کتاب دشت یاغیها
معرفی کتاب دشت یاغیها
دشت یاغیها رمانی نوشته مصطفی جمشیدی نویسنده معاصر ایرانی ماجرای سفر یک انسان بیمرگ به دل تاریخ است.
قیچاوی شخصیت اصلی این داستان مردی اساطیری است که مرگ و نیستی به وجود او راهی ندارد. مخاطب در این رمان همراه قیچاوی میشود تاسفری دور و دراز را آغاز کند. در این سفر مخاطب با ماجرای عجیب و غریبی از دل بلشویکها در آن سوی مرزهای ایران تا شهری زنگ زده در شوری سابق پیش میرود. این اثر دواقع دومین جلد از سهگانه تاریخی مصطفی جمشیدی است که اولین جلد ان با نام وقایعنگاری یک زندیق منتشر شده است.
یک جوان افغانی ساکن مشهد که به نویسندگی علاقه دارد، تصمیم میگیرد که سرگذشت یکی از شیوخ تایبادی را بنویسد و با آغاز این کار خواننده وارد روایت او از شخصیت قیچاوی میشود و با او به سفرهایی با ماجراهای عجیب تاریخی میرود.
خواندن کتاب دشت یاغیها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به رمانهای ایرانی به ویزه داستانهای رازالود و تاریخی
بخشی از کتاب دشت یاغیها
از تایباد تا مشهد تقدیر مرا سوار اتوبوسها کرده بود. وقتی در پشتِ پدرم بودم و بعد در شکم مادر و حالا در زایشگاهی در جنوب تهران به دنیا میآمدم ... ما از کابل به تهران رسیده بودیم. چهره من در خطوط چهره مهربان مادری مهاجر نقش داشت، اما کسی مرا نمیدید جز تقویم. جز تقدیر ... من آنموقع نبودم. جنگ پشتون با مسلمان، طالبان با تاجیک ... سنی با شیعه ... هزاوهای با قوم دیگر ... همه این دستاوردها پیشینه من بود. حتی در شهر/ وطن/ به دنیا نیامده بودم. اولین جیغ کرکنندهام در هوای سرد زایشگاهی در تهران بود و حالا رسماً تهرانی بودم.
... و پدر سالهای بعد مرده بود. (دوره نوجوانیام.) خیلی زور زدم به دانشگاه بروم. نتوانستم. تا دیپلم خواندم. پدرم (شکیل) در آرزویی ابتدایی میخواست مهندس بشوم و به کابل برگردیم، اما عمرش کفاف نداد. سِل گرفته بود و در مرگی دردناک، آن هم در بیمارستانی در مرکز تهران (هزارتختخوابی) مرده بود. من تنها بچه آن خانواده مهاجر بودم. مادرم هم سال بعد از فوت پدر درگذشت. آرزوی بچهدارشدن آن دو نفر بیستوهفتسال به طول کشیده بود و من زاده شده بودم و چون بختکی روی زندگی فقیرانه آنها افتاده بودم. حالا دردمندانه هردو سر در سینه خاک فرو برده بودند و مرا آزار میدادند. از میراث پدری که بهزحمت نان درمیآورد و تقریباً هیچ روزِ تعطیلی به عمر خود ندیده بود و اندک پساندازی که طی آن سالها اندوخته بود، زیرزمینی در پیشوا اجاره کرده بودم. شلوار سریدوزی میکردم و با چرخ اندرسون دستدوم قدیمی نان و آبی به دست میآوردم و بعد از آن ملاقات شگرف عشق قلم همهچیز زندگیام شده بود. دانشگاه که نرفتم هیچ ...، افسردگی وحشتناکی هم گرفتم. گاه با هزاوهایها که در قهوهخانهها یا برجهای نیمهساخته شده میزیستند، نشست و برخاستی میکردم. اما آن عادت هم رفتهرفته فروکش کرده بود و عملاً من فقط نقطهای شدم تاریک در شهر خودم. شهری که وهم آن را میساخت یا خاطرهها و یا هردو و بعد از آن آشنایی حضور بیگانهای که انگار خداخواسته بود با او جاری باشم ...؛ هرچند به جایی نریزم چون چشمهای!
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه