دانلود و خرید کتاب پایگاه سری داوود امیریان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.

معرفی کتاب پایگاه سری

پایگاه سری نوشته داوود امیریان، نویسنده سرشناس ادبیات دفاع مقدس شامل دو داستان دفاع مقدسی برای نوجوانان است که در انتشارات عهد مانا به چاپ رسیده است.

این کتاب دو داستان با موضوع دفاع مقدس دارد. پایگاه سری داستان موشک‌باران شهرهای ایران است. از پایگاهی که معلوم نیست کجا قرار دارد شهر موشک‌باران می‌شود. گروهی متخصص و کاربلد از بچه‌های رزمنده از تنها سرنخی که دارند برای یافتن این پایگاه استفاده می‌کنند و راهی کردستان می‌شوند آنها در مسیرشان با سعید آشنا می‌شوند. پسری که خانواده‌اش را در موشک‌باران از دست داده است...

داستان دوم با نام دوستان خداحافظی نمی‌کنند درباره رزمندگانی است که با هم دوستان صمیمی هستند. یکی از رزمنده‌ها به اسم آرش سوار قطاری می‌شود که رزمندگان را به دوکوهه می‌برد او در قطار دوستانی پیدا می‌کند که تا پایان داستان رفاقتی شیرین با پایانی غافلگیرکننده میانشان شکل می‌گیرد.

 خواندن کتاب پایگاه سری را به چه کسانی پیسنهاد می‌کنیم

 همه نوجوانان علاقه‌مند به ادبیات پایدرای و داستان دفاع مقدس.

 بخشی از کتاب پایگاه سری

قرارگاه رمضان روز شلوغ و پرهیاهویی را آغاز کرده بود. ماشین‌های حامل پاتیل‌های بزرگ غذا، جلوی آشپزخانه صف بسته بودند. در مجتمع رزمندگان، دانش‌آموزان رزمنده مشغول دادن امتحان بودند. در گوشه‌ای دیگر نیروهای اعزامی را تقسیم کرده و به‌سوی یگان‌ها و واحدهای مربوطه می‌فرستادند و در میدان صبحگاه نیز عده‌ای رزمنده به انتظار شروع نمایش نشسته بودند.

پاترول سفیدی از نزدیکی میدان صبحگاه گذشت. صادق با دیدن رزمندگان نشسته در میدان صبحگاه ترمز کرد. ناصر گفت: ‌«باز چی شده؟» صادق به رزمنده‌ها اشاره کرد و گفت: «سوژه!» جعفر در را باز کرد.

- ما دیرمون می‌شه: ناصرجان بپر پایین.

ناصر با دلخوری پیاده شد. صادق فرمان را گرداند و در همان حال گفت:

- کجا ببینمتون؟

جعفر گفت: «مطمئن باش پیدامون می‌کنی. ما از این شانس‌ها نداریم که از دست تو و دوربینت خلاص شویم.» بعد به همراه ناصر راه افتاد. از آشپزخانه گذشتند و به ساختمان اصلی قرارگاه رسیدند. جعفر به ساعتش نگاه کرد و پا تند کرد.

- بدو که دیر شد.

پا تند کردند و وارد ساختمان شدند. از پله‌ها بالا رفتند و در طبقهٔ دوم سمت چپ چرخیدند و به اتاقی رسیدند که روی درش نوشته بود. «اطلاعات و عملیات». هر دو دستی به سر و رویشان کشیدند. ناصر در زد.

صدایی از پشت در بلند شد:

- بفرمایید.

جعفر و ناصر وارد اتاق شدند. حاج‌مصطفی به پیشوازشان آمد. حاج‌مصطفی عاقله‌مردی بود چاق و کوتوله. ریش کوتاه سیاهی داشت که به خوبی گرداگرد چهرهٔ سفید گندمگون گرمش را زینت می‌داد و لباس خاکی‌رنگ به تن داشت. حاج‌مصطفی با آن‌ها دیده‌بوسی کرد. شانهٔ ناصر را فشرد و گفت:

- خوب چه‌طوری آقا ناصر. باز که از بیمارستان فرار کردی.

