دانلود و خرید کتاب برگشتی در کار نیست اریک بردول ترجمه هوشنگ حسامی
تصویر جلد کتاب برگشتی در کار نیست

کتاب برگشتی در کار نیست

معرفی کتاب برگشتی در کار نیست

نمایشنامه برگشتی در کار نیست نوشته اریک بردول که با ترجمه هوشنگ حسامی، جلد بیست و پنجم مجموعه تجربه‌های کوتاه است. بیست سال پیش که مجموعه‌ تجربه‌های کوتاه زیر نظر حسن ملکی برای اولین‌بار منتشر شد، هدفش کمک به عاشقان کتاب بود که فرصت کمی برای مطالعه داشتند. این مجموعه را نشر چشمه دوباره منتشر کرده است.

بسیاری از ما در زندگی فرصت خواندن یک رمان طولانی را نداریم، یا امکان حمل کتاب را هر روز تا محل کارمان نداریم و کتاب‌ها نیمه‌کاره می‌مانند. راه چاره پناه بردن به کتاب‌های کم‌حجم و کم‌ورقی است که می‌شود آن‌ها را به‌سادگی خواند. کتاب خواندن در یک نشست. بین دو ایستگاه مترو، بین محل کار تا خانه، در مسیر دانشگاه و ... 

مجموعه‌ی تجربه‌‌های کوتاه بهترین فرصت است برای خواندن در وقت‌های اندک، برای خواندن در ساعت‌هایی که فکر می‌کنیم هیچ‌کدام از کتاب‌های کتابخانه‌مان را نمی‌توانیم بخوانیم.

 با مجموعه‌ی تجربه‌های کوتاه شاهکارهای تاریخ ادبیات جهان و تاریخ نمایش جهان در اختیار ما قرار می‌گیرد.

درباره کتاب برگشتی در کار نیست

خانواده فارستر پسر بزرگشان را در جنگ از دست داده‌اند و به همین مناسبت مادر خانواده، هر سال در روز تولد پسرش شمعی پای قاب عکس او روشن می‌کند تا خاطره‌اش را زنده نگه دارد.

جودیت و جرالد دو فرزند دیگر این خانواده هستند که خاطره چندانی از برادر از دست رفته‌شان ندارند. در یک غروب تابستانی که جودیت و جرالد از تمرین تنیس برگشته‌اند با مرد غریبه نابینایی در خانه‌شان روبه‌رو می‌شوند که به دلیل آسیب‌های جنگ حافظه‌اش را از دست داده و تا پیش از این سال‌ها در آسایشگاه بازماندگان جنگ بستری بوده است. در حالی که جرالد قصد دارد غریبه را از خانه بیرون کند، جودیت طی گفتگوی کوتاهی با غریبه احساس خوشایندی نسبت به او پیدا می‌کند. به خصوص که غریبه شباهت‌هایی با قاب عکس روی طاقچه نیز دارد.

خواندن کتاب‌های مجموعه تجربه‌های کوتاه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

اگر فکر می‌کنید فرصت‌تان برای کتاب خواندن کوتاه است اما عطش‌ خواندن و لذت بردن از دنیای کتاب شما را رها نمی‌کند، این مجموعه برای شما نوشته شده است.

 بخشی از کتاب برگشتی در کار نیست

اتاق نشیمن خانوادهٔ فارستر. اتاقی راحت که نشان می‌دهد صاحب‌اش خانوادهٔ معتبری از طبقهٔ متوسط مرفّه است. پنجره‌ئی در قسمت چپْ عقب صحنه، که به چمن جلوی خانه باز می‌شود، اما چون در حال حاضر هوا تاریک است، چیز زیادی از آن به چشم نمی‌آید ــ گرچه به خاطر گرمی هوای تابستان پنجره باز است. شومینه‌ئی در سمت راست، آن‌طرف‌تر، یک آباژور پایه‌بلند معمولی با نور ملایم. در انتهای صحنه، میان آباژور و پنجره، میزی کوچک و در دو سوی میز دو مبل راحتی. در قسمت چپ جلوی صحنه، یک کاناپه. در قسمت چپ عقب صحنه و سمت چپ پنجره میز کوچکی که بالای آن، روی دیوار، عکسی آویزان است. عکس، آن‌طور که پیدا ست، عکس مرد جوانی است. درهای ورودی در راست و چپ.

