کتاب میزل و مالوکی جان
معرفی کتاب میزل و مالوکی جان
کتاب میزل و مالوکی جان نوشته یال اوگیل وی است که با ترجمه ساسان گلفر منتشر شده است.
میزل استابز بچهی چندان خوششانسی نیست. لاغر مردنی و لندوک است و سالهاست که حمام نرفته در ضمن باید با قیم پیر و بداخلاقش، بازیل ترمپلبون، زندگی کند. درست وقتی میزل فکر میکند اوضاع از این خرابتر نمیشود، درگیر ماجراهایی عجیبوغریب میشود و او باید هرجور شده از این مخمصه جان سالم به در ببرد.
این کتاب نثری جذاب و داستانی پر حادثه دارد و به خواننده کمک میکند در دنیای تازهای قدم بگذارد. کتاب میزل و مالوکی جان خواننده را با خودش به دنیای جذاب قصهها میبرد.
خواندن کتاب میزل و مالوکی جان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام کودکان علاقهمند به داستان پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب میزل و مالوکی جان
سام چانهاش را به سمت آن جماعت تکان داد و آهسته گفت: «ما باید بریم اونجا. انگاری یه عدهای هم منتظر ما هستند.»
خانوادهٔ استابز در امتداد راهروِ طولانی به راه افتادند. وقتی به نزدیک آن جمع رسیدند، یکی از افراد گروه از بقیه جدا شد و با دو دست باز به نشانهٔ استقبال به طرفشان آمد. مردی بود همسنوسال و همقد و قوارهٔ پدر میزل، و حس مبهمی باعث میشد میزل در حضور او معذب باشد. چهرهٔ مرد آفتابسوخته بود، انگار که همین اواخر از تعطیلات در مکانی آفتابی بازگشته یا شاید مدتی طولانی زیر لامپ فرابنفش مخصوص برنزه شدن وقت گذرانده باشد. موی سرش پرپشت، سیاه به رنگ شبق، براق و موّاج بود. پیشانی بلندی داشت و بینی باریک، لبخند بر لب و چانهای برجسته و محکم. چشمهایی داشت به رنگ آبی آسمانی که درخشان بود و برق میزد ـ چشمهایی که کمی عجیب و غریب به نظر میزل میرسید. ظاهراً آن مرد با دوستانهترین حالت ممکن لبخند زده بود و چین افتادن به پوست گوشهٔ چشمانش نشان میداد که لبخند او واقعی است ـ اما چشمهای آن مرد آنقدر گنگ و توخالی بود که گویی در مغزِ پشت آنها چیزی وجود نداشت، یا اگر هم چیزی وجود داشت، خیلی کم بود.
مرد صدا زد: «عزیزان من!» و به سوی آنها آمد و دو دست لی را در دست گرفت. «عزیزان من ـ دیدن شما چقدر دوست داشتنیه! سام، پیرمرد ـ حسابی سرحالی! و لی ـ دوست داشتنیتر از همیشه! لازم نیست بگم که هر دوتاتون مظهر مجسم سلامت هستین!»
مرد چشمهای درخشان و توخالیاش را به سمت دایه فلنل برگرداند.
«و خانم فلانل عزیز ـ خیلی وقت بود که ندیده بودمتون!»
دایه فلانل زیر لب گفت: «خیلی وقت هم نبود!» و آنقدر زیر لب گفت که فقط میزل، چون نزدیکتر از همه به او ایستاده بود، توانست بشنود. سام استابز دست دراز کرد و گفت: «خوب، جاستین، اجازه بده بهت تبریک بگم که انتخابات رو بردی. آفرین.»
میزل در دل گفت پس جاستین باکِت ـ همون ساحر اعظم انجمن صنفی جادوپیشهها ـ اینه، ولی من نمیدونم چرا، فکر نمیکنم خیلی از این آدم خوشم بیاد.
جاستین باکت سر خوشقوارهاش را به عقب پرتاب کرد و موهای بلند و موّاجش دورتادور سر به پرواز درآمد.
با صدای بلند گفت: «اوه، لطف داری!» آنقدر بلند که جمع کوچک آدمهای پشت سرش بتوانند هر کلمهٔ او را بشنوند. «خیلی متشکرم. و... میتونی تصور کنی چقدر غافلگیر شدم؟ مطمئن بودم که رفیق قدیمیام، جاگ عزیز برنده میشه ـ ولی بعد موفق شدم در آخرین لحظات با اختلاف ناچیزی برنده بشم! من واقعاً سزاوار اون عنوان نبودم. صادقانه بگم، واقعاً نبودم!»
سکوت و وقفهای طولانی و عجیب به دنبال این جملهٔ جاستین باکِت برقرار شد و خودش هم یواشیواش پی برد که حتی یکی از اعضای خانوادهٔ استابز قصد ندارد به او بگوید که سزاوار آن بوده ـ ولی سام و لی هنوز داشتند به او دوستانه لبخند میزدند، بنابراین جاستین تصمیم گرفت سکوت آنها را پشت گوش بیندازد و خوشمشربی خود را حفظ کند.
«و این یکی، تصور میکنم که باید میزل استابزِ جوان باشه، درست گفتم؟»
میزل حس کرد که دستهای کوچکش در دستهای بزرگ جاستین باکت گم شدند. دستهای جاستین باکت سرد و لَخت و اندکی نمناک بودند.
«خب، خب، مرد جوان ـ تو چندتا ماجرای خارقالعادهٔ محشر داشتی، مگه نه؟ هان؟ هان؟»
میزل نمیدانست که آیا جاستین منتظر پاسخ است یا فقط برای خوشایند او و حسن معاشرت آن صداها را درمیآورد، به همین خاطر فقط با دستپاچگی لبخندی زد و سری تکان داد و خود را پس کشید.
«و این چیه که میبینم؟ اعلام میکنم که این یه بچه است!»
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه