دانلود و خرید کتاب بیرون دایره الهام فلاح
تصویر جلد کتاب بیرون دایره

کتاب بیرون دایره

معرفی کتاب بیرون دایره

کتاب بیرون دایره شامل پنجاه داستانک و چند داستان کوتاه است به قلم الهام فلاح. داستانک شکلی از داستان است که بتوان آن را ظرف یک تا پنج دقیقه خواند. این مجموعه برآیند داستان‌های کوتاهی است که ظرف چند سال نگاشته شده‌اند.

خواندن کتاب بیرون دایره را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب بیرون دایره

همکار جدید احلام دختری بود هم‌قد خودش. رنگ پوستشان به هم شبیه بود. شکل نگاه کردن و حتی خندیدنشان وقتی نفس جایی که باید، نمی‌برید و صدایی عجیب از ته حلق بیرون می‌زد. زیادی آشنا بود. حتی اسمش. انگار حرف‌هایش را پیشتر شنیده بود. خیال کن عمری خواهر باشند یا هوو یا هم‌عروس. احلام ایستاده بود توی بالکن دفتر کار. توی طبقه دهم یک برج تجاری. هوای زمستان کثیف و پر دود بود. صدا زد: «الهام بیا ببین چی رفته توی چشمم.»

الهام آمد و توی چشم احلام را نگاه کرد. چیزی نبود. فوت کرد. احلام گفت: «هستا. خوب نگاه کن.»

الهام گفت: «هیچی نیست.»

احلام گفت: «چرا هست. خودت. خودت رو تو چشم من نمی‌بینی؟ داری کورم می‌کنی. چطور نمی‌فهمی؟»

الهام چیزی نمی‌فهمید. به جایش گفت: «من اوکی‌ام. اصلا فکر منو نکن. راحت باش.» همانطور مثل همیشه. زیادی مهربان و زیادی دوست. احلام کوبید تخت سینه الهام. الهام انگار منتظر باشد، سست و بی وزن و رها، از آن بالا پر باز کرد و افتاد پایین و مرد.

وقتی احلام از پسری که دوستش داشت جدا شد، ماه‌ها منتظر بود تا برگردد و التماسش کند که عشق را از سر بگیرند. نیامد. گفته بود الهام‌نامی هست همین‌جا توی راه‌پله و اتاق مرجع و امور دانشجویی. شبیه تو حرف می‌زند. شبیه تو می‌خندد و همه‌چیزش شبیه توست، حتی وقتی مثل یک احمق برای افتادن یک چهارواحدی می‌زند زیر گریه. آزمون استخدامی را که شرکت کرد کسی زنگ زد و گفت عکس احلام را جزء ده نفر اول دیده. اما عکس او نبود. فقط خیلی‌خیلی زیاد شبیه او بود. الهام. همین دختر. و حالا توی این دفتر خصوصی کوچک، میان تمام واجدین شرایط دنیا، باز هم الهام سر رسیده و به او لبخند زده بود. درست شبیه لبخند خودش. رییس شرکت وقتی که همه رفته بودند، سیگارش را پک زده و به احلام گفته بود «خواهرمی که برایت درددل می‌کنم. ازدواج نکرده بودم، نمی‌گذاشتم این دختر قسر در برود.» احلام ته ته دلش شیفته رنگ چشم‌های رییس بود. تمام شب را تب کرده و صبح برای تولد ۳۴ سالگی الهام کیک پخته بود. همه آدم‌های آن برج از به‌دنیا آمدنش شاد بودند. لبخند الهام شبیه لبخند خودش بود. شمع فوت کردنش. زنده ماندنش. بزرگ شدنش. از بالا به نعش افتاده بر زمین نگاه کرد. از این بالا بیشتر شبیه خودش بود. فکر کرد مسلما دنیا به دو تا احلام نیاز نداشت. همان‌طور که به دو تا الهام.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
دختر خوابید توی گودال و برگ‌های زرد درخت را باد ریخت. ریخت. ریخت و گودال را پر کرد. دختر زیر همه برگ‌ها خوابید. درخت دیگر نخواست از پاییز رد شود. به‌خاطر جای لب‌های دختری که بوی گل ناز فرانسوی می‌داد. و برگ‌های کاغذی که این‌همه سال گره هیچ‌کدامشان باز نشده و خوب که دقت کنی روی بعضی‌هایشان کمرنگ و بدخط نوشته شده بهار.
BookishFateme
پاییز آخر دخترکی از راه رسیده بود. نشسته بود پای درخت و برای دل خودش خنده کرده بود. دیده بود دخترک را که نمی‌داند برای چه خوشحال است. برای چه می‌خندد. اما می‌خندد. دیده بود صورت پر از لکه‌های قهوه‌ای آفتابدوست گونه‌های دختر را. کاغذهای کاهی توی دست دختر را هم دیده بود. دیده بود دختر با نوک قلم پوستش را می‌کند. سوخته بود از کنده شدن پوستش، آن‌هم وقتی باد موذی پاییز به زخمش کشاله می‌کشید. دیده بود دخترک لب‌هایش را گذاشته روی کندگی تنش و می‌مکد. شیره درخت را که گس بود و تلخ بود و چسبنده. و انگار حلق را می‌سوزاند. دیده بود دخترک سبز شده. چشمان و لب‌ها و موهایش. دخترک در آغوشش کشیده بود. نازش کرده بود. بوی خوبی می‌داد. شبیه بوی گل ناز فرانسوی. و درخت دختر را بوییده بود. عوض همه سال‌هایی که تنها بوی گندم را شنیده بود و گذر خاک‌آلود و پُر از پِهِن گله گوسفندان را. دختر با پنجه پای درخت گودال کنده بود. ناخن‌هایش کنده شده بود. خون چکیده بود. درخت دیده بود که گودال را درست به قد خودش می‌کند. دیده بود که دختر رفته توی گودال و قبل رفتن همه کاغذسفیدهایش را به شاخه‌های او گره زده.
BookishFateme
درخت بود. توی دشت. تنها. نه به کاج بغل‌دستی یله می‌شد. نه پیچک تاک به تنش می‌پیچید و نه کلاغی پنیر به دهان بر شاخه‌اش می‌نشست. تنها بود. تا چشم کار می‌کرد دشت مسطح و همین یک درخت. پاییز آخر که آمد و رفت، درخت در پاییز ماند. پاییز را دوست داشت. می‌توانست تا ابد خیال کند هنوز پاییز است. فکر می‌کرد اولین درختی باشد که عاشق پاییز شده. نمی‌خواست برگ کند و شاخه بجنباند و سبز شود. همان‌طور لخت و بی‌برگ و خشکیده بودن را دوست داشت. هیچ‌وقت کسی با برگ‌های سبز نورسش مغازله نکرده بود. کسی دست نمی‌برد لابلای پیچ و واپیچ شاخه‌هایش دست بکشد، طوری که نبض زمین را بکشاند تا زیر شاخه‌هاش.
BookishFateme

حجم

۱۳۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۹۶ صفحه

حجم

۱۳۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۹۶ صفحه

قیمت:
۲۸,۰۰۰
تومان