کتاب آتشگاه
معرفی کتاب آتشگاه
کتاب آتشگاه نوشته احمد مدقق است. این کتاب روایتی جذاب از چند نوجوان است که در یک روستا با هم زندگی میکنند، روستایی که تحت سلطهی خان است.
درباره کتاب آتشگاه
این کتاب قصه پسر نوجوانی به نام حبیب است که در بلوطک زندگی میکند. در این روستان خان را روباه خطاب میکنند اما اگر آدمهایش این کلمه را بشنوند مردم را فلک میکنند. حبیب و دوستش و تصمیم میگیرند خانهی خان را آتش بززند اما این میان حبیب خواسته و ناخواسته درگیر ماجراهایی هیجانانگیز و خطرناکی میشود. در کنار خط اصلی داستان ماجرایی فرعی را هم در روستای بلوطک پیش میگیریم و نویسنده با روایت جذاب خود خواننده را با خودش به دنیای تازهای میبرد.
خواندن کتاب آتشگاه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
درباره احمد مدقق
سید احمد مدقق (زادهٔ ۲۹ مهر ۱۳۶۴ در قم) داستاننویس افغان تبار اهل ایران است. اولین رمان بلند او به نام آوازهای روسی در یازدهمین جایزه ادبی جلال آل احمد شایسته تحسین شناخته شد. این رمان تاکنون به زبانهای عربی، صربی و ترکیدر حال ترجمه است.
خانواده مدقق در سال ۱۳۵۹ به ایران مهاجرت کردندو او در سال ۱۳۶۴ در شهر قم به دنیا آمدهاست. داستاننویسی را با نوشتن در مجله سلام بچهها در اوایل دهه هشتاد شروع و با شروع دهه نود به صورت جدی و با شرکت در مدرسه اسلامی هنر، داستاننویسی را ادامه داد. او اکنون در مدرسه دراماتورژی قرآن کریم وابسته به مدرسه اسلامی هنر در قم همکار است.
بخشی از کتاب آتشگاه
بلوطک جمعیت زیادی نداشت. افتاده بود در گودی میانِ کوه آتشگاه و جنگلهای بلوط و تپهها. تا به چندمتریاش نمیرسیدی بلوطک را هم نمیدیدی، اما داشتن یک بازار و خانی با یک قلعه، آنجا را مهم کرده بود. از آبادیهای اطراف آدمهای زیادی برای خرید به بازارش میآمدند. علاوه بر آن، تلگرافخانه و چند ادارهٔ حکومتی هم با ساختمانهای یکطبقه و کوچکشان در همین بلوطک بود. مردم از جاهای اطراف برای خریدن نمک، صابون، نفت و پارچه و تعمیر دوچرخهها و رادیوهایشان به بازار بلوطک میآمدند و بازار کوچک بلوطک جوابگوی همهشان بود.
در بلوطک معمولاً هر کسی چند کار بلد بود. مثل اوستا اکبر که هم نجار بود و هم رادیوهای خراب را آباد میکرد. قربانقصاب، پدر حبیب، علاوه بر قصابی میتوانست آتش روشن کند؛ آتشهای رنگرنگ. هروقت جشنی در بلوطک برگزار میشد، قربانقصاب یک آتش رنگی درست میکرد که شعلههایش تا چند متر به آسمان میرفت. آتش که تمام میشد، بوی یک چیز شیرین مثل بوی شکلات همهجا را پُر میکرد. البته اگر بتوانیم آتش روشنکردن را کار بدانیم. شاید آتش روشنکردن مثل قصابی یک شغل نباشد ولی این آتش رنگرنگ چیزی نبود که هر کسی بتواند روشنش کند. هر کسی از مردم بلوطک خواسته بود این آتش رنگرنگ را برپا کند، فقط دستوپای خودش را سوزانده بود. مردم بلوطک میگفتند: «فقط مغز قربانقصاب برای درستکردن این آتش کار میکند.»
با این حال خودِ قربانقصاب میگفت: «هر کار به عقل و هوش نیست. شانس و طالع هم میخواهد. مثلاً همین صابرعینک! هر دو یک مکتب میرفتیم. حالی او سرمعلم شده است و من قصاب.»
حبیب با خودش فکر کرد اگر او هم کمی شانس و طالع داشت، با آدمی مثل انور رفیق نمیشد. شاید بهتر بود به انور میگفت که میترسد و جانش را خلاص میکرد. یا اینکه راهی مییافت و خودش را داخل قلعه میرساند و برمیگشت تا به انور بفهماند ترسو نیست.
آفتاب غروب کرده بود و حبیب گلهٔ گوسپندها را دید که از تپههای اطراف پایین میآمدند. آن روز نوبت چوپانی انور بود و قد درازش از همان فاصله دیده میشد. چوبدستی کجی دستش گرفته بود و از پشت گوسپندها میآمد. حبیب رفت سمت پشت خانه تا با انور رودررو نشود. از پشت خانهشان قلعهٔ ایوبخان دیده میشد. به قلعه و برجهای دو طرفش نگاه کرد؛ صاف و استوار.
پدرش گفت: «کجا را میبینی؟ درِ مرغانچه را بسته کردی؟»
به عقب برگشت و پدرش را دید که آفتابه به دست گرفته و دست دیگرش را برده زیر پیراهن و شکمش را میخاراند. نمیخواست بگوید اینجا پنهان شده تا انور برود. همان طور فکرناکرده از دهانش پرید: «آن سنگِ سیاه مثل یک کوه است. چطور هر روز پشت در مرغانچه بگذارمش؟»
پدرش گفت: «یک سنگ کوچکتر پیدا کن، اینکه سختی ندارد.»
_ زور گُلپا به سنگ کوچکتر میرسد.
حجم
۷۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۷۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
نظرات کاربران
قصه بسیار عالی وبا نثر و طنز و قلمی شیرین عالیه بی نهایت