دانلود و خرید کتاب موسم هجرت به شمال طیب صالح ترجمه رضا عامری
تصویر جلد کتاب موسم هجرت به شمال

کتاب موسم هجرت به شمال

نویسنده:طیب صالح
انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب موسم هجرت به شمال

کتاب موسم هجرت به شمال اثر طیب صالح و ترجمه رضا عامری داستانی خواندنی درباره وضعیت دنیای پسااستعماری است. این داستان را به عنوان مهم‌ترین رمان عربی قرن بیستم از آکادمی ادبیات عرب، دمشق ۲۰۰۱ می‌دانند.

درباره کتاب موسم هجرت به شمال

طیب صالح در کتاب موسم هجرت به شمال در قالب داستانی خواندنی و جذاب به نقد دنیای پسا استعماری پرداخته است. این داستان درباره مرد جوانی از قاره آفریقا است که برای تحصیل ادبیات به انگلستان رفته است و حالا با مدرک دکترا و پس از اتمام درسش به روستای زادگاهش بازگشته است. او در روستایشان با مردی به نام مصطفی آشنا می‌شود. مصطفی از اهالی آن‌جا نیست و زیاد هم با مردم گرم نمی‌گیرد. زندگی خودش را می‌کند و مردم هم چندان کاری به کارش ندارند. دوستی جوان با مصطفی آغاز راه و ماجراهای این داستان است. 

آن‌ها با یکدیگر صحبت می‌کنند و دوستی‌شان کم‌کم عمیق‌تر می‌شود. نقدی به دنیای مدرن غرب وارد می‌کنند و نقدی هم بر ابزارهای آنان دارند که تنها و تنها خودشان به شرق وارد شده‌اند، نه تفکر پشت آن‌ها همراهشان. به طور کلی می‌توان رمان موسم هجرت به شمال را یکی از قوی‌ترین کتاب‌ها در زمینه خودانتقادی دانست که در قالب یک داستان خواندنی و جذاب، شما را تا انتها همراه خود می‌کشاند.

کتاب موسم هجرت به شمال را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

تمام علاقه‌مندان به رمان‌های خارجی و دوست‌داران ادبیات داستانی از خواندن این کتاب لذت می‌برند. 

درباره طیب صالح 

طیب صالح یا الطيب صالح ۱۲ ژوئیه ۱۹۲۹ در سودان متولد شد. او یکی از مشهورترین نویسندگان عرب است که لقب نابغه رمان عربی را از آن خود کرده است. او در جوانی برای تکمیل مطالعات خود به خارطوم نقل مکان کرد و سپس به انگلستان سفر کرد و در آنجا تحصیلات خود را ادامه داد و رشته تحصیلی خود را برای مطالعه امور سیاسی بین‌المللی تغییر داد. از میان آثار او می‌توان به موسم هجرت به شمال، مریود و کشور من، سودان اشاره کرد. جایزه الطیب صالح به ارزش ۲۰۰ هزار دلار آمریکایی بخاطر نوآوری در نوشتن در زمینه رمان، داستان کوتاه به نام او نامگذاری شده و به رسمیت شناخته می‌شود. او در تاریخ  ۱۸ فوریه ۲۰۰۹ چشم از دنیا فروبست.  

بخشی از کتاب موسم هجرت به شمال

دو روز بعد از این ماجرا هنگام ظهر مشغول مطالعه بودم و مادرم و خواهرم در آن‌سوی حیاط با چندتا از زنان مشغول صحبت بودند و پدرم خوابیده بود. برادرانم در پی کارهای روزانه خود بیرون رفته بودند و من در خلوت خودم نشسته بودم که صدای سرفه‌هایی را از بیرون خانه شنیدم. بلند شدم و مصطفا را پشت در دیدم، خربزه بزرگی در یک دست و زنبیلی پُر از پرتقال در دست دیگرش داشت. شاید چون مرا شگفت‌زده دید، گفت «امیدوارم از خواب بیدارت نکرده باشم. گفتم با میوه‌های باغم بیایم و تو را از ثمره آن بی‌نصیب نگذارم. و بعد هم می‌خواستم با تو آشنا شوم. هر چند می‌دانم این موقع ظهر وقت مناسبی برای این کار نیست. می‌بخشید.»

