دانلود و خرید کتاب خیابان تمساح برونو شولتز ترجمه شروین جوانبخت
تصویر جلد کتاب خیابان تمساح

کتاب خیابان تمساح

نویسنده:برونو شولتز
انتشارات:انتشارات خوب
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۳از ۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب خیابان تمساح

برونو شولتز، نویسنده یهودی لهستانی که به دست نازی‌ها کشته شد، در کتاب خیابان تمساح از خاطرات دوران کودمی و خانواده‌اش می‌گوید. این اثر درواقع یک خودزندگی‌نامه از شولتز، نویسنده محوری لهستانی بین دو جنگ جهانی است.

درباره کتاب خیابان تمساح

 خیابان تمساح، یک خیابان در شهر دروگوبیچ لهستان است و خیابانی که خاطرات کودکی شولتز در آن گذشته است. خاطراتی نه چندان ساده از زندگی نویسنده به ویژه پدرش که یک حسابدار بود اما بعدها به مغازه منسوجاتش خزید و شروع به خیالبافی و رویاپردازی کرد تا مگر از جهان زشت پیرامونش جدا شود و دستاویزی برای ادامه زندگی بیابد.

 خاطرات شولتز در این کتاب به مجموعه‌ای از داستان‌ها تبدیل شده اما یکپارچه است. این داستان‌ها سبک زندگی شولتز را نشان می‌دهند، دنیای منحصر او و یژگی برجسته این دنیا که از نظر او، انزوای محض و عقب‌نشینی از نگرانی‌های زندگی روزمره است.

خواندن کتاب خیابان تمساح را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به خواندن سرگذشت‌نامه‌ به ویژه سرگذشت‌نامه‌های مرتبط با جنگ جهانی دوم.

 درباره برونو شولتز

برونو شولتز دوازدهم جولای سال ۱۸۹۲ در خانواده‌ای تاجر به دنیا آمد. پدرش جیکوب حسابدار بود و مغازهٔ منسوجات داشت، مغازه‌ای که بعداً در نوشته‌های پسرش، خزانهٔ خیال‌پردازی‌های استادانه، معبد اسطوره‌های شولتزی شد. این رستاخیز اسطوره‌ای مغازه و بازسازی کودکی با همهٔ گنجینه‌های احساسی مدت‌ها بعد از مرگ پدر و کسب‌وکارشان روی داد.

دروهوبیچ‌ِ شولتز، شهری بود در گالیسیا، استانی در امپراتوری اتریش ـ مجارستان که بیش از صد سال پیش‌تر به زدودن لهستان از نقشهٔ اروپا کمک کرده بود. در این نقطه از سرزمین‌های فتح‌شده، برونو شولتز، کوچک‌ترین در میان سه فرزند خانواده، که در خانه و در مدرسه‌ای نام‌گذاری‌شده به افتخار امپراتور فرانسیس جوزف درس خواند، با رسوم غالب اتریشی‌های آلمانی‌زبان بزرگ نشد، در دایرهٔ فرهنگ سنتی یهودی هم باقی نماند. حرفهٔ پدر و مادرش آن‌ها را از یهودیت حسیدی جدا کرد و او هیچ‌وقت زبان اجدادش را یاد نگرفت. برونو شولتز آلمانی را به خوبی می‌دانست، ولی به لهستانی می‌نوشت، زبانی که به قلبش نزدیک‌تر بود و قلمش از آن پیروی می‌کرد.

وقتی در سال ۱۹۱۸ لهستان استقلالش را دوباره به دست آورد، شولتز بیست‌وشش‌ساله بود و سه سال درس معماری خوانده بود، درست قبل از جنگ درسش متوقف شد. او به طور خودآموز طراحی و گرافیک آموخت و در نهایت در این رشته مهارت پیدا کرد و در این حوزه مشغول به کار شد. کارهایش در هنرهای تجسمی نشانهٔ استعداد زیادش بودند، اما به کمک آن‌ها (و به‌سختی) به‌عنوان معلم نقاشی در مدرسه‌ای استخدام شد. ایده‌هایش برای ادبیات داستانی از دههٔ ۱۹۲۰ شروع شد. آن‌ها، چند سال پیش از انتشار رمان اولش، آغاز زندگی شولتز نویسنده هستند که وظایف دبیری را بی‌نهایت طاقت‌فرسا می‌دانست، اگرچه این شغل تنها راه امرار معاشش بود. در روزهایی که سرتاسر از درس پر بودند، زمان آزادش را با دوستانش دربارهٔ هنر گفت‌وگو می‌کرد. البته نه دوستانش در شهر که هر روز می‌دیدشان و کمترین اطلاعی از آرمان‌های ادبی‌اش نداشتند، بلکه با دوستانی که دور بودند و در شهرهای دیگر زندگی می‌کردند و محرم گفتمان‌های هنری‌اش بودند. این گفت‌وگوهای مکاتبه‌ای، سال‌ها تنها ارتباط روحی او با آدم‌های دیگر بود. مدت‌ها اجازه نداد کسی از فعالیت‌های ادبی‌اش باخبر شود. با وجود اینکه درون‌مایهٔ خیلی از آثارش مازوخیستی بود، تنها نقاشی و طراحی را آزادانه و جلوی چشم دوستانش انجام می‌داد. اولین نوشته‌های ادبی‌اش را در کشویی دور از چشم بقیه پنهان کرد.

