اون سه تای دیگه هم میذاری. من هنوز نمردم که واسه عقیق اینجوری لقمه میگیرین. میمنت نیستم اگه به این اوضاع سروسامونی ندم. بهتره دنبال یه مباشر بیجیره و مواجب دیگه باشین. عقیق دختر من نیست اگه بخواد یه قدم اضافه دیگه واسه شما بیمعرفتا برداره.»
***
مامان همیشه زن مقتدر و محکمی بود. درست و بجا محبت میکرد و حق که ناحق میشد زبان تند و تیزش به راحتی کار میافتاد و جای پشت سرگویی، رک و راست به طرف حرفش را میزد. شاید به خاطر همین اخلاقش رویا زن مجید همیشه فاصلهاش را با خانواده ما حفظ میکرد و فتانه زن عمید با زبانبازی و خوب جلوه دادن خودش سعی در جلب توجهش داشت. من اما اخلاقم به بابا کشیده بود. کم پیش میآمد به چیزی اعتراض کنم و مخالفتی نشان بدهم، خیلی سریع هم کوتاه میآمدم. اگر از کسی ناراحت میشدم به رویش نمیآوردم و معمولاً این ناراحتی را در خودم میریختم یا نهایتش در خلوتم گریه میکردم. احتمالاً به همین خاطر چتر حمایت مامان بیشتر از بقیه روی سر من سایه انداخته بود.
حدود سه ساعتی میشد که از رفتن منصوره میگذشت. نمیخواستم آنطور ناراحت برود، اما دلم با حرفهایش بدجوری شکسته بود. هر چقدر هم که مامان دلداریام داد باز افاقه نکرد.
نشسته بودم جلوی پنجره بزرگ قسمت پذیرایی خانه و به حیاط و شاخههای درهم تنیده تاک کنار در ورودی زل زده بودم.
بهار و تابستان برگهای تاک روی سر در و بخشی از حیاط طاق میبستند و سایه دلپذیری به وجود میآوردند. اوایل پاییز هم خوشههای طلایی انگور از آن آویزان میشد و دیگر حسابی دلم را میبرد. عاشق حیاط خانهمان بودم. حوض ششضلعی بزرگی وسط حیاط داشتیم که بچگیها زیاد در آن آبتنی کرده بودیم. اما حالا من و مامان خیلی همت میکردیم سال به سال دستی به سر و گوشش میکشیدیم و درزها و ترکهایش را میگرفتیم و رنگی به آن میزدیم.
مامان دور تا دورش گلدانهای حسنیوسف و شمعدانی چیده بود. عصرهای تابستان فوارهاش را راه میانداختیم و قطرات آب که روی گلها میچکید طراوت و تازگی دلپذیری به حیاط میداد.
مژگان تماس گرفته بود و مامان داشت ریز به ریز حرفهایی که به منصوره زده بود، تحویلش میداد.
ــ خلاصه گفته باشم از این به بعد به خاطر کار خودتون سراغ عقیق رو گرفتین با من طرفین. تو هم بیا این دفتر دستک شوهرتو بردار و ببر. یه نفر دیگه قراره مدرک بگیره دختر من باید خودشو بکشه؟ اینقدرم واسه من صغرا کبرا نچین، همین که گفتم!
بلافاصله بعد از خداحافظی، تماس را قطع کرد و رو به من گفت:
«تو هم اینقدر اونجا نشین و زل نزن به حیاط تا حاجت بگیری. با دست رو دست گذاشتن و غصه خوردن چیزی درست نمیشه.»
«حالا اگه اینجا نشینم، مثلاً چهکاری ازم برمیآد با این پا؟»
اخمهای مامان بیشتر در هم رفت.
حجم
۴۸۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۳۸ صفحه
حجم
۴۸۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۳۸ صفحه
نظرات کاربران
عقیق دختری ۳۰ سالهای است که گذشتهای دردناک و پررنجی دارد. خودش را بابت مرگ پدرش سرزنش میکند و سعی دارد جبران کند؛ محبت زیادی به خواهر و برادرانش میکند و گوش به فرمانشان است اما آنها درکی از محبت او
کتاب های خانوم ایمانی رو دوست دارم.اگر طرفدار رمان های عامه پسند ایرانی هستید حتما این نویسنده رو امتحان کنید.
آنکه به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش #مولانا . در مورد قلم خانم ایمانی،بسی روان و راحت مینویسند. سوژه ی رمان هم اگرچه خیلی خاص نبود اما جذاب بود و جذاب تر هم بیان شده
با توجه به این که رمان های قبلی ایشون خونده بودم با خیال راحت شروع کردم گرچه یکی دو مورد ابهام وجود داشت اما در کل رمان خوبی بود
با اینکه این رمان رو آنلاین خونده بودم ولی بعد از چاپ هم دوباره خوندمش. کلا عاشقانه بسیار زیبا و لطیف این داستان باعث شده بعنوان یکی از ماندگارترین رمانهای عاشقانه ایرانی تو ذهنم ثبت بشه. تم معماگونه داستان درکنار
داستان پردازی عالی،، فراز و فرود مناسب،، اطلاعات جامع در حیطه موضوع داستان..
بنظرم کتاب داستان پردازی و متن پر کششی داشت. همه چیز به اندازه بود. من که لذت بردم
نمیدونم نویسندهی این رمان چند سالشه اما این رو میدونم که احتمالا دیدگاه یه انسان پخته رو نداره. اوایل کتاب واقعا کنجکاو بودم که دلیل فداکاریهای مضحک عقیق رو بدونم و با اینکه اصلا درکش نکردم، پای تفاوتی که با این
با عرض تشکر از نویسنده محترم کتاب داستان خوبیه...واقعا آدمو می کشونه...ارزش یکبار خوندن رو که حتما داره.... ♥️♥️خطر لو رفتن داستان: چیزی که در کل طول داستان آدمو عذاب میده مذبذب بودن شخصیت داستانه...شخصیتی که یک شخصیت نیست،هزار شخصیته...تکلیفش با خودش معلوم
کتاب خوبی بود ولی بعضی جاها اضافه گویی هایی در مورد سد سازی و ... که خواننده رو خسته میکرد