ناصر رفت به‌سوی پنجرهٔ اتاق. از آن‌جا به خوبی کل قرارگاه را می‌شد دید.

- ای حاجی، بیمارستان که جای ما نیست. من تو همین اتاق هم حوصله‌ام سر می‌ره، چه برسه به بیمارستان که باید رو تخت دراز بکشی و به ملافه و سرم نگاه کنی و طلوع و غروب آفتاب را بشماری.

جعفر کنار حاج‌مصطفی نشست.


نظرات کاربران

Zahra
۱۳۹۹/۰۸/۰۸

عالی بود همه ی کتاب های اقای داوود امریان عالی هستن

صدرا
۱۳۹۹/۰۷/۲۸

داستان دومش را خیلی دوست داشتم 😍😍❤️

ریحانه شهبازی
۱۳۹۹/۰۹/۱۲

بی نظیره

یا فاطمه زهرا (س)
۱۴۰۲/۰۴/۲۸

همه ی کتاب های آقای امیریان عالی هستن این کتاب هم طبق معمول عالی بود اما کمی درد ناک بود این کتاب بر عکس بقیه ی کتاب ها طنز نیست البته بخش های طنز هم دارد ولی کمتر و اینکه

- بیشتر
•|مهدے یار|•
۱۳۹۹/۱۱/۲۷

خیلی عالیه

Farimah
۱۳۹۹/۰۹/۱۹

عالیه 😍🤩

کاربر ۲۲۸۲۶۳۹
۱۳۹۹/۰۸/۲۶

عالیییییییییییییییییییئییییییییئییییی حتما حتما حتما بخونید عالی عالی عالی 😀😀😀

AMIr AAa i
۱۴۰۰/۱۱/۳۰

چقدررررررررررررررررررررررررر عاااااااااااااااااااالیییییییییییییییییی بیییییییییییییییییی نظیییییییییییییییییر بوووووووووووود