وقتی پرده بالا می‌رود، زنگ آرامِ ساعتی قدیمی به صدا در می‌آید و ساعت هشت شب را اعلام می‌کند. تقریباً پیش از قطع آخرین زنگ ساعت آن از سمت راست وارد می‌شود. بانوی رنگ‌پریدهٔ کوچک‌اندامی است با موهای کاملاً خاکستری. عرض صحنه را طوری طی می‌کند که پیدا ست می‌داند چه می‌خواهد. وقتی به میز کوچک زیر عکسِ آویخته بر دیوار می‌رسد، برای اولین‌بار شمع بلندی را که در یک شمع‌دان قدیمی روی میز قرار دارد، می‌بینیم. آن به‌سرعت کبریتی می‌گیراند و شمع را روشن می‌کند. شمع شعله می‌کشد و عکس وضوح بیش‌تری پیدا می‌کند. اشتباه نکرده‌ایم: مرد جوانی است با یونیفورم نظامی که از قاب عکس به ما لب‌خند می‌زند. پیدا ست عکس اهمیت زیادی دارد؛ و حالت آن نشان می‌دهد که کارش بی‌هدف نبوده، بل‌که تقریباً نوعی مراسم آیینی است. زن کمی عقب می‌ایستد و بی‌حرکت یکی دو ثانیه به عکس نگاه می‌کند.

آن: (به‌زمزمه) من تو رو فراموش نکرده‌م، رادی.

سری به اندوه تکان می‌دهد و رو بر می‌گرداند و درست در همین لحظه فیلیپ از همان در وارد می‌شود. او هم با خود یک قوطی کبریت دارد که وقتی آن را می‌بیند، کبریت را در جیب می‌گذارد. این کار او البته از چشم آن پوشیده نمی‌ماند.

فیلیپ: آه، عزیزم، فکر کردم شاید توُ باغ باشی...

آن: اون‌وقت تو به جای من اومدی؟ لطف کردی، فیلیپ.

مرد به طرف زن می‌رود و دست دورِ شانه‌های او می‌گذارد.

فیلیپ: (سرحال) خب، عزیزم؟

هردو لحظاتی به عکس خیره می‌مانند.

آن: (با خود) یه‌سال دیگه گذشت.

فیلیپ: (آرام) می‌بینی، هرسال زودتر از سال پیش می‌گذره، نه؟

آن: آره. هرسال کوتاه‌تر از سال پیش. کی باور می‌کنه که پانزده‌سال پیش تمام دنیا عین دیوونه‌ها درگیر جنگی ظالمانه و بی‌معنا بود.

فیلیپ: می‌گفتند جنگ می‌کنیم که به جنگ پایان بدیم و دنیائی بسازیم که قهرمان‌ها توش زندگی کنند.

آن: خب، اون‌هائی که قهرمان‌هاشون... اصلاً برنگشتند چی؟

فیلیپ: یکی باید تاوان‌ش رو می‌داد. شانس آوردیم فقط «رادی» رو داشتیم.




daryaadabi
۱۳۹۹/۱۰/۱۵

👏🏻💯✨

این دنیا حتماً جائی‌ش می‌لنگه که مردی مثل اون، که برای مملکت‌ش جنگیده، این‌طور فراموش‌شده و مطرود ئه.
علی دائمی
آن: اگه مردها بچه به دنیا می‌آوردند هیچ‌وقت جنگی به پا نمی‌شد.
مهتاب
من همیشه گرسنه ام. گرسنهٔ چیزی بیش‌تر از غذا. (بیش‌تر با خودش حرف می‌زند تا با جودیت و لحن صدایش تلخ‌تر می‌شود.) گرسنهٔ دیدن یه باغ انگلیسی در فصل بهار؛ گرسنهٔ دیدن تابلوئی که یه زن زیبا می‌کشه؛ گرسنهٔ زندگی؛ گرسنهٔ مرگ؛ اما از همه مهم‌تر گرسنهٔ کمی درک و تفاهم انسانی.
علی دائمی
بعضی زن‌ها دوست دارند رنج ببینند.
علی دائمی

حجم

۲۵٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۵ صفحه

حجم

۲۵٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۵ صفحه

قیمت:
۸,۵۰۰
۴,۲۵۰
۵۰%
تومان