او که جسارت نداشت خواننده‌ها را مخاطب قرار دهد، ابتدا برای یک خواننده نوشت، یکی از گیرنده‌های نامه‌هایش. بالاخره در سال ۱۹۳۰ شریکی برای مکاتباتش پیدا کرد؛ دبورا ووگل، شاعر و فیلسوفی که در لووف زندگی می‌کرد و تازه این زمان بود که نامه‌هایش که همان‌موقع هم شاهکارهای هنر مکاتبه بودند، دست‌خوش دگرگونی شدند و به قطعه‌هایی از نثر درخشان تبدیل شدند. گیرندهٔ نامه‌هایش که از نوشته‌های او به وجد آمده بود، به ادامهٔ کارهایش تشویقش کرد. و این‌گونه بود که خیابان تمساح، نامه به نامه، قطعه قطعه به وجود آمد، اثری ادبی که هربار چند صفحه‌اش در پاکتی گنجانده می‌شد و به صندوق پست انداخته می‌شد.

در نوزدهم نوامبر سال ۱۹۴۲ در خیابان‌های دروهوبیچ، شهری کوچک ایالتی که قبل از جنگ جهانی دوم متعلق به لهستان بود (و اکنون در اتحاد جماهیر شوروی است) تیم‌های محلی گشتاپو و اس‌اس «به اصطلاح» عملیاتی را علیه یهودی‌ها آغاز کردند. این یک حادثهٔ به نسبت جزئی در یک عملیات نسل‌کشی بود؛ در روز نوزدهم نوامبر که اندک ساکنین بازمانده از آن به «پنجشنبهٔ سیاه» یاد می‌کنند، حدود صدوپنجاه رهگذر کشته شدند. در میان کشته‌شدگان که اجسادشان تا فرارسیدن شب روی پیاده‌روهای شهر کوچک، همان‌جایی که گلوله خوردند، باقی ماندند، برونو شولتز، معلم هنر سابق مدرسهٔ محلی هم آرمیده بود. وقتی زنده بود، نویسندگان لهستانی همراه با سازمان‌های زیرزمینی، تلاش بی‌حاصلی کردند تا جانش را نجات دهند. برایش مدارک جعلی درست کردند و پولی دست‌وپا کردند تا بتواند فرار کند و در مکان امنی پنهان شود، ولی شولتز هیچ‌وقت نتوانست اقدام به فرار کند. شب، یکی از دوستان این مرد کشته‌شده، در دل تاریکی جسدش را به قبرستان یهودی‌ها در نزدیکی همان‌جا برد و دفنش کرد.

بخشی از کتاب خیابان تمساح

در ماه جولای، پدرم مرا با مادر و برادر بزرگ‌ترم در چنگال گرمای کورکنندهٔ تابستان تنها گذاشت و به حمام عمومی رفت. ما کتاب تعطیلات را ورق زدیم؛ کتابی با صفحه‌هایی که از نور خورشید می‌درخشیدند و هوایشان عطرآگین از گلابی‌های طلایی و گرم بود.

در آن صبح‌های درخشان، وقتی آدلا از بازار برمی‌گشت، انگار که پومونا از میان شراره‌های روز سربرآورده باشد، سبدش پر بود از زیبایی رنگارنگ خورشید، توت‌های شفاف صورتی و تابناک و آبدار، آلبالوهای سیاه و رازآلود که عطرشان از مزه‌شان بهتر بود و زردآلوهایی که انگار بعدازظهرهای کِشدار تابستان در گوشت طلایی‌شان آرام گرفته بود. آدلا از کنار شعر ناب میوه‌ها، شقّه‌های گوشت را درمی‌آورد با دنده‌هایی که شبیه به کلاویه بودند، گوشت‌هایی در آستانهٔ انفجار از نیرو و قدرت، و دسته‌دسته سبزیجات که به اختاپوس‌ها و هشت‌پاهای مرده می‌ماندند: مواد خام غذاهایی که طعمشان هنوز مشخص نبود، و گیاهان و سبزیجات برآمده از خاک که عطری وحشی و بکر از خود می‌پراکندند.