امیرحسین رنجبر
۱۴۰۰/۰۱/۲۷

یک کتاب خیلی خوب و عالی

یا زهرا سلام الله علیها
۱۳۹۹/۰۸/۲۷

داستان اول کمی نا مفهوم ولی داستان دوم عالی

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۹)
بعد علی‌پور رو به جمع گفت: «برای سلامتی فرمانده‌مان ...» نگاه‌ها به میرشجاعی دوخته شد. میرشجاعی محجوب و لبخندزنان سر پایین انداخت. - ... آقا امام زمان صلوات!
اگر خوبی دیدی اشتباه شده و اگر بدی دیدی حقته. ما رو ندیدی عینک بزن.
یا فاطمه زهرا (س)
گفت: «حتماً خبرایی هست، بوی چلوکباب می‌آد!» آرش از رضا پرسید: «بوی چلوکباب یعنی چی؟» - یعنی عملیات!
یا فاطمه زهرا (س)
وارد اتاق که شدند، چاقری ضبط‌صوت به دست جلو آمد. رضا خنده‌خنده گفت: «پسر تو چه زیگیلی هستی‌ها. بگذار عرقش خشک بشه، بعد.» سیدحسین بی‌مقدمه زد پس گردن رضا. - زیگیل یعنی چی؟ خجالت بکش! رضا دوید تو آبدارخانه و صدایش آمد: «غلط کردم سید جوشان، جان شمربن ذی‌الجوشن منو ببخش!»
یا فاطمه زهرا (س)
«اندیمشک پیاده می‌شیم. کنار پادگان دوکوهه. نگران چیزی نباش. منم اولین‌بار که پام به جبهه رسید حال و روز تو را داشتم. اما خُب با آشنابازی و کمک چند تا دوست تونستم ماندگار بشم.» - آشنا بازی؟ - خُب آره. ما تو گُردانمون یه مسئول کارگزینی داریم که از اون باحال‌هاست. قیافه‌اش درب‌وداغونه؛ اما هرکاری بگی از دستش بر می‌آد. فقط کمی خرج برمی‌داره. - یعنی رشوه می‌گیرد؟ رضا غش‌غش خندید. چشمانش از خنده آب افتاد: «نه اون‌طور که فکر کنی؛ اما بابت هر کاری باید هر چه‌قدر می‌گه نماز بخونی. مونده به این‌که چه‌قدر کارت مهم و سنگین باشد و اون چه‌قدر دندون‌گردی کنه. اسمش میرزاخانیه. ما صداش می‌کنیم آمیرزا عبدالطمع!»
یا فاطمه زهرا (س)
سیدحسین که از قفسهٔ نرده‌ای بالا رفته بود و پاهایش را تاب می‌داد گفت: «شما هم حوصله داریدها، دعوای خودمون با عراقی‌ها کمه، شما هم اضافه شدید.» حمید گفت: «خوب شد میرشجاعی این‌جاس، والاّ دوسه‌تا تیر و فشنگ در می‌کرد و یک خشم جانانه راه می‌انداخت تا کیف کنید.» علی دست تکان داد و گفت: «جان مادرت اسم اون عتیقه را نیار بدنم به لرزه می‌افته. با اون قیافهٔ ...» سیدمهدی گفت: «آ آ ... الغیبتُ ...» - ببخشید جرجیس پیامبر! رضا خندید و چای به گلویش پرید.
یا فاطمه زهرا (س)
ایشان هم محمدآقا، تیمساروظیفهٔ با کلاس محلهٔ میدان خراسان است.» دندان‌های محمد خرگوشی بود. ریش کوتاه و موهای مجعد پرکلاغی داشت. صورتش گوشت‌آلود و گوش‌هایش کمی بزرگ به نظر می‌آمد. علی گفت: «محمد به خاطر علاقه و شوق زیادی که به خدمت کردن داره، هر دوسه ماه، یه‌کاری می‌کنه که چند ماه اضافه خدمت بخوره تا بیشتر به اسلام و مسلمین خدمت کنه.»
یا فاطمه زهرا (س)
مرد معتاد بلند شد رفت طرف سرباز و تودماغی گفت: «سرکار جون!‌ من نوکرتم، ما رو ول کنید بریم سر کار و زندگیمون. بابا من به کی بگم،‌ من معتاد نیستم. اگه یه موشک بخوره سر زن و بچه‌ام من یقهٔ کیُ بگیرم؟» ناصر به بدنش کش داد و همان‌طور که از بازداشتگاه بیرون می‌رفت، گفت: «همون دختر خوشگل و پر محبت!»
یا فاطمه زهرا (س)
ناگهان تنه‌ای خورد و بر زمین افتاد، چند دفتر و کتاب و کلاسور کنارش ولو شد. دختری هراسان و ترسیده مقابلش ایستاده بود، دختر گفت: «ببخشید آقا... تقصیر من شد.. عجله دارم... چیزه...» ناصر دفتر و کتاب‌ها را جمع کرد. به دختر نگاهی کرد. دختر آشکارا می‌لرزید. - چیزی شده؟ دختر کلاسور را گرفت. صدای قدم‌هایی تند بلند شد. بغض دختر ترکید. ناصر گفت: «چی شده؟ بگو.» - این‌ها مزاحم من هستند،‌ برادر، نجاتم بدید. ناصر سرش را برگرداند و سه جوان را دید که نزدیک می‌شدند. جوانکی که کاپشن چرمی مشکی پوشیده بود و موهایش را آلمانی زده بود، گفت: «چیه شناختی؟»
یا فاطمه زهرا (س)

حجم

۱۹۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

حجم

۱۹۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

قیمت:
۵۴,۰۰۰
تومان