کتاب ترانهی برف خاموش
معرفی کتاب ترانهی برف خاموش
کتاب ترانهی برف خاموش مجموعه داستانی از هیوبرت سلبی جونیور نویسندهی آمریکایی است. این اثر که در سال ۱۹۸۶ تنها مجموعه داستانی است که سلبی در طول عمرش منتشر کرد.
درباره کتاب ترانه برف خاموش
داستانهای این مجموعه طی بیست سال نوشته شدهاند و بعضیهاشان نقطهٔ شروع رمانهایش بودهاند. مثلاً داستان صدا در این مجموعه مبنای رمان اتاق بوده است. از آنجایی که فاصله زمانی بسیاری بین نگارش داستانهای این مجموعه وجود داشته، داستانها از نظر سبک و مضمون بسیار متنوعاند ولی اسم اکثر شخصیت اصلی داستانها هری است. متأسفانه در کتاب مشخص نشده که هر داستان مربوط به کدام دورهٔ کاری سلبی است. کتابهای دیگر او عبارتاند از: اهریمن، درخت بید و دوران انتظار. این اولین کتابی است که از این نویسندهٔ بزرگ امریکایی در ایران منتشر میشود.
داستانهای این مجموعه طیف متنوعی از سبکها را در برمیگیرند. برای مثال داستان «روز فیل چاقالو» با لحنی عامیانه، تاسبازی و دعوای چند پسر بچهی فقیر را روایت میکند، و داستان «یک کم احترام» روایت فروپاشی روانی پدری پس از بیادبی پسر کوچکش است. جونیور به طور ماهرانهای خواننده را به درون ذهن شخصیتها میبرد و او را با داستان همراه میکند.
خواندن کتاب ترانه برف خاموش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دوستداران داستان کوتاه را به خواندن این مجموعه دعوت میکنیم.
درباره هیوبرت سلبی جونیور
هیوبرت سلبی جونیور به سال ۱۹۲۸ در بروکلین نیویورک به دنیا آمد. در پانزدهسالگی از مدرسه اخراج شد و دریانوردی پیشه کرد. کمی بعد مبتلا به سل شد و دکترها به او گفتند یک سال بیشتر زنده نمیماند. او را در آلمان از کشتی پیاده کردند و به امریکا فرستادند. پس از آن در بیمارستان بستری شد و دکترها مجبور شدند یکی از ریههایش را بردارند و همین عمل جانش را نجات داد. او به این خاطر که بیمار بود و کمتجربه، نمیتوانست شغلی پیدا کند و بیشتر اوقاتش را در خانه و در بستر بیماری میگذراند. همسرش که در یک فروشگاه شاغل بود مخارج زندگیشان را تأمین میکرد.
یکی از دوستان دوران کودکی سلبی که نویسنده بود ترغیبش کرد داستانی بنویسد، سلبی هم که بهخاطر بیماریاش هیچ درامدی نداشت تصمیمش را گرفت «الفبا بلد بودم، پس شاید میتوانستم نویسنده شوم.» او که تحصیلات آکادمیک نداشت با نثری آزاد و بیتکلف از دنیای غمگین و خشنی نوشت که در دوران جوانی با آن دستوپنجه نرم کرده بود. در سال ۱۹۶۴ اولین رمانش ــ آخرین خروجی به بروکلین ــ را منتشر کرد که بسیار مورد توجه واقع شد و کسانی مثل آلن گینزبرگ و آنتونی برجس از او تمجید کردند. دومین رمانش ــ اتاق ــ را در سال ۱۹۷۱ منتشر کرد. بر این رمان هم نقدهای مثبتی نوشته شد. کتاب راجع به قاتل دیوانهٔ است که در سلول انفرادی حبس شده و خاطرات ناخوشایند گذشتهاش را به یاد میآورد. خود سلبی این کتابش را «آزاردهندهترین کتابی که تا بهحال نوشته شده» خوانده و یکبار هم گفته که خودش بعد از بیست سی سال، حاضر به دوباره خواندنش شده. در سال ۱۹۷۸ مشهورترین رمانشرکوئیم برای یک رویا ــ را نوشت که بیست و دو سال بعد دارن آرونوفسکی فیلمی براساس آن ساخت. خود سلبی در نگارش فیلمنامه همکاری کرد و در نقش کوتاهی هم جلوِ دوربین ظاهر شد. او در اواخر عمر از افسردگی رنج میبرد و سرانجام در سال ۲۰۰۴ درگذشت.
بخشی از کتاب ترانهی برف خاموش
بلوغ
پسر همانطور که بهآرامی با یک توپ پلاستیکی بازی میکرد به گلگیر ماشین تکیه داد... بعد توپ را چهار، پنج، شش، هفتبار در فاصلهٔ بین دو پایش به زمین زد. حواسش به کاری که میکرد نبود، چشمانش بیحالت بود و حرکاتش غیرارادی.
از کوبیدن توپ به زمین دست کشید و آن را گرفت و بعد دستهایش پهلویش جا گرفتند و شروع کرد بیاختیار توپ را فشار دادن. او همیشه حس خاصی نسبت به توپ داشت. نهفقط به این خاطر که یادش میانداخت قرار است بهزودی بازی با دوستانش را شروع کند، قضیه شخصیتر بود. نهتنها از حس و جنس توپ خوشش میآمد بلکه عاشق بو و صدایش هم بود. وقتی به زمین پیادهرو یا دیوار میخورد یا به چوب بیسبال یا دست برخورد میکرد، هر کدام از این صداها ویژگی خاص خودشان را داشتند، باهم فرق میکردند. اگر یک توپ به قدر کافی پیشش میماند عادت داشت آن را بشوید و با اینکه هیچوقت شبیه توپ نو نمیشد جلوهٔ خاص خودش را پیدا میکرد و او هم عاشق این بود. با اینکه هیچوقت سعی نمیکرد تعریفی برای احساسی که توپ در او برمیانگیخت پیدا کند ولی هربار که بهنرمی بالا میانداختش یا وقت راه رفتن بر زمین میزدش، باز هم این احساس را تجربه میکرد. و حالا این لذت غایب شده بود و او حتا به این غیبت آگاهی نداشت، از تنها چیزی که آگاه بود خلأ درونش بود.
همیشه شنبهها صبحانه را نصفهنیمه رها میکرد تا باعجله به حیاط مدرسه برود. (زمان با فاصلهٔ بین شنبهها اندازهگیری میشد، هر ساعت طولانی مدرسه که میگذشت شنبه نزدیکتر میشد) و حالا او در خیابان سوم ایستاده بود و خیره توپ را نگاه میکرد. همیشه اولین نفری بود که به حیاط مدرسه میرسید ولی حالا بقیه ساعتها بود که رسیده بودند و او هنوز در خیابان ایستاده بود و فکر میکرد چرا دلش نمیخواهد به آنها ملحق شود و چرا چنین احساس غریبی دارد... چرا اینقدر غمگین است.
توپ را به دیوار ساختمانی زد، گرفتش و بعد در جیب گذاشتش و قدمزنان راه افتاد. خیابان پر بود از آدمهایی که روز تعطیل را برای خرید بیرون آمده بودند. از این مغازه به آن مغازه میرفتند و میوهها و سبزیجات را برانداز میکردند و سؤال میپرسیدند و مکث میکردند تا گپی باهم بزنند. بچههای کوچک در بغل پرسهزنها وول میخوردند و به آرنجها سقلمه میزدند. بارکشها و کامیونها و ماشینها هم همان صداهای همیشگیشان را تولید میکردند. حتا آن پیرمرد ایتالیایی ریزه هم با چرخدستی پر از حلزونش آنجا بود، بچهها دورهاش کرده بودند و هر وقت فروشندهٔ ریزنقش حلزونهایی را که از جدار چرخدستی بالا آمده بودند، میگرفت و دوباره در سبد میانداخت میخندیدند.
حجم
۱۴۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۱۸۱ صفحه
حجم
۱۴۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۱۸۱ صفحه