هر روز، امواج برهنه و داغ تابستانی به خانهٔ بی‌نور طبقهٔ دوم واقع در میدان بازار هجوم می‌آورد؛ هجوم سکوت پرتوهای درخشان در هوا و چهارگوش‌های روشن روی زمین که در اوج رؤیاپردازی خودشان بودند، و صدای ارغنون که از عمیق‌ترین رگ‌های روز برمی‌خاست؛ دو یا سه میزان یک همنوازی بر پیانویی در دوردست بارها و بارها می‌نواخت، زیر آفتاب روی پیاده‌روی سفید می‌گداخت و در آتش سرِ ظهر گم می‌شد. ‌

آدلا بعد از اینکه همه‌چیز را سر جایش می‌گذاشت، کرکره‌های پارچه‌ای را پایین می‌کشید و اتاق‌ها نیمه‌تاریک می‌شدند. همهٔ رنگ‌ها یک پرده تیره‌تر می‌شدند و سایه‌ها اتاق را تسخیر می‌کردند، انگار به عمق اقیانوس سقوط کرده‌اند و نور در آینهٔ آب سبزفام می‌شکست و به آنجا می‌رسید: کرکره‌ها در رؤیاپردازی روزانه‌شان به‌آرامی موج برمی‌داشتند، گویی گرمای هوا را نفس می‌کشیدند.

شنبه‌ها بعدازظهر با مادرم به پیاده‌روی می‌رفتم. با هم از گرگ‌ومیش راهرو به روشنایی روز قدم می‌گذاشتیم. رهگذران، غرق در طلای مذاب، پلک‌هایشان را در مقابل پرتوی آفتاب بر هم کشیده بودند؛ انگار عسل از سر و رویشان می‌چکید. پیر و جوان، زن و بچه با همین ماسک‌ها بر چهره ـ ماسکی از طلای غلیظ ـ به دیدار هم می‌رفتند و به چهره‌های کافر همدیگر لبخند می‌زدند، لبخندهایی دور از تمدن باکخوس.

میدان بازار، خلوت و به داغی آهن مذاب بود، مثل بیابانی در انجیل که متعلقاتش را بادهای گرم روفته بودند. اقاقیاهای خاردار، سربرآورده در این پوچی، با آن برگ‌های روشن همچون نقش‌ونگاری روی یک فرشینه بودند. اگرچه باد دیگر نفس نمی‌کشید، اما درختان اقاقیا برگ‌هایشان را انگار در نمایشی می‌رقصاندند، گویی شکوه حاشیه‌های نقره‌ای برگ‌ها را با سربلندی به رخ می‌کشیدند، و برگ‌ها به خز روباه پالتوی یک نجیب‌زاده می‌ماندند. خانه‌های قدیمی چشم‌ها را می‌فریفتند، خانه‌هایی فرسوده از وزش هرروزهٔ باد، با بازتاب نور در آسمان، و با پژواک خاطرات رنگ‌هایی که در عمق آسمان خالی از ابر پراکنده بودند. به نظر می‌آمد روزهای تابستانی، نسل پشت نسل، رویهٔ فریبندهٔ خانه‌ها را برداشته‌اند تا چهرهٔ واقعی خانه‌ها را بیشتر و بیشتر آشکار کنند؛ مثل سنگ‌تراشانی صبور که گچبری‌های کپک‌زده را از نمای خانه‌ها می‌زدایند، و چهرهٔ واقعی خانه‌ها صفاتی هستند که سرنوشت در دلشان گذاشته و زندگی‌ای را در درونشان شکل داده. حالا پنجره‌ها خوابشان برده بود و پرتوی نور تابیده از میدان خالی کورشان کرده بود؛ ایوان‌ها خلوتی‌شان را به آسمان اعلام می‌کردند و درهای باز خانه‌ها عطر خنکی و شراب می‌دادند. دسته‌ای خانه‌به‌دوش در گوشه‌ای از میدان به دور از دامن آتشین گرما پناه گرفته و دیواری را محاصره کرده بودند. آن‌ها به‌سمت دیوار دکمه و سکه پرتاب می‌کردند، انگار می‌خواستند در طالع آن لوح‌های فلزی، رموز حقیقی پنهان در تصویرنگاری تَرَک‌ها و خراش‌های دیوار را بیابند. به‌جز آن‌ها کسی در میدان نبود. آدم توقع داشت هر لحظه الاغ سامری افساربسته‌ای جلوی درگاهی طاق‌دار بازرگان شراب بایستد و دو خدمتکار، مردی نحیف و رنجور را از روی پالان سرخ و گُرگرفته پایین بیاورند و به‌آرامی از پلکان خنک به طبقهٔ بالا ببرند؛ همین حالایش هم از آن طبقه بوی خوش یوم السبت می‌تراوید.


نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۳۷٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۳۲ صفحه

حجم

۱۳۷٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۳۲ صفحه

قیمت:
۳۹,۵۰۰
تومان