کتاب یواشکی
معرفی کتاب یواشکی
رمان یواشکی نوشته عاطفه منجزی است. این کتاب داستان دختری سرشار و پر از شور و شر جوانی است که مقابل مردی بیاحساس قرار میگیرد. مردی با مشتهایی گره کرده و آماده برای مبارزه با دشمنانش! دختر سعی میکرد گرگ باشد اما او بیش از حد تصوراتش، ساده بود. نه گرگ بود و نه حتی در لباس گرگ! این کتاب داستان مردی مانند سنگ است که در احساسات و عشق غرق میشود.
خواندن کتاب یواشکی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب یواشکی
دستی زیر موهایم انداختم تا از هُرم گرمایی که تا مغز سرم را میسوزاند، رها شوم و باز تابی به تنم دادم. صدای ریتمیک سازهای کوبهای و خفن، هیجان جمعمان رو دوچندان کرده بود. در تلألو رقصنورها و دودهای فانتزی، سرم حسابی داغ بود و چون صدا به صدا نمیرسید، مستانه فریاد کشیدم:
ــ دارم میمیرم از خوشی!
از فرط هیجان کم مانده بود از درون متلاشی شوم و هنوز راضی نبودم دست از جنب و جوش بکشم. عاقبت رامین از جمعیت دورم کرد. حالا که از محوطهٔ پر شور پیست دور شده بودیم، تازهتازه داشتم حس میکردم توی تنم، سونامی راه افتاده و تعادلی برای سرپا ماندن ندارم! رامین کنجی نشاندم و ولوم صدایش را بالا کشید، بلکه از میان آن حجم همهمهٔ سرسامآور، صدایش را بشنوم:
ــ برم یه شربت آبلیمو یا عسل برات بیارم، شاید رو به راه بشی!
کنار سرویس بهداشتی نشانده بودم، بنا به تجربه میدانست ظرفیت بالایی ندارم. او دنبال شربت رفت، اما به دقیقه نکشیده، مایعی در معدهام جوشید و بالا آمد و حالم دگرگون شد. مثل شصتتیر از صندلی شلیک شدم وسط جمعیتی که میلی به پایکوبی نداشتند و ترجیح میدادند در محل دنجتری از سر و گردن هم آویزان باشند! تلوتلوخوران به این و آن کوبیده شدم تا بعد از هزار فلاکت و قورت دادن آن مایع جوشان در گلویم، خودم را رساندم به سرویس بهداشتی. هول بودم و منتظر نماندم که ببینم کسی توی سرویس هست یا نه، فقط تنهام را کوبیدم به در تک توالت داخل سرویس. خوشبختانه خالی بود و دیگر نفهمیدم با چه حال خرابی سرم را گرفتم توی کاسهٔ توالت فرنگی و بعدش چنان عقهایی زدم که کم مانده بود دل و جگرم لختهلخته از حلقومم بیرون بزند! تا فکر میکردم کارم با کاسهٔ توالت تمام شده و میخواستم سرم را عقب بکشم، باز هجوم عق زدنهای پیدرپی بعدی... انگار تا وقتی جانم از حلقومم بیرون نمیزد، این حال خراب دست از سرم برنمیداشت!
حجم
۶۶۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۳۸ صفحه
حجم
۶۶۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۳۸ صفحه
نظرات کاربران
لطفا در بی نهایت قرارش بدین
من کتابهای زیادی از خانم منجزی خوانده ام .این کتاب هم مثل بقیه کتابهای ایشان خانواده محور بود. سرنوشت آدمهای زیادی به هم گره خورده و جذابیت داستان را با لا بردند.ممنونم.
لطفا این مدل کتاب ها رو بزارید تو بی نهایت
زیاد جالب نبود
با احترام به قلم خانم منجزی، از خوندن داستان لذت نبردم و نیمه رها کردم. روند داستان بسیار غیرمنطقی و کند بود و فکر میکنم اگر خلاصه تر نوشته میشد بهتر بود.
داستان کتاب بسیار سطح پایین ، تخیلی و غیرواقعی بود وقت گذاشتن برای این کتاب یعنی تلف کردن وقت
با احترام به نویسنده باید بگم من نتونستم این رمان رو به انتها برسونم اول اینکه اصلا تعلیق بالایی نداشت و دوم چون شخصیت اصلی رفتاراش به طور افراطی بچگونه و زننده بود و اصلا نمیشد حتی یه ذره با
با تشکر از قلم خانم منجزی من از کتاب خوشم امد. رمان قشنگی بود. بنظر من ما نمیتونیم بارانا یا دانیال رو قضاوت کنیم که بی ادب بودن یا با والدینشون بد رفتار میکردن. داستان خیلی زیبا توصیف میکنه که فشارهای
رمان خوبی بود، داستان جذابی داشت. گاهی وقتا توصیفات طولانی میشد اما خب از جذابیت داستان کم نمیکرد. عاشقانه ها و دیونگی بارانا رو هم دوست داشتم و همچنین عشق و غیرت دانیال
داستان معمولی و خسته کننده و غیرواقعی توصیفات بیش از حد و غیرضروری اصطلاحات عجیب و غریب جملات طولانی و پیچیده که بعضی وقتا مجبوری چندبار بخونی تا متوجه منظور نویسنده بشی! خلاصه بگم از اون کتاب هاست که به هیچ وجه دلم نمیخواد