دانلود و خرید کتاب استخوان علی‌اکبر حیدری
تصویر جلد کتاب استخوان

کتاب استخوان

انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۴۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب استخوان

کتاب استخوان نوشته علی‌اکبر حیدری است. کتاب استخوان، داستان کاوه یک سرباز فراری است که برای مدتی به روستای زادگاهش برمی‌گردد. و در مدت اقامتش در متوجه جنایت‌های پنهان خانوادگی‌ای می‌شود. 

کتاب ریتم تندی دارد و با کشش بسیار خواننده را با خودش همراه می‌کند این ریتم تند آن‌چنان شدید است که مخاطب یک کلمه را هم نمی‌تواند نخوانده رها کند. داستان شبیه به یک فیلم سینمایی پرکشش است.

خواندن کتاب استخوان را به چه کسانس پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی معاصر پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب استخوان

درِ حیاط را که به هم زد، پَرِ چادر قهوه‌ای مرجان را سر کوچه‌باغ دید. دوید. خوبی‌اش این بود که انگار مرتضی دست از سرش... همین که فکرش را کرد، صدای خنده‌اش را شنید. کِی می‌خواست از لوده‌بازی‌هاش دست بردارد؟ کاوه کم‌کم قدم آهسته کرد. مرجان با فاصله دنبال باباخان می‌رفت. باباخان آن‌قدر سن داشت که با آن بستهٔ بزرگ سرعتی نداشته باشد. چند سال پیش او و پدر دوتایی سعی کرده بودند مچ پیرمرد را بخوابانند، اما حریف نشده بودند.

مرجان ناگهان خودش را کشید پشت نخلی و کاوه شانس آورد که درست کنار درِ خانه‌ای بود و چپید توی فرورفتگیِ جلوِ در. شاید باباخان حس کرده بود دنبالش افتاده‌اند و سر گردانده بود که مرجان خودش را پشت نخل پنهان کرد. شاید هم باباخان ایستاده بود به صحبت با یکی از محلی‌ها، وگرنه آن‌قدرها توی ده شناخته‌شده نبودند که کسی ببیندشان و برساند به گوش باباخان که نوه‌هات زاغ‌سیاهت را چوب می‌زدند. نگاه کرد به سر دیگر کوچه؛ تا این‌جا احدی را توی کوچه‌ها ندیده بود. اگر دیروز پای اتوبوس چند نفر از اهالی را ندیده بود، گمان می‌کرد دِه مانده و پدربزرگ و ماهاتون.

مرجان دوباره راه افتاد و کاوه از پی‌اش رفت. حالا که از ده بیرون رفته بودند، کاوه می‌توانست پدربزرگ را هم ببیند که جلو می‌رفت. انگار کمی پای راستش را می‌کشید. یادش نمی‌آمد مریضی پدربزرگ را به‌جز آن یک‌بار که درد افتاده بود توی معده‌اش و پدر به‌زور آورده بودش تهران برای معالجه. البته برای این راضی شده بود بیاید که آقای بزرگ از درد شکم مُرده بود و هیچ‌کدام از چیزهایی که دکتر علفی‌ها به خوردش داده بودند افاقه نکرده بود. باباخان خیلی زود هم خوب شده و به ساعت نکشیده راه افتاده بود سمت ده. پدر می‌گفت باباخان طاقت ماندن توی تهران را ندارد.

fatemeh
۱۴۰۰/۰۳/۲۹

داستانی با موضوع متفاوت و نویسنده ای که با مهارت تونسته کشش لازم رو در قصه اش ایجاد کنه متن کتاب روان بود و پر کشش

فاطمه
۱۳۹۹/۰۴/۲۹

داستان جذابیت بالایی داره ولی اصلا باورپذیر نیست. اینکه شخصی در تمام عمر اینهمه جنایت در یک محیط کوچیک بکنه و احدی هم متوجه نشه. بعد یک نفر از فرسنگ ها دورتر بیاد و در عرض چند ساعت همه جنایات

- بیشتر
Masoud D
۱۴۰۰/۰۴/۰۱

کتاب خوبی بود . داستان گیرا و غیر قابل پیش بینی بود و روایتش هم خوب . یک روزه تمومش کردم .

davodi
۱۳۹۹/۱۰/۰۸

بسیار درعجبم از این همه جنایت که در لفافه ی درهم پیچیده‌ای گم شده است ،داستانی با پرداخت خوب که لحظه به لحظه از خواندن آن شگفت انگیز میشوید .

