کتاب پیرزن دوباره شانس می آورد
معرفی کتاب پیرزن دوباره شانس می آورد
کتاب پیرزن دوباره شانس می آورد نوشته کترینا اینگمن سوندبرگ است. این کتاب ماجرای «مارتا»، «آناگرتا»، «کریستینا»، «شنکش» و «مغز» است. پنج پیرزنی که با هم به هتل و کازینوی اورلئانز آمدهاند و به نظر چند پیرزن بیخطر هستند اما حقیقت چیز دیگری است.
درباره کتاب پیرزن دوباره شانس می آورد
طولی نمیکشید که اعضای باند بازنشستهها در لاسوگاس نیز همانقدر شهرت به دست میآوردند که در سوئد مشهور بودند. این پیرزنها یک شعار مهم دارند: آدمی که احساس کسالت کند زندگی نمیکند.
برای همین هم در سوئد به یک دزدی از بانک دست زدهاند و حالا هم تحت تعقیب هستند، حالا هم قصد دارند همین کار را در آمریکا انجام بدهند، اما این بار میخواهند مانند رابین هود هرچه میدزدند به افراد نیازمند و سالمند بدهند.
مارتا رییس این باند است و میداند که نمیخواهد مانند سالمندان دیگر آنقدر در خانه سالمندان بماند تا بمیرد، پس تصمیم میگیرد مسیر دیگری انتخاب کند، او با سرعت در دنیا مشهور میشود و طرفداران زیادی پیدا میکند، بسیاری میخواهند سبک زندگیشان را مانند او و گروه خلافکارش تغییر دهند.
خواندن کتاب پیرزن دوباره شانس می آورد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستانهای پرهیجان و جذاب پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پیرزن دوباره شانس می آورد
مارتا بلند گفت: «مواظب باشید!» اگر قبل از حرف زدن فکر نمیکرد انگلیسیاش چندان تعریفی نداشت. سپس همراه دوستان مسناش به مسیرشان ادامه دادند و به سمت سه مرد و سگهایشان آمدند. همگی هم سرخوش همان ترانهٔ کودکانه را میخواندند. سی سال بود که در یک گروه سرود همگی با هم میخواندند و از این که ترانههای شاد را همخوانی کنند، لذت میبردند.
«ما در کوههای شبنمزده / راه میرویم / لالا لالالا ...» به نوبت هر یک بخشی از این آواز را میخواند و طبق معمول موقع خواندن این آهنگ کمی احساساتی میشدند و یاد وطنشان میافتادند. اعضای باند بازنشستهها در دنیای کوچک خودشان سیر میکردند و از اتفاقاتی که در پیرامونشان در حال رخ دادن بود، بیخبر بودند. در عین حال هیچ عجلهای هم نداشتند چون برای باربی خیلی چیزهای هیجانانگیز وجود داشت و حیوان دلش میخواست تکتک آنها را بو کند. حین قدم زدن در خیابان از جلوی رستورانها و کازینوها و مغازههای جواهرفروشی متعددی گذشته بودند و تماشای تمام آنها برای مارتا لذتبخش بود. لاسوگاس شهر آدمهای ماجراجو بود و مارتا و دوستانش به آن شهر تعلق داشتند.
سه مردی که سگهای راهنما همراه داشتند، فریاد زدند: «از سر راه برید کنار!»
مارتا جواب داد: «چرا خودتون از سر راه نمیرید کنار!» اما هنگامی که یکی از سگها که پوستش به رنگ زرد طلایی بود، به مارتا دندان نشان داد، مارتا کنار رفت. مارتا فکر کرد در برخورد با سگسانان بهترین شیوه برخورد رفتار دوستانه است و سریع دستش را داخل ساک خریدش کرد تا سوسیس آرژانتینی ادویهدار را پیدا کند. مغز هم که همین طور فکر میکرد، دنبال پاته گشت. اما برای آن ژرمن شپرد گردن کلفت این خوراکیها جذابیتی نداشت و بنابراین حیوان غرش تهدیدآمیزی کرد و جهید تا پای مارتا را بگیرد. خوشبختانه مغز به موقع موفق شد واکرش را بین مارتا و سگ بگیرد و بدین ترتیب قلاده حیوان داخل سبد واکر گیر کرد. در این موقع بود که باربی هم واکنش نشان داد.
سگ کوچولو در برخورد با آن ژرمن شپرد غولپیکر وحشت کرد و از سر عجز چنان از جایش پرید که بند قلادهاش کشیده و از دست کریستینا خارج شد. بعد باربی کوچولو زوزهکشان پا به فرار گذاشت و بند قلادهاش هم پشت سرش کشیده شد. با دیدن این صحنه سگ راهنمای دوم هم که یک لابرادور سیاه بود، فرار کرد و دنبال باربی رفت. البته باید به این نکته توجه کنیم که باربی سگ کوچولوی بامزهای بود اما از طرفی دیگر زمان بچهدار شدنش بود.
سه مرد با دیدن لابرادور که با الماسها دور میشد، فریاد کشیدند: «قلاده!» و دو نفرشان به دنبال سگ دویدند. اما سر ژرمن شپرد هنوز در سبد واکر گیر بود و سارق سوم وحشتزده سعی میکرد حیوان را آزاد کند.
مارتا گفت: «من رو ببخشید!»
ولی مرد در پاسخ فقط فحش داد.
حجم
۳۵۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
حجم
۳۵۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
نظرات کاربران
لطفا ب بی نهایت اضافه کنید
باحال
توی توضیحات نوشتید داستان ۵ پیرزنه. در حالی که این داستان درمورد ۳ پیرزن و ۲ پیرمرده
مثل جلد قبلیش عالیییییییییی👌🏻😊