احوال‌پرسی دوستانه و توأم با رسم‌وآداب او از چشمم دور نماند. چون مردم روستای ما به این‌گونه مبادی آداب بودن توجهی ندارند و یک‌باره وسط موضوع می‌پرند. هر وقت هم باشد فرقی نمی‌کند، ظهر یا شب به دیدارت می‌آیند و این آداب عذرخواهی برای‌شان مهم نیست. تعارفاتش را با تعارف پاسخ دادم و بعد برایش چای آوردم.

با دقت به چهره‌اش نگاه کردم، انسان جاافتاده‌ای بود. بی‌بروبرگرد چهره‌ای زیبا داشت، پیشانی پهن، ابروانی دور از هم که بالای چشمانش خوش نشسته بودند و موی پُرپشت سپیدش با گردن و شانه‌هایش متناسب بود، با بینی کشیده و منخرینی پُر از مو و وقتی برای صحبت کردن سرش را بالا آورد به چشم‌ها و دهانش خوب نگاه کردم، حس کردم نیروی غریبی از قدرت و ضعف در چهره‌اش نمایان است. دهان باز و چشمان خمارش، چهره‌اش را به زیبایی نزدیک‌تر می‌کرد تا به خوش‌رویی. آرام صحبت می‌کرد اما صدایش واضح و قاطع بود. وقتی ساکت می‌شد صلابت چهره‌اش بیشتر توی چشم می‌زد. و وقتی می‌خندید ضعف بر قدرتش فزونی می‌یافت. نگاهی به ساعدهایش انداختم، خیلی قوی و محکم بودند و رگ‌هایش بیرون زده بود. اما انگشتانش دراز و ظریف بودند، وقتی پس از نگاه کردن به ساعد و دست‌هایش نگاهی به انگشتانش می‌انداختی حس می‌کردی که انگار از کوهستان به دشت سرازیر شده‌ای.

گفتم به او مهلت بدهم تا صحبت کند. او سرِ ظهری همین‌طوری به این‌جا نیامده و می‌خواهد چیزی به من بگوید. شاید هم از سرِ نوعی حسن‌نیت به دیدارم آمده است. اما او حدس‌هایم را نیمه‌کاره گذاشت و گفت «شاید تو تنها کسی از اهالی این روستا باشی که من سعادت آشنایی با او را نداشته‌ام.» چرا این آداب و اصول را کنار نمی‌گذارد؟ درحالی‌که ما در جایی هستیم که اگر کسی با کسی دعوایش شود به او می‌گوید «سگ‌پدر.»

«از خویشان و دوستانت درباره‌ات زیاد شنیده‌ام» ــ اگر از سر خودخواهی نباشد، من خودم را تنها الگوی جوانان این‌جا می‌پنداشتم.

«می‌گفتند مدرک بسیار مهمی گرفته‌ای ــ به آن چه می‌گویید؟ دکترا؟» به من می‌گوید آن را چه می‌نامند؟ از برخوردش خوشم نیامد، چون فکر می‌کردم همه ده‌ها میلیون مردم کشورم خبر موفقیتم را شنیده‌اند.

«می‌گویند تو از کودکی نابغه بوده‌ای.»

«با عرض پوزش» ــ این‌طوری گفتم، اما حقیقت را باید گفت، آن روزها خیلی به خودم مغرور بودم و امیدوار.

«دکترا. این مدرک بسیار مهمی است.»

Sharareh Haghgooei
۱۴۰۳/۰۶/۰۷

کتاب داستان راوی و‌ مصطفی سعید است که هر دو تحصیل کرده خارج از سودان هستند و هر چند به دلایلی متفاوت به کشور خود بازگشته اند.مصطفی نابغه که زندگی مملو از هیجان و افراط و‌تفریط برگزیده و راوی که

- بیشتر
Ati
۱۴۰۱/۰۷/۰۸

ترجمه خیلی روان بود. توصیفات داستان، عجیب و دوست‌داشتنی بود؛ اما محتوی رو چندان نپسندیدم.

زندگی به بعضی‌هاشان بیش از حق‌شان را داده و بعضی‌ها را محروم کرده است.
Ati
. آن‌قدر گریه کردم که به‌نظرم رسید هیچ‌وقت از گریه کردن دست برنخواهم داشت.
Saādat
ارتفاع تخت از زمین به زعم پدربزرگم، از غرور آدمی ناشی می‌شود و کمیِ ارتفاع، نشانهٔ تواضع است...
khorasani
اگر هر انسانی می‌دانست چه موقع از برداشتن گام نخست امتناع کند، خیلی چیزها تغییر می‌کرد.
khorasani
وسایلم را در چمدان کوچکی جا دادم و سوار قطار شدم. نه کسی دستی برایم تکان داد و نه اشکم در فراق کسی ریخته شد. قطار راه خود را در صحرا پی گرفت، کمی به سرزمینی که پشت‌سر نهاده بودم فکر کردم. مثل کوهی بود که چادرم را در کنارش برپا کرده بودم و صبحگاهان، طناب‌ها را گشوده و چارپایانم را زین کرده و راهم را ادامه داده بودم. درحالی‌که در وادی حلفا بودیم به قاهره فکر کردم و آن را بسان کوه دیگری تخیل کردم، کوهی بزرگ‌تر که یکی دو شبی در کنارش خیمه خواهم زد و سپس سفر را به سوی جای دیگری از سر خواهم گرفت.
khorasani
از این وقایع سال‌ها گذشته است و همین‌طور که می‌بینی دیگر ارزشی ندارند. اما این‌ها را می‌گویم چون حافظه‌ام را راه می‌اندازند، چون برخی حوادث یادآور حوادثی دیگرند.
khorasani
«من آن‌ها را کشتم. من بیابان لم‌یزرعی هستم. من اتللو نیستم. من دروغم. چرا مرا به دار نمی‌زنید تا این دروغ را از بین ببرید! اما پروفسور فوسترکین محاکمه را به درگیری میان دو جهان تبدیل کرد، که من یکی از قربانیان آن بودم.»
Ati
و اگر نتوانم ببخشم، سعی می‌کنم فراموش کنم.
Ati
وقتی باهم بیرون می‌رفتیم، دوست داشت با هر کسی که می‌دیدیم هِروکِر کند. او با گارسون‌ها، با رانندگان اتوبوس و با عابران شوخی می‌کرد و بعضی‌ها جسارت می‌کردند و به او جواب می‌دادند و سپس من با آن‌ها درگیر می‌شدم و بعد او را می‌زدم و باهم گلاویز می‌شدیم بسیاری وقت‌ها از خودم می‌پرسیدم چه‌چیزی مرا با او پیوند می‌دهد، چرا او را ترک نمی‌کنم و خودم را نجات نمی‌دهم؟ اما می‌دانستم که هیچ راهی ندارم و هیچ مفّری برای جلوگیری از این درام عذاب‌آور نیست. می‌دانستم که به من خیانت می‌کند. همهٔ خانه از رایحهٔ خیانت پُر بود. یک‌بار دستمالی را نزد او یافتم که دستمالم نبود، از او پرسیدم، گفت "دستمال تواست." به او گفتم "این دستمال من نیست." گفت "گیرم دستمال تو نیست چه می‌خواهی بکنی؟"
mohamad mirmohamadi
آن لحظهٔ تعیین‌کننده که می‌توانست از این گام بازپسین تو ممانعت و جلوگیری کند از دست رفته است. آن موقع که می‌خواستم مفتونت کنم می‌توانستی بگویی "نه." اما اکنون فقط جریان سیال حوادث است که تو را با خود می‌برد، همچنان که همهٔ آدم‌ها را و دیگر در توانت نیست که کاری انجام دهی. اگر هر انسانی می‌دانست چه موقع از برداشتن گام نخست امتناع کند، خیلی چیزها تغییر می‌کرد.
maziar
آن روزها زبان انگلیسی کلید آینده بود ــ هیچ‌کس بدون آن نمی‌توانست سری میان سرها درآورد.
کاربر ۷۰۰۱۳۳۳
من، مثل او و مثل ود الریس و مثل میلیون‌ها آدم دیگر، از میکروب بیماری‌ای که هستی ما را آلوده کرده، مبرا نیستم.
Ati
بار بعد چیزهای ناآشنای دیگری را مثل قلم و سیگار یافتم. به او گفتم "تو به من خیانت می‌کنی." گفت "فرض کن به تو خیانت می‌کنم." داد زدم "قسم می‌خورم که می‌کشمت." طعنه‌زنان خنده‌ای می‌کرد و می‌گفت "تو فقط حرف می‌زنی. چه‌چیزی تو را از کشتن من منع می‌کند؟ منتظر چه هستی؟ شاید منتظری که مردی را روی من ببینی... و حتا در چنین حالی هم فکر نمی‌کنم کاری کنی، فقط روی صندلی می‌نشینی و گریه می‌کنی."
mohamad mirmohamadi
من زندگی‌ام را بدون انتخابی و قراری گذرانده بودم و حالا تصمیم می‌گرفتم زندگی را انتخاب کنم. زنده می‌مانم چون هنوز مردمانی هستند که دوست دارم بیشتر با آن‌ها گفت‌وگو و معاشرت کنم، چون کارهایی هست که باید انجام دهم. برایم مهم نیست که زندگی معنا دارد یا بی‌معناست. و اگر نتوانم ببخشم، سعی می‌کنم فراموش کنم. با ارادهٔ قدرت و سرسختی زنده خواهم ماند. و بازوان و پاهایم را به‌سختی تکان دادم تا همهٔ بدنم بالای آب قرار گرفت و با همهٔ نیروی درتن‌مانده‌ام، چنان هنرپیشهٔ نمایشی کمیک روی صحنه فریاد زدم «کمک، کمک.»
mohamad mirmohamadi
فریاد خفه‌ای کشید "نه. نه." اما این فریاد حالا برای تو نفعی ندارد. آن لحظهٔ تعیین‌کننده که می‌توانست از این گام بازپسین تو ممانعت و جلوگیری کند از دست رفته است. آن موقع که می‌خواستم مفتونت کنم می‌توانستی بگویی "نه." اما اکنون فقط جریان سیال حوادث است که تو را با خود می‌برد، همچنان که همهٔ آدم‌ها را و دیگر در توانت نیست که کاری انجام دهی. اگر هر انسانی می‌دانست چه موقع از برداشتن گام نخست امتناع کند، خیلی چیزها تغییر می‌کرد. آیا این از شرارت آفتاب است که میلیون‌ها انسان را گمراه می‌کند و آن‌ها را به صحراهایی که شن‌هایش در حال خروش‌اند و حلقوم بلبلان در آن خشک می‌شود، می‌کشاند؟
Saādat
از این وقایع سال‌ها گذشته است و همین‌طور که می‌بینی دیگر ارزشی ندارند. اما این‌ها را می‌گویم چون حافظه‌ام را راه می‌اندازند، چون برخی حوادث یادآور حوادثی دیگرند.
Saādat
نغمهٔ قمری‌ای را شنیدم و از پشت پنجره به نخلی که وسط حیاط کنار اتاق قرار داشت نگاه کردم و دانستم که زندگی هنوز به خیروخوبی جریان دارد. به تنهٔ قوی و قامت متعادلش نگاه کردم، به ریشه‌هایش که در زمین فرو رفته بود، به شاخه‌های سبزی که بر فراز قامتش افراشته بودند و احساس اطمینان و آرامش به سراغم آمد. حس کردم پَری در مسیر وزش توفان‌ها نیستم، بلکه مثل همین نخل مخلوقی هستم که اصالت دارد، ریشه و هدف دارد.
Saādat

حجم

۱۴۶٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۶

تعداد صفحه‌ها

۱۴۱ صفحه

حجم

۱۴۶٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۶

تعداد صفحه‌ها

۱۴۱ صفحه

قیمت:
۳۱,۵۰۰
۱۵,۷۵۰
۵۰%
تومان