یگانه
۱۳۹۹/۰۶/۰۴

بعد از مدتها داستانی بود که بی وقفه خواندم در عین تلخی داستان بسیار زیبایی بود

بردوئی
۱۴۰۰/۱۲/۲۳

جذاب و هیجان انگیز میتونستم لحظه به لحظه صدای قلبم رو توی سرم و گلوم حس کنمو یه ثانیه تا اتمام داستان نتونستم گوشی رو زمین بذارم خیلی دوست دارم در مورد داستان با کسی صحبت کنم و از هیجاناتم در لحظه

- بیشتر
sama65
۱۳۹۹/۱۱/۰۵

داستانی خطی اما هیجان انگیز با داستان پردازی خوب

Aref
۱۴۰۲/۰۶/۲۴

واقعا کتاب عجیب و متفاوتی بود از خوندن هر کلمش متعجب میشید!

کاربر ۱۴۲۰۶۰۹
۱۴۰۱/۰۵/۱۵

با اینکه یکم قابل باور نبود ولی بطور کلی گوشه ای از واقعیت های زمان خان وخانزاده هارو روایت کرده،داستان کشش خوبی داره منکه بدون وقفه خوندم👍

المیرا
۱۴۰۱/۰۵/۰۲

*حاوی کمی اسپویل* ۲.۵ کتاب خیلی معمولی بود و حقیقتا کتاب های خیلی بهتر هم خوندم و نظری که میتونم درباره این کتاب بدم اینکه کتاب بدی نبود ولی برای من خوب هم نبود برای کسی که اوایل کتابخونیش هست تجربه بدی نیست کتاب

- بیشتر
حالا می‌فهمید آدم‌ها ممکن است رازهایی در اعماق وجودشان داشته باشند که حتی خودشان هم وحشت کنند از به یاد آوردن‌شان.
حسین احمدی
می‌دانست که گذشته هیچ‌وقت آدم را رها نمی‌کند. ممکن است آدم خانه‌اش، شهرش، کشورش، کسانش را رها کند و برود، اما محال است بتواند خاطراتش را جا بگذارد.
fatemeh
معمولاً آدم داشته‌هایش را به حساب نمی‌آورد و دائم در پی به دست آوردن آرزوهاست.
fatemeh
گاهی دوست داریم توی مصیبت غرق شویم. دوست نداریم کسی دستش را دراز کند و کمک‌مان کند. دنبال دستی هستیم که بیش‌تر سرمان را فروکند زیر آب، فشار دهد و آن‌قدر نگه دارد تا سِر شویم، بی‌حس شویم و دیگر نفهمیم آن بالا، روی آب چه خبر است.
fatemeh
«نمی‌شود که به همه شک داشت! بالاخره باید به بعضی‌ها هم اعتماد کرد، وگرنه باید با چشم باز خوابید و مدام دوروبر را پایید.»
fateme1ghaderi
آدم‌ها ممکن است رازهایی در اعماق وجودشان داشته باشند که حتی خودشان هم وحشت کنند از به یاد آوردن‌شان
fatemeh
گاهی دوست داریم توی مصیبت غرق شویم. دوست نداریم کسی دستش را دراز کند و کمک‌مان کند. دنبال دستی هستیم که بیش‌تر سرمان را فروکند زیر آب، فشار دهد و آن‌قدر نگه دارد تا سِر شویم، بی‌حس شویم و دیگر نفهمیم آن بالا، روی آب چه خبر است.
fateme1ghaderi
آدم‌ها، هر چه‌قدر هم کنار همدیگر باشند، در غم و تلخی‌ها تنها هستند.
fateme1ghaderi
گذشته هیچ‌وقت آدم را رها نمی‌کند. ممکن است آدم خانه‌اش، شهرش، کشورش، کسانش را رها کند و برود، اما محال است بتواند خاطراتش را جا بگذارد. تنها راه مرگ است. فقط مرگ است که چارهٔ هر مشکلی است.
fateme1ghaderi
گذشته هیچ‌وقت آدم را رها نمی‌کند. ممکن است آدم خانه‌اش، شهرش، کشورش، کسانش را رها کند و برود، اما محال است بتواند خاطراتش را جا بگذارد. تنها راه مرگ است. فقط مرگ است که چارهٔ هر مشکلی است.
fateme1ghaderi
آدم‌ها ممکن است رازهایی در اعماق وجودشان داشته باشند که حتی خودشان هم وحشت کنند از به یاد آوردن‌شان.
fateme1ghaderi
چرا می‌شود خاطره‌های تلخ را ردیف و دانه‌به‌دانه شمارش کرد اما خاطره‌های شاد را نه؟
fateme1ghaderi
«گاهی چار روز خیلی بیش‌تر از چهل سال است...»
Mohadese
آدم‌ها، هر چه‌قدر هم کنار همدیگر باشند، در غم و تلخی‌ها تنها هستند.
• Khavari •
بعضی چیزها را حتی نمی‌شود ادعا کرد. دلش سیگار می‌خواست، از همان‌ها که پدر توی بهشت زهرا، سر قبر کتایون دود می‌کرد؛ سیگارهای خشم، سیگارهای تلخی، سیگارهای پسری که سر قبر مادر گریه می‌کرد. از بوی سیگار متنفر بود، عُقش می‌نشست، اما حالا با تمام وجود سیگار می‌خواست، یک چیزی که حواسش را پرت کند، که این صدای هق‌هقِ تلخ را نشنود. آدم‌ها، هر چه‌قدر هم کنار همدیگر باشند، در غم و تلخی‌ها تنها هستند.
حسین احمدی
گاهی دوست داریم توی مصیبت غرق شویم. دوست نداریم کسی دستش را دراز کند و کمک‌مان کند. دنبال دستی هستیم که بیش‌تر سرمان را فروکند زیر آب، فشار دهد و آن‌قدر نگه دارد تا سِر شویم، بی‌حس شویم و دیگر نفهمیم آن بالا، روی آب چه خبر است.
حسین احمدی
چرا می‌شود خاطره‌های تلخ را ردیف و دانه‌به‌دانه شمارش کرد اما خاطره‌های شاد را نه؟
م. فیروزی
چرا یک زنده میان مُردگان بود؟ کتایون زنده نبود برایش. مادری که برای آدم مادری نکرده باشد چه‌جور مادری است؟
المیرا
سروکلهٔ مادر از کجا پیدا شده بود وقتی هیچ خاطرهٔ واضحی از او نداشت؟
المیرا
نگفته بود چرا کاوه دربارهٔ مادرش از او سؤال می‌کند. نگفته بود مادرش مُرده. فقط کنجکاو بود بداند چی پشت‌سر دخترش می‌گویند. حتماً می‌دانست، اما دوست داشت از زبان کاوه بشنود. گاهی دوست داریم توی مصیبت غرق شویم. دوست نداریم کسی دستش را دراز کند و کمک‌مان کند. دنبال دستی هستیم که بیش‌تر سرمان را فروکند زیر آب، فشار دهد و آن‌قدر نگه دارد تا سِر شویم، بی‌حس شویم و دیگر نفهمیم آن بالا، روی آب چه خبر است.
m86

حجم

۱۵۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۸۶ صفحه

حجم

۱۵۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۸۶ صفحه

قیمت:
۴۱,۰۰۰
۲۰,۵۰۰
۵۰